ليبراسيون ۲۷ ژانويهء ۲۰۰۹
و پاسخ دانيل بن سعيد به برخى انتقادات او
ترجمهء تراب حق شناس
يادداشت: آلن باديو و دانيل بن سعيد هردو فيلسوف و استاد دانشگاه در فرانسه و صاحب تأليفات متعدد در دفاع از انديشهء ماركس و مبارزهء كمونيستى اند. هر دو از مبارزان چپ در ۱۹۶۸ هستند. باديو از گرايش ماىٔوىٔيستى و بن سعيد از گرايش تروتسكيستى. باديو در عرصهء نظرى بيشتر فعال بوده و در خارج از فرانسه معروف تر است. دو كتاب اخير وى يكى «سركوزى مظهر چيست؟» (۱) و ديگرى «فرضيهء كمونيسم» (۲) باعث مصاحبه هاى متعددى با وى در برخى برنامه هاى راديو ـ تلويزيونى و نيز مطبوعات گشته است. حال آنكه بن سعيد در فعاليت عملى و حزبى بسيار شناخته شده است. وى از بنيانگذاران اتحاد كمونيستى انقلابى (LCR) است. اين سازمان پس از ۴۰ سال فعاليت سياسى و انتخاباتى (به عنوان يكى از سازمان هاى «چپ افراطى»، تروتسكيستى و عضو انترناسيونال ۴) در فوريه ۲۰۰۹ خود را منحل اعلام كرد و «حزب نوين ضد سرمايه دارى» (NPA) به رهبرى «اوليويه بوزانسونو» كه كارگر ادارهء پست است موجوديت خود را اعلام كرد. دانيل بن سعيد صاحب تأليفات فراوان است و مقالاتى متعدد از وى به فارسى منتشر شده است (۳). هدف از ترجمه و نشر اين گونه مطالب دامن زدن به جستار ضرورى كنونى ست در جهت رهايى بشرى از يوغ سرمايه دارى. ضمناً تأكيدها از مترجم است.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
آثار فلسفى شما و تعهدتان به ايده هاى چپ افراطى به سال هاى ۱۹۷۰ برمى گردد. با وجود اين، در سال هاى اخير شما را نماد نوين نوعى راديكاليتهء (راديكالىّت) فكرى مى شناسند كه از ليبراليسم، رفرميسم و حتى دموكراسى انتقاد مى كند. چنين پديده اى را چگونه توضيح مى دهيد؟
ــ راديكاليته اصطلاحى ست كه من چندان به كار نمى برم. اين واژه كه از انگليسى گرفته شده ظاهراً مبين چيزى ست فراتر از چپ، حتى فراتر از چپ افراطى، آنجا كه با چشم غير مسلح چيزى را نمى توان ديد! من ترجيح مى دهم كه معناى نخستين اش را به آن بدهم، يعنى دست بردن به ريشهء امور، در سطح ساخت ذاتى شان، زيرا اين تعريف ممكنى ست از فلسفه. مهمان هاى داىٔمى راديوـ تلويزيون و مطبوعات اخيراً «راديكاليتهء» سياسى و فكرى مرا كشف كرده اند، اما من از سال هاى ۱۹۷۰ به بعد تغيير نكرده ام. در آن دوره راديكاليتهء سياسى با داشتنِ صفت «انقلابى» رونق زيادى داشت. طى سال هاى ۱۹۸۰ بسيارى به آن پشت كردند ولى من به آن وفادار ماندم. اما چرا اكنون اين وفادارى مرىٔى شده و رسانه ها از آن صحبت مى كنند؟ اين را بايد در تهى بودن و بى محتوايىِ بازى هاى سياسى رسمى جستجو كرد. هم اكنون سياست در بحران است، همان طور كه دولت در بحران است. شكاف بين زندگى مردم و آنچه قدرت سياسى انجام مى دهد، يا از انجام آن خوددارى مى كند، هرچه افزون تر مى گردد. اين بحران سياسى كه بحران ايدىٔولوژيك نيز هست براى انديشه هايى كه مى كوشند به ريشه هاى امور دست برند فرصتى ست مغتنم.
كتابچهء «سركوزى مظهر چيست؟» يك سال پيش بازتابى غير منتظره يافت. امروز از سياست رىٔيس جمهورى [فرانسه] چه جمع بندى اراىٔه مى دهيد؟
ــ همان شد كه از آن هراس داشتيم. اراده گرايى او هرجا توانسته به اجرا درآمده است يعنى ستمكارى بر ضعيف ترين ها، به ويژه كارگرانى كه از خارج مى آيند و گسترش بى وقفهء دستگاه سركوب با توسل به قوانين تبهكارانه. «اصلاحات» همه در جهت واحدى سير مى كند، يعنى به سمت دولتى اقتدارگرا و ضدمردمى كه هيچ مانعى را بر سرِ راه خود تحمل نمى كند. سركوزى با سرعت تمام به سوى داغان كردنِ نظام آموزشى و از آن هم خطرناك تر، داغان كردنِ نظام بهداشت و درمان مى تازد. انگشت نما كردنِ بيماران روانى و آنها را به نام جامعه قابل تعقيب دانستن يكى ازنفرت انگيزترين ابعاد سياست او ست. در ماه هاى اخير، بحران مالى غافلگيرش كرد و خلاف آنچه انتظار داشت پيش آورد. وى مى كوشد بحران مالى را با حرّافى مهار كند، اما هيچ كارى جز آنچه دولتهاى ديگر در همه جا مى كنند انجام نمى دهد و آن اينكه بانك ها را با خزانهء كشور نجات دهد.
شما دربارهء او اصطلاح «اوج پتنيسم» به كار برده ايد. اين اغراق آميز نيست؟
ــ غرض از اين تعبير قرار دادن سركوزى در راستاى تاريخ نوعى ارتجاع در فرانسه است، ارتجاع احياء سلطنت عليه جمهورى در ژوىٔن ۱۸۴۸ به زيان كارگران، ارتجاع ورسايى ها عليه كمون (۱۸۷۱)، ارتجاع استعمارگران عليه «بوميان»، ارتجاعى كه از زمان انقلاب ۹۴ـ۱۷۹۲ هرگز وجود يك سياست مردمى و انقلابى را نپذيرفته است؛ ارتجاعى كه نامتغيرهاى (خصلت هاى ثابت) آن را بر شمرده ام براى مثال، شكنجه و آزار آشكار ضعيف ترين هاى جامعه، مراجعه دادن به گفتارهاى ارتجاعى كه پاى طبيعت و زيست شناسى را به ميان مى كشند، چنان كه از دهان سركوزى عليه انسان هاى سياهپوست يا دربارهء بيماران روانى شنيده شد. همان گونه كه پتن (ژنرال پتن) مى خواست به فجايع «جبههء خلقى» پايان دهد، سركوزى هم رسماً خواست با جنبش مه ۱۹۶۸ تصفيه حساب كند.
آيا درست تر نيست كه از بوناپارتيسم صحبت شود؟
ــ بوناپارتيسم با بعد نظامى همراه است. سركوزى بيشتر با محافل بازرگانى و مالى دمخور است. بگوييم «اورلىٔانيسم سرسخت» (با ارجاع به تاريخ فرانسه، يعنى دفاع از حق خانوادهء اورلىٔان بر تاج و تخت سلطنت، نوعى سلطنت ليبرالى و پارلمانى با مراجعهء محدود به افكار عمومى).
چپ رفرميست نيز منتقد سركوزى ست. اما به نظر مى رسد كه شما فرقى حقيقى بين آنها نمى بينيد. آيا حزب سوسياليست (PS) و حزب سركوزى (UMP) به نظر شما عين هم هستند؟
ــ در درازمدت آرى. همپالكى بين حزب سوسياليست و احزاب راست از همان ابتداى سال هاى ۱۹۸۰ مهر خورده و تثبيت شده است. تنظيم زدايى (نفى رگولاسيون) در امور مالى، ارتقاء امثال برنار تاپى [وى كه يك دلال بود و كارخانه هاى ورشكسته را به يك فرانك مى خريد و پس از بازسازى مى فروخت، ميلياردر شد و به عنوان يك شخصيت نمونه و موفق به سطح وزارت رسيد. م.] و دامن زدن به مقام طلبى فردى، محدود كردن ورود اعضاى خانوادهء مهاجران به كشور، برپايى اردوگاههاى بازداشت، همهء اينها را چپ [حزب سوسياليست] انجام داده است. پى ير موروا [نخست وزير ۱۹۸۱] و گاستون دوفر [وزير كشورش] هستند كه اعتصابيون [كارخانهء ماشين سازى رنو در ناحيهء] فلَن (Flins) را به نحوى تحقيرآميز اسلامگرا ناميدند. با سوسياليست ها است كه واژهء «مهاجر» يا «غيرقانونى» جاى واژهء «كارگر» را گرفت. حزب سوسياليست است كه مسؤوليت آموزش توجيه گرانه و جانبدارانه از سرمايه دارى را بين طبقات متوسط و مردمى، مدت هاى مديد به عهده داشت و نتيجهء مستقيم اش شدت گيرى سركوب پليسى در حومهء شهرها بود. باوجود اين، هم اكنون در درون چپِ رفرميست اقليتى وجود دارد كه به شدت مخالف سركوزى ست. تفاوت بين سستى و بى اعتبارى بازى پارلمانى از يك طرف، و كينه و مخالفتى كه هنوز شكل خاص خود را پيدا نكرده از طرف ديگر، همان چيزى ست كه چپ كنونى را تعريف مى كند.
آيا چپ را به خاطر اينكه رفرم را بر انقلاب ترجيح مى دهد سرزنش ميكنيد؟
ــ در حال حاضر ديگر دربرابر اين تقابل قرار نداريم. «انقلاب» امروز يك مفهوم تهى ست و حتى «حزب نوين ضد سرمايه دارى» (NPA) هم در تدارك انقلاب نيست. در يك مقايسهء تاريخى مى توان گفت كه ما در اوضاعى مشابه با دههء ۱۸۴۰ بسر مى بريم. در آن زمان، احياء [سلطنت] انجام شده و سرمايه دارى در كليهء ابعاد خود گسترش يافته بود و ايدهء انقلاب به نظر مى رسيد كه به طور قطع دفن شده است. دربارهء روبسپير (Robespierre) و سان ژوست (Saint-Just) همان حرفهايى را كه امروز دربارهء ماىٔو و لنين مى گويند بر سرِ زبانها بود. جمهورى خواهان كه چپ را در آن روزها نمايندگى مى كردند، مثل سوسياليست هاى امروزمان در بازى هاى پارلمانى جذب و هضم شده بودند و بعداً ديديم كه چگونه پيروزى ظاهريشان به دست ناپلىٔون سوم دزديده شد [۱۸۵۱]. حال آنكه آنچه در آن روزها اتفاق افتاد و اهميت داشت نوعى بازسازى فكرى بود كه از تجارب سياسى كارگرىِ منفرد شده تغذيه مى كرد يعنى انواع كمونيسم تخيلى (اتوپيك)، مانيفست ماركس و غيره؛ اما اين فوران و جوشش در ابتدا نامشهود بود كه البته امرى ست عادى.
با اين تفاوت كه بعدها تجربهء كمونيسم پيش آمد و چپ ضد اقتدارگرايى به نقد آن پرداخت، نقدى راديكال.
ــ ضد اقتدارگرايان قرن ۲۱ با نظريه پردازان آغاز قرن ۱۹(بنيامين كنستان، توك ويل...) فرق ندارند. انواع ارتجاع و احياء سلطنت همواره با روشنفكرانى ليبرال كه حاضر نيستند گذشتهء انقلابى را بر عهده بگيرند همراه است، روشنفكرانى كه به دكترين سخت جان ليبرالى روى مى آورند چون براى شان سودمند است، يعنى آزادى افكار، دولت قانون و انتخابات، بدون آنكه در عمق، به نابرابرى و مالكيت خصوصى خدشه اى وارد شود.
اما آخر، به لحاظ كارايى اقتصادى و آزادى هاى سياسى، بيلان رژيم هاى كمونيستى فاجعه بار است!
ــ ابتدا يادآورى كنيم كه اين رژيم ها در پى قيام هاى مردمى و شورش بزرگ سقوط نكردند، بلكه با تصميم كارگزاران خودشان و دولتهاشان بود كه برافتادند. خواست خلق ها تعيين كننده نبود هرچند ترجيح داشت كه قيام هاى مردمى رخ دهد چرا كه از قيام ها مى توانست ايده ها و خواست تحول درونى كمونيسم سر برآورد. اما دربارهء بيلان آن رژيم ها، اگر تجارب كمونيستى را بر مبناى دو معيار كارآيى اقتصادى و آزادى سياسى داورى كنيد آنها از قبل بازنده اند زيرا دقيقاً شما آنها را با معيارهاى داورى جهان غرب مى سنجيد. اما معيارى كه اين تجارب از ابتدا براى خويش تعيين كرده بودند كاملاً چيز ديگرى بود. هدف عبارت بود از اينكه يك واقعيت جمعى ابداع كنند و گسترش دهند كه برپايهء مالكيت خصوصى استوار نباشد. روشن است كه وسايلى براى اين هدف برگزيدند كه فاجعه آميز بود. آيا حال كه چنين شده بايد از خود پروژه چشم پوشيد؟ برعكس! ما الزاماً بايد ايدهء رسيدن به جامعه اى را حفظ كنيم كه موتور محرك آن مالكيت خصوصى، خودپرستى و طمع نباشد. امروز وانمود مى شود كه كشف كرده اند كه رؤساى بانكها و مشتريان عمدهء آنها فقط به سود مى انديشند. حال آنكه سود به عنوان موتور محرك زندگى اجتماعى درست همان چيزى ست كه پروژهء كمونيستى خواستار رها شدن بشريت از آن است.
تمام تجارب به شكست انجاميده، آنهم به بهاى شمار انبوهى از كشتگان.
ــ آنچه بيش از شكست اقتصادى به نظرم مهم است كارنامهء سياسى ست. پس از به خون كشيدن قيام هاى كارگرى قرن ۱۹، انقلابيون آغاز قرن بيستم تنها به مسألهء پيروزى مى انديشيدند يعنى اينكه آيا يك انقلاب بالاخره مى تواند پيروز شود؟ لنين با سخن از سازماندهى، نظم آهنين و حزب به اين پرسش پاسخ داد. در واقعيت امر، اگر كمون پاريس فروپاشيد، اتحاد شوروى دوام آورد. اما يك چيز هست و آن اينكه شكل هاى سازماندهى كارآمد براى كسب قدرت نشان دادند كه با ادارهء كشور در زمان صلح خوانايى ندارند. صنعت و كشاورزى را با روش هاى نظامى نمى توان اداره كرد. يك جامعهء كلكتيويست (جمع گرا) را نمى توان با خشونتى كه دولت اعمال مى كند آرام كرد. آنچه بايد زير سؤال برد گزينش سازمانيابى حزبى ست، چيزى كه مى توان آن را «شكل ـ حزب» ناميد.
اقدام بدون تشكيل حزب، آيا همان چيزى نيست كه آلترموندياليست ها (طرفداران جهانى ديگر)، گروه هاى همآهنگى و غيره در نظر دارند؟
ــ اميدوارم چنين باشد. اينهمه از شبكه، فن آورى، اينترنت، اجماع (اتفاق نظر) حرف مى زنند، اما اين نوع سازمانيابى كارآيى خود را نشان نداده است. به سخن ديگر، آنان كه چيزى ندارند ــ نه سرمايه، نه اسلحه، نه رسانه هاى گروهى ــ تنها چيزى كه صاحبش هستند انضباط است و وحدت. مسألهء انضباط سياسى اى كه تقليد از مناسبات نظامى نباشد مسأله اى ست قابل بحث و درخور تجربه. بر حذر باشيم از رهيافت تىٔوريك مسأله كه همواره به تقابل بين لنينيسم (سازمان) و آنارشيسم (بسيج بى شكل) مى انجامد يعنى تقابل بين دولت و جنبش كه خود يك بن بست است.
شما با شور تمام دموكراسى را نقد مى كنيد. دمكراسى دست كم اين امكان را به وجود آورده است كه خشونت را بتوان از مناسبات اجتماعى زدود.
ــ من جانبدار دولت قانون و حقوق بشر هستم. من تنها زمانى آنها را زير سؤال مى برم كه به محملى براى مداخلهء نظامى يا توجيه نابرابرى هاى تحمل ناپذير يا اعمال زجر و شكنجه زير پوشش «دمكراتيسم» فرهنگى در مى آيند. حقيقت اين است كه دمكراسى امكان كاهش خشونت در درون جامعه هاى غربى را به اين شرط فراهم كرده كه اين خشونت را به جاهاى ديگرى، به خارج، منتقل كند. آمريكا از يك قرن و نيم پيش تا كنون بى وقفه درحال جنگ بوده است. از جنگ جهانى اول ۱۸ـ۱۹۱۴ گرفته تا جنگ هاى استعمار زدايى، جنگ كره، ويتنام، عراق، اسراىٔيل ـ فلسطين؛ و فراموش نكنيم جنگ هاى فرعى را كه كشورهاى دمكراتيك به طور پنهانى در آن دست دارند (هنوز هم روشن نيست كه فرانسه در رواندا چه كار كرده است). گفتنِ اينكه به بركتِ دمكراسى، در دنيايى بدون خشونت زندگى مى كنيم جز شوخى چيز ديگرى نيست. دمكراسى خشونت را از بين نبرده، بلكه آن را به خارج صادر كرده است، زيرا عرصهء دمكراتيكى كه زير يوغ سرمايه دارى باشد، اگر بخواهد دوام آورد بايد عرصهء نوعى رفاه نسبى نيز باشد. روندهاى دمكراتيك به خودى خود كافى نيست تا منازعات طبقاتى ناشى از اختلافات و ناهمآهنگى هاى اجتماعى را سمت و سو دهد. براى اجتناب از اينكه اين منازعات مبادا به خشونت منتهى شود بايد چنان رفاهى برقرار باشد كه گويا درجاهاى ديگر وجود ندارد. بنا بر اين، بايد از رفاه حراست كرد. در نتيجه پروتكسيونيسم (حمايت از فرآورده هاى داخلى) پيش مى آيد و قوانين عليه خارجى ها، مداخلات نظامى و غيره. فراموش نكنيم كه انباشت اوليهء سرمايه و تأسيس نظام هاى دمكراتيك، با خشونتى عجيب و باور نكردنى همراه بوده است. پايهء رفاه سرمايه دارى بر امحاء خلق ها به طور كامل (اهالى جزاير كاراىٔيب و تاسمانى...)، بر جنگها و كشتارهاى بى شمار نهاده شده است، و اين خشونت ادامه دارد و مطمىٔنم كه هرچه افزونتر خواهد شد. اگر ابتكارهاى سياسى مردمى از طراز نوين مستقر نشود و به نحوى بى سابقه گسترش نيابد ما به سوى جنگ هايى وحشتناك رهسپار خواهيم بود.
آيا بايد از زيستن در دمكراسى چشم پوشيد؟
ــ من به عنوان يك شهروند فرانسوى مى دانم كه از امتيازات فراوانى برخوردارم. من فقط خواستار آنم كه آگاه باشيم اين امتيازات به چه قيمتى براى ما فراهم شده است و بدانيم كه اين قيمت گرانتر و گرانتر مى شود. شما تعداد كشتگان كمونيسم را مطرح كرديد. شايد بتوان اين پاسخ را پيش كشيد كه از دههء ۱۹۵۰ ايالات متحده و همپيمانان غربى اش بيش از هركشور ديگرى به كشتار مردمان پرداخته اند. من تازه از اسراىٔيل و فلسطين برگشته ام و در آنجا ديوار را ديده ام كه به سان مار بر اين سرزمين در تمام طول ساحل غربى مى پيچد. چه جنجالى كه بر سرِ ديوار برلين برپا نكردند و حالا دارند همه جا ديوار مى كشند، در فلسطين، در مكزيك، با شمار كشتگانى كه با معادل هاى كمونيستى شان رقابت مى كند. ديوار آهنين مانع خروج انسانها مى شد، ديوارهاى امنيتى مانع ورود مى شود. دولت هاى سوسياليستى خشونت را درونى مى كردند، دمكراسى ها آن را به خارج صادر مى كنند. آيا اينكه ملت هاى ديگر را به جاى ملت خويش شكنجه كنند حقيقتاً شايستهء اينقدر فخرفروشى ست؟
منظورتان از «فرضيهء كمونيسم» كه از آن دفاع مى كنيد چيست؟
ــ تقريباً همان معنايى كه ماركس از آن درنظر داشت. اين يك گام است به عقب كه براى جدا كردن كمونيسم از تصوير «حزب ـ دولت» ضرورى ست تا بتوان آن را به ماهيت نخستين اش به عنوان يك ايدهء فلسفى بازگرداند. منظور جامعه اى ست كه موتور محرك آن مالكيت خصوصى نباشد و بتواند در فرآيندى برابرى طلبانه پيش برود كه برداشتى نوين از حقوق، آن را هنجارمند ميكند. مشكل بزرگى كه همچنان برجاى مى ماند قدرت دولتى ست. ماركس زوال آن را پيش بينى مى كرد. رژيم هاى كمونيستى، برعكس، دولتهاى فوق العاده نيرومند برپا كردند. محدوده هاى دولت بايد كجا باشد؟ در حال حاضر، در اين باره نظر مدون (دكترين) روشنى در اختيار نداريم. به اين دليل است كه تجربهء سياسى، امروز بايد دولت را در حوزهء خود داشته باشد اما هرگز بدان وابسته نماند.
آيا برنامهء مشخصى داريد؟
ــ آن چه مسألهء كليدى ست برابرى ست. اين امر از اقدامات نيرومند ضد سرمايه دارى مى گذرد، گسترش و استقرار مجدد بخش عمومى (دولتى)، پى ريزى دولت به نحوى كه دولت همگان باشد، ارتباطى نوين بين آموزش و كار، يك انترناسيوناليسم جديداً ابداع شده... به خاطر داشته باشيم كه همهء اينها در شرايط مشخص تدوين مى شود نه همچون برنامه اى مجرد.
بنا بر اين، «فرضيهء كمونيسم» قبل از هرچيز مجموعه اى ست از پرسش ها.
ــ فرضيهء كمونيسم تلاشى ست براى در اختيار گرفتنِ زمان حال از زاويه اى غير از ضرورتش. دمكراسى امروز به اين معنا ست كه بگويند هيچ هنجار ديگرى ممكن نيست جز سود. اين است آنچه [احزاب] راست و چپ بر سرِ آن اجماع دارند و باز همين است كه بحران مالى، آشكار،ا از آن پرده برگرفته، با مبالغ هنگفتى كه بر سرِ آن دعوا ست مانند جوايز رؤساى شركت ها و غيره. مى توان به اين سيستم گردن نهاد، مى توان انديشيد كه اين تنها امر ممكن است، اما به لحاظ فلسفى، آيا مى توان خواستار آن شد يا آن را دلخواه تلقى كرد؟
بين ليبراليسم و كمونيسم آيا جايى براى دولت رفاه نمى ماند آنطور كه تا پايان دههء ۱۹۷۰ شاهدش بوديم؟
ــ انقلاب محافظه كارانهء دههء ۸۰ را نمى توان گسستى از سى سال رونق [پس از جنگ دوم] كه گاه شرح و تفصيل مى دهند تلقى كرد. عمده ترين فرق از ميان رفتنِ قدرت دولت هاى سوسياليستى بود. آنها با وحشتى كه در سرمايه دارى ايجاد مى كردند براى سازمان هاى كارگرى كشورهاى غربى اين امكان را فراهم نمودند كه امتيازهاى مهمى از سرمايه دارى بگيرند. اين تنها مورد احترام من به استالين است كه باعث وحشت سرمايه داران بود. امروز مى بينيم كه سرمايه دارى وقتى موقتاً هم نمى ترسد، وقتى دستش باز است چيست و چگونه به وحشيگرى ذاتى اش بر مى گردد.
دربارهء حزب نوين ضد سرمايه دارى (NPA) به رهبرى اوليويه بوزانسونو چه فكر مى كنيد؟
ــ اميدوارم در انتخابات آينده ۱۰ درصد آراء را نصيب خود كند زيرا در بازى پارلمانى تاحدى آشفتگى ايجاد مى كند كه جالب است. اما من در انتخابات شركت نمى كنم چون از ژوىٔن ۱۹۶۸ به بعد هرگز رأى نداده ام. اين تركيب كهنهء «شكل ـ حزب» (forme – parti) با توجيه ماركسيستى و بازى سياسى سنتى (شركت در انتخابات، مديريتِ قدرت هاى محلى، رخنه گرى در سنديكاها) يادآور همان حزب كمونيست قديمى ۴۰ سال پيش است. امروز اقدام مبارزاتى بايد خود را از دو مهلكه دور دارد: اولاً خود را با توجه به دولت تعريف كند زيرا در آن صورت، الزاماً به همان «شكل ـ حزب» بر مى گردد. دوم وارد بازى انتخابات شدن. زيرا ما نبايد دمكراسى را با معناى سرمايه دارى ـ پارلمانى آن معتبر بشماريم. ديگر اينكه صِرفِ حضور در انتخابات به معناى آن است كه مى خواهيم انتخاب شويم و دفعهء ديگر هم انتخاب شويم، يك گروه در مجلس داشته باشيم، به اعتبارات رسمى دست يابيم و غيره. در حال حاضر آنچه مهم است اجراى سازماندهى سياسى مستقيم است در بين توده هاى خلقى و تجربهء اشكال نوين سازمانيابى. بايد از «شكل ـ حزب» و از دولت فاصله گرفت. همچنين بايد دانست كه چگونه دربرابر بتوارگى «جنبش» مقاومت كرد كه هميشه دالان نوميدى ست. حزب نوين ضد سرمايه دارى (NPA) در چنين راهى گام بر نمى دارد.
دانيل بن سعيد
در پاسخ به مصاحبهء آلن باديو مى نويسد:
تو مى گويى انقلاب به «مفهومى تهى» تبديل شده و «حتى حزب نوين ضد سرمايه دارى NPA هم در تدارك انقلاب نيست». ديگر اينكه مى گويى: اوضاع، در واقع «با سال هاى دههء ۱۸۴۰ قابل مقايسه است». در فرداى احياى سلطنت، دورهء نوزايى (رنسانس) مبارزات اجتماعى و جوش و خروش اتوپيك (آرمانشهرى) فرا مى رسد. بنا بر اين، ايدهء انقلاب، بيشتر همچون اسطوره به حيات خود ادامه مى دهد تا به صورت پروژه اى راهبردى (استراتژيك). «آنچه در آن روزها اتفاق افتاد و اهميت داشت بازسازى فكرى بود كه از تجارب سياسى كارگرىِ منفرد تغذيه مى كرد يعنى انواع كمونيسم تخيلى (اتوپيك)، مانيفست ماركس و غيره». اين «و غيره» ى شمارشى اين واقعيت را كه در آن زمان در تمايز بين انواع سوسياليسم تخيلى و كمونيسم تجسم مى يافت، و نيز گذار از «كمونيسم فلسفى» به كمونيسم سياسى را كه در تلاقى يك ايده (مانيفست) و يك حادثه (انقلاب فوريه و تراژدى ژوىٔن) در سال ۱۸۴۸ به آن رسميت مى بخشيد محو مى كند.همچنين از نقطه عطف سالهاى ۱۹۹۰ ــ قيام زاپاتيست ها (۴) در سال ۱۹۹۴، اعتصاب هاى زمستان ۱۹۹۵ در فرانسه (۵)، تظاهرات آلترموندياليست ها در سياتل در ۱۹۹۹ (۶) ــ تمايزهاى آشكار بين دو جريان: از يك طرف ضد ليبراليسمى كه دربرابر افراطها و سوء استفاده از جهانى شدن مقاومت مى كند و از طرف ديگر جريان ضد سرمايه دارى نوزادى كه حتى منطق انباشت سرمايه را زير سؤال مى برد در جريان است. همان طور كه تو بسيار خوب نوشته اى، اينجاست كه «ايدهء رسيدن به جامعه اى كه موتور محرك آن مالكيت خصوصى، خودپرستى و طمع استوار نباشد» جان مى گيرد. اين ايده البته براى پيروزى پروژهء براندازى نظم مستقر كافى نيست، اما خط فاصلى را بين مدعيان بازسازى سرمايه دارى اخلاقى شده و مخالفان سازش ناپذير آن كه مصمم به واژگونى اش هستند ترسيم مى كند: «فرضيهء كمونيسم تلاشى ست براى در اختيار گرفتنِ زمان حال از زاويه اى غير از ضرورتش».
ما در اين باورها و مخالفت سرسختانه با نظم مستقر با تو شريك هستيم. برعكس، ما توافق چندانى پيرامون كارنامه اى كه از قرن گذشته اراىٔه داده اى و كتاب خوبى هم درباره اش نوشته اى با تو نداريم. وقتى مى گويى معيارهاى داورى كه معمولاً دربارهء چيزى كه به آن تجربهء كمونيسم مى گويند پياده مى شود عبارتند از كارايى اقتصادى و هنجارهاى نهادين جهان غرب، حق با توست. وقتى چنان معيارهايى بر مى گزينند البته طبيعى ست كه نتيجهء قضاوت از قبل روشن است. اما آيا از ديد مخالف، يعنى از ديد استثمار شدگان و ستمديدگان، آيا كافى ست صرفاً اذعان كنيم كه «ابزارهاى به كار گرفته شده فاجعه بار بوده است»؟ تو گويى صرفاً اشتباهى ساده رخ داده است يا «انحرافى» ساده آنطور كه لويى آلتوسر مى پنداشت.مسأله اى هست كه هنوز بين ما حل نشده است و آن كارنامهء استالينيسم است ــ بى آنكه آن را با ماىٔوىٔيسم اشتباه بگيريم ــ. تو در كتابچه عليه سركوزى مى نويسى: «دربارهء دورهء استالين بايد به وضوح گفت كه سازمان هاى سياسى كارگرى و توده اى بينهايت در وضعيت بهترى بسر مى بردند و سرمايه دارى تكبر كمترى داشت. حتى مقايسه اش درست نيست». چنين عبارتى البته تحريك آميز است. اما اگر حرفى نمى توان داشت كه احزاب و سنديكاهاى كارگرى «در زمان استالين» نيرومندتر بودند، اين تشخيص ساده نه به ما اجازه مى دهد كه بگوييم اين امر به بركت او بود يا برخلاف ميل او، نه به ويژه اينكه سياست او براى جنبش هاى رهايى بخش چه هزينهء سهمگينى داشته و دارد. مصاحبهء تو با ليبراسيون محتاطانه تر است وقتى مى گويى: «تنها احترام من به استالين اين است كه باعث ترس سرمايه داران بود». اين هم يك احترامى ست زيادى و نابجا. آيا استالين است كه باعث ترس سرمايه داران بود يا واقعاً چيزى ديگر يعنى مبارزات عظيم كارگران در سال هاى دههء ۱۹۳۰، ميليشياى كارگرى آستورى و كاتالان [دو منطقهء خودمختار در اسپانيا]، تظاهرات «جبههء خلق» (Front populaire) در فرانسه، در يك كلام ترس از توده ها. در موقعيت هاى متعدد، استالين نه تنها باعث ترس سرمايه داران نبود، بلكه ياور آنان بود مثلاً در روزهاى ماه مه ۱۹۳۷، در بارسلون، در پيمان آلمان ـ شوروى، در قسمت كردن جهان در يالتا، در خلع سلاح مقاومت در يونان.
اين تفاوت هاى داورى در مفهوم و برد استالينيسم نتيجهء رهيافت ديگرى از تاريخ است. تو مراحلى پياپى را بر مى شمارى ــ كمونيسم جنبشى در قرن ۱۹، كمونيسم دولتى در قرن ۲۰، فرضيهء كمونيسم باز در امروز ــ بدون اينكه چندان به فرآيندهاى اجتماعى يى توجه كنى كه در آن زمان جريان داشته و سمتگيرى هاى سياسى يى كه در مقابل آنها قرار گرفته است. با وجود اين، آنچه داو است و مورد اختلاف، امرى جدى ست نه براى گذشته، بلكه براى حال و آينده يعنى دقيقاً درك و فهم پديدهء بوروكراتيك و «خطرات حرفه اى قدرت» براى آنكه بهتر بتوان مقاومت كرد بدون آنكه نتيجهء نهاىٔى تضمين شده باشد.
تو نقد استالينيسم را به مسألهء روش تقليل مى دهى: «صنعت و كشاورزى را با روش هاى نظامى نمى توان اداره كرد. يك جامعهء كلكتيويست (جمع گرا) را نمى توان با خشونتى كه دولت اعمال مى كند آرام كرد. آنچه بايد زير سؤال برد گزينش سازمانيابى حزبى ست، چيزى كه مى توان آن را «شكل ـ حزب» ناميد.». تو بدين ترتيب، به انتقاد سطحى اوروكمونيست هاى سرخوردهء سابق مى پيوندى كه اهميت پديده هاى بى سابقهء تاريخى را درك نمى كنند و تراژدى هاى قرن را ناشى از قالبى جانبدارانه و روشى تشكيلاتى مى دانند. پس، آيا همين كافى بود كه «شكل ـ حزب» را كنار بگذارند؟ گويى حادثه اى چنين با اهميت مانند ضد انقلاب بوروكراتيك كه ميليونها كشته و آواره به بار آورده هيچ سؤالى با ابعاد و بردى ديگر بر نمى انگيزد، سؤالاتى از جمله نقش نيروهاى اجتماعى، مناسبات آنها با بازار جهانى، تأثيرات تقسيم اجتماعى كار، اشكال اقتصادى گذار، نهادهاى سياسى.
و اگر حزب، نه باعث دردِسر، بلكه عنصرى از راه حل باشد چطور؟ چرا كه حزب داريم تا حزب. «حزب پيروزمندان» و نومانكلاتورا از سال ۱۹۳۴ براى آنكه موقعيت خود را تثبيت كند بايد به نحوى روشمند (متديك) از طريق دادگاه، محكوميت، تبعيد و اعدام هاى دستجمعى حزب بلشويك اكتبر ۱۹۱۷ را ويران مى كرد. بايد جناح هاى مخالف را يكى پس از ديگرى نابود مى ساخت. بايد از كنگرهء پنجم انترناسيونال كمونيستى به بعد، به بهانهء دروغين «بلشويكى كردن» احزاب و همچنين انترناسيونال را نظامى مى كرد. يك حزب، برعكس، مى تواند وسيله اى باشد ــ البته ناكامل ــ براى مقاومت دربرابر پول و رسانه هاى گروهى [تبليغات]، براى تصحيح نابرابرى هاى اجتماعى و فرهنگى و ايجاد فضاىٔى دمكراتيك و جمعى براى انديشه و عمل.تو خود محدوديت هاى بديل هاى «شكل ـ حزب» را قبول دارى: « اينهمه از شبكه، فن آورى، اينترنت، اجماع (اتفاق نظر) حرف مى زنند، اما اين نوع سازمانيابى كارآيى خود را نشان نداده است». آنچه بايد بپذيرى اين است كه «آنان كه هيچ ندارند» تنها چيزى كه دارند «انضباط و وحدتشان» است. عجيب به نظر مى رسد كه مسألهء سازماندهى سياسى را بتوان از زاويهء انضباط و ديسيپلين ديد و سرانجام نتيجه گرفت كه «مسألهء انضباط سياسى اى كه تقليد از مناسبات نظامى نباشد مسأله اى ست قابل بحث و درخور تجربه». ما امروز در غالب سازمان هاى چپ انقلابى از انضباط نظامى و اسطوره هاى آن بسيار دور هستيم. مسألهء انضباط تابعى از مسألهء دمكراسى ست. وحدت (ديسيپلين، انضباط) در عمل داوى ست كه شور و مشورت دمكراتيك را از پرگويى وتبادل سادهء نظرات متمايز مى كند. به اين دليل است كه تمام كسانى كه فرمول سانتراليسم دمكراتيك را با اصرارى بيمارگونه مى كوشند تا نفهمند ــ صرف نظر از تحريفى كه در ماهيت سانتراليسم دمكراتيك صورت گرفته ــ از انضباط نظامى سخن مى گويند، در حالى كه سانتراليسم ودمكراسى نه تنها متضاد نيستند، بلكه دو جنبهء غير قابل تفكيك از فرآيند واحدى هستند.
با نسبت دادن آثار سوء استالينيسم به «شكل ـ حزب» و بيان شك و ترديد در اشكال شبكه اى، كه قرار است جاى آن را بگيرد، جالب است بدانيم كه خود چه برداشتى از تشكيلات دارى آنگاه كه سازمان سياسى با هر اسم و رسم خاصى معطوف به شكلى جمعى ست كه نه حزب است نه شبكه.
در پايان مصاحبه ابراز اميدوارى مى كنى كه NPA ده درصد آراء را نصيب خود كند تا در اين حال، «كمى در بازى پارلمانى آشفتگى پديد آورد». اما تو در ادامهء وفاداريت به اصل عدم شركت در بازى انتخاباتى، اظهار مى دارى كه در انتخابات شركت نخواهى كرد: «بدون رأى من». باوجود اين در سال ۲۰۰۵ اظهار اميدوارى مى كردى كه در رفراندوم قانون اساسى اروپا، رأى «نه» برنده شود، البته بدون مشاركت خودت در رأى گيرى.. برخى ممكن بود در آن نظر مجامله يا نسنجيدگى ببيند. اين در واقع، يك موضعگيرى پيگيرانه است كه به خوبى اساس آن را طى مصاحبه به طور فشرده بيان كرده اى: مسأله بر سرِ اجتناب از خطرى دوگانه است: «خود را با حركت از دولت «تعريف كردن» و«وارد بازى انتخاباتى شدن». در مورد اول هردو همنظريم. حزب نوين ضد سرمايه دارى خود را بر اساس دولت و بنا بر عملكرد آن تعريف نمى كند، بلكه با حركت از منافع طبقاتى و بسيج «از پايين» و «خود رهايى» و بر اساس آنچه ما آن را سياست محرومان مى ناميم تعريف مى نمايد. در مورد دوم همه چيز بسته به اين است كه منظور از «وارد بازى انتخابات شدن» چيست. اگر وارد اين بازى شدن صرفاً شركت در انتخابات است، حقيقت اين است كه ما تا آنجا كه گمان مى كنيم توازن نيروهاى انتخاباتى ــ و لو به شكلى مغلوط ــ در توازن نيروهاى طبقاتى تأثير دارند در آن شركت مى كنيم. اما اگر بازى انتخاباتى به معناى اين باشد كه خود سازماندهى و مبارزه تابعى از حسابگرى ها و اىٔتلاف هاى انتخاباتى باشد، ما در آن شركت نمى كنيم و اين همان سرزنشى ست كه نسبت به ما روا مى دارند وقتى ما را متهم مى كنند كه «به سود سركوزى بازى مى كنيم» و بهانه شان اين است كه ما هرگونه اىٔتلاف جهت كسب اكثريت را در فعاليت هاى اجراىٔى با حزب سوسياليست رد مى كنيم.
به دو خطر پيشين، تو خطر سومى را هم اضافه مى كنى كه با تو موافقيم: «دانستنِ اينكه چگونه دربرابر بتوارگى جنبش كه هميشه دالان نوميدى ست مقاومت كنيم». ما پيگيرانه با «توهم دربارهء امر اجتماعى» مبارزه كرده ايم؛ توهمى كه كاريكاتوروار، يك جنبش اجتماعى پاك و سالم را در يك طرف قرار مى دهد و در نقطهء مقابل آن، مبارزهء سياسى آلوده كننده و ذاتاً مايهء بدنامى را. اين خود نوعى اجتناب از سياست است كه در شرايط شكست و افت، از ناتوانى فضيلت مى سازد. نتيجه گيرى تو در مورد NPA نشانگر داورى برپايهء پيشفرض ها و پيش بينى مخاطره آميز است وقتى مى گويى: «اين تركيب «شكل ـ حزب» قديمى با توجيه ماركسيستى از يك طرف، و بازى سياسى سنتى (شركت در انتخابات، مديريت قدرت هاى محلى، رخنه گرى در سنديكاها) از طرف ديگر، يادآور همان حزب كمونيست قديمى ۴۰ سال پيش است». بگذريم از «رخنه گرى در سنديكاها» كه همان عبارت كهنهء بوروكراسى سنديكايى را تكرار مى كند، تو گويى مبارزان انقلابى كه همراه با همكاران خود [در مؤسسات] در تشكيل يك سنديكا شركت مى جويند نسبت به آن، عناصرى بيگانه اند. بارى، بپردازيم به پيشنهاد نهايى ات: «در حال حاضر آنچه اهميت دارد به عمل درآوردن سازماندهى سياسى مستقيم در ميان توده هاى خلق و تجربه كردنِ اشكال نوين سازماندهى ست». اين حقيقتاً مهم است و اين همان چيزى ست كه تمام فعالين متعهد در مبارزهء سنديكايى، در جنبش آلترموندياليستى (طرفدارى از جهانى ديگر)، در مبارزات براى اسكان بى خانمان ها، در شبكه هاى آموزشى بى مرز، در جنبش فمينيستى يا زيست ـ محيطى انجام مى دهند.
اما آيا اين كافى ست؟ «بتوارگى جنبش» كه تو از آن هراس دارى آيا پى آمدِ سرباز زدن از شكل دادن به يك پروژهء سياسى نيست؟ ــ حال اين شكل را حزب بناميم يا سازمان يا جبهه يا جنبش يا هرچيز ديگر ــ؛ شكلى كه بدون آن، سياست هراندازه هم كه به آن متوسل باشيم چيزى جز يك سياست فاقد سياست نيست.
۲۹ ژانويه ۲۰۰۹
http://revoltunited.canalblog.com/archives/2009/08/30/14896214.html
يادداشت هاى مترجم:
۱ـ براى اطلاع بيشتر از اين كتاب رك به: http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=3607
۲ـ از جمله رك به http://zamaaneh.com/nilgoon/2008/06/post_120.html
۳ـ مقالات متعددى از دانيل بن سعيد به فارسى ترجمه شده از جمله:http://www.peykarandeesh.org/article/Porsehhaye-Oktober-Daniel-Ben-Said.html
۴ـ رك به مقالات فصل جنبش زاپاتيستى در نشانى زير:http://www.peykarandeesh.org/ezlnIndex.html
۵ـ رك به دانيل بن سعيد: نگاهى به جنبش كارگرى و اجتماعى فرانسه ۹۶ـ۱۹۹۵، «كنگره ماركس» جلد ۳ http://www.peykarandeesh.org/old/book/Cong.3/pdf/07-Negahi-be-Jonbeshe.pdfو كريستف آگيتون: مبارزات سال هاى ۱۹۹۰ در فرانسه، همانجا:http://www.peykarandeesh.org/old/book/Cong.3/pdf/08-Mobarezate-Salhaye90.pdf
۶ـ رك به مقالات متعدد در فصل جنبش هاى اجتماعى و مردمى در نشانى زير: به عنوان نمونه:http://www.peykarandeesh.org/old/jonbesh/pdf/Gozaresh-Goteborg%20.pdf
0 نظرات:
ارسال یک نظر
برای ارسال نظر : بعد از نوشتن نظرتان در انتخاب نمایه یک گزینه را انتخاب کنید در صورتی که نمیخواهید مشخصات تان درج شود " ناشناس" را انتخاب نموده و نظر را ارسال کنید در صورت مواجه شدن با پیغام خطا دوباره بر روی دکمه ارسال نظر کلیک کنید.
مطالبی که حاوی کلمات رکيک و توهين آمیز باشد درج نميشوند.