لینک جدید اشتراک

www.eshterak.info

۱۳۸۸/۱۱/۲۸

امیریاشار جوانبخت / داستان يک انسان واقعی

یک داستان کوتاه
بسمه الله.... يعقوب مدام اين جمله را تكرار مي كرد و به بيرون ملافه ي كه روي سرش كشيده بود فوت مي كرد. ملافه را به دهانش نزديك كرده بود و با قدرت به سمت ملافه فوت مي كرد تا آيه هايش بهمراه هوا از لاي تار و پود ملافه عبور كنند و به پير مرد روي ديوار بخوردند. از ترس جرات بيرون آمدن از زير ملافه كلفت كه مادرش تا چند سال پيش بعنوان چادر شب از آن استفاده مي كرد، را نداشت.
از ديروز موتور كولر سوخته بود. هواي گرم تيرماه نفس همه را در اتاق كوچك خانه بند آورده بود. اتاقي كه صبح ها محل بازي بچه ها مي شد، بعد از ظهر حال و پذيرايي و... و شب ها اتاق خواب. در گوشه ي از اتاق تلويزيون كوچكي بود كه لطيف به ازاي باري كه براي مشتري برده بود، به جاي پول نسيبش شده بود. روي ديوار عكس دسته جمعي همهشان بود، عكسي كه در سفر مشهد گرفته بودند و دست همه به پوستر پشت سرشان گره خورده بود. اندكي خرتوپرت در گوشه ي بود كه صبح ها رخت و خواب ها را آنجا تلمبار مي كردند.
يوما (مادر) اصرار داشت يعقوب موتور كولر را سر شب باز كند و فردا پيش تعمير كار ببرد ولي اصرار لطيف براي اينكه خودش مي تواند موتور را تعمير كند، بگو مگوها را كش دار كرده بود.
يعقوب دير وقت به خانه بازگشت. كولر را كه خاموش ديد، شروع كرد به كفر گفتن
پا ايي چرا خاموشه؟
آقات سرتق بازي درمياره.
خو شب مي سوزيم از گرما!
چاره چيه؟
سگ تو روحش. چاره مرگه.
اسكت(ساکت) تا الان كجا بودي؟
يعقوب آروم مي گه : هيچ جا
براي اينكه موضوع رو عوض كنه ادامه ميده: جامو تو حياط بنداز
همينجا بخواب. آقات فردا درستش مي كنه. يه شب هزار شب نمي شه.
خو اينجا گرمه!
يوما مشغول دوختن چيزي بود. يعقوب هم متوجه نشد پارچه گل دار كه تو دست يوما مدام بالا و پايين مي شه مال كيه. يوما نگاهش رو براي لحظه ي از پارچه برداشت و با اخم به يعقوب گفت: تو حياط جك و جونور زياده. وقتي مي خوابي مي رن تو گوشت.
يعقوب كه جلوي تلوزيون دراز كشيده بود و پشتش به يوما بود متوجه نگاه غضبناك مادر نشد و گفت: عيبي نداره. پشت وانت مي خوابم
چراغ توالت توي حياط تا صبح بايد روشن مي موند. تا پشه ها دور چراغ جمع بشن و كاري به كار يعقوب كه حالا پشت وانت پدرش(لطيف) دراز كشيده بود نداشته باشند. بلاخره توانست يوما رو قانع كنه. يعقوب نقطه ضعف يوما رو پيدا كرده بود. يك كارتون بزرگ كف وانت گذاشت تا رختحوابهاي تميز مادرش كثيف نشه.
ديوار سمت راست حياط با بلوك ساخته شده بود. اون ور ديوار يك خانه نيمه ساخته وجود داشت كه بيشتر جك و جونورا از همون جا مي يومدند. يعقوب هميشه از اين خرابه مي ترسيد. چند بار از بچه ها شنيده بود كه توي خرابه چند روح ديده شدن ولي آقاش مي گفت كه معتادا هستند. چندبار هم كه توپ ايوب افتاده بود تو خرابه ها، حاضر نشده بود توپ رو براي برادرش بياره و به ايوب مي گفت: اونجا تاريكه و پر است از شيشه شكسته، فردا صبح برات مي يارم. ولي صبح هم نمي آورد. كلا تو زندگي يعقوب اون خرابه تبديل شده بود به مخوفترين قسمت زندگيش. جاي كه ارواح، جوان هاي شهر رو مي دزديدن و بعد تجاوز و شكنجه، جسدهاي تكه تكه شده رو تو گورهاي بي نام و نشون خاك مي كردن. يعقوب تمام شب درحال ساختن ترسناكترين سناريوي ذهنيش بود كه ناگهان يك چيزي روي ديوار ديد.
خودشون بودن. يكيشون روي ديوار بود و زل زده بود به پسري كه پشت وانت دراز كشيده بود. فقط سرش پيدا بود. چهره اش بخاطر نوري كه چراغ توي كوچه بهش مي تابيد، زياد واضح نبود. نور چراغ توالت توي چشماي يعقوب بود و مدام تو دلش به خودش فحش مي داد كه چرا قبل از دراز كشيدن اون رو نبسته بودم. ولي فايدش چي بود؟ چشماي پير مرد روي ديوار شبيه حفره بود و نمي شد خوب ديدشون. موهاي عجيب و غريبي داشت. معلوم نبود روي چيزي ايستاده يا قدش بلنده، هر چي كه بود فقط سرش از بالاي ديوار معلوم بود. شايد از مابهترون بتونن تو هوا معلق بمونن شايد هم هر شب مي يومده و از روي كنجكاوي توي حياط رو نگاه مي كرده و امشب قافل گير شده وقتي يعقوب رو اونجا ديده و خشكش زده. اينا همه افكاري بود كه تو ذهن يعقوب مثل يك فيلم عقب و جلو مي شد. نه اين جور كه بوش مي ياد دست بردار نيست. الان پنچ دقيقه كه داره بر و بر نگاه مي كنه. يعقوب آهسته ملافه رو از بين پاهاش بيرون كشيد و روي خودش انداخت. جرات نداشت جلوي اون پير مرد حركت تندي از خودش نشون بده واسه همين، زير ملافه رفتنش چند دقيقه طول كشيد. انگار اون پير مرد هم از يعقوب مي ترسه و اين موضوع استرس يعقوب رو بيشتر كرده بود. مبادا با حركتي تندي از طرف يعقوب اون پير مرد خونش بجوش بياد و در عرض ثانيه ي كار يعقوب رو يك سره كنه. آهسته به زير ملافه رفت و شروع به حواندن دعا كرد. همه ي اضلاع ملافه رو محكم زير بدنش گرفته بود تا سدمه ي نبينه. تو اون صورت روي ديوار بيشترين چيزي كه تو ذهن يعقوب مونده بود و باعث بيشتر شدن ترسش مي شد، ريش هاي بلند و سفيد پير مرد بود. پير مردي كه هيچ حركتي تا اون لحظه نكرده بود ولي يعقوب خوب مي دونست اگه كوچكترين حركتي بكنه منجرب به كشته شدن يعقوب مي شه. گرما، تنگي نفس، بي خوابي و .... هيچكدام منجر نشد تا يعقوب به خودش سر سوزني تكاني بده و قضيه رو فيصله بده. ترس همه ي وجودش شده بود.
چند ساعتي گذشت. يعقوب در عالم خواب و بيداري بود كه صداي نزديك شدن پا رو شنيد. صدا از كنارش گذشت و سرفه ي كرد. يعقوب صداي پدر رو تشخيص داد و بسرعت ملافه را از روي سرش كنار زد. در همين حين پدر از جلوي پير مرد روي ديوار گذشت و يعقوب نمي توانست چيزي را كه مي بيند باور كند.
پير مرد روي ديوار در واقع تكه آهن حلالي شكلي بود كه پدر بروي وانت جوش داد بود. همه آن صورت مخوف يك تكه آهن بيشتر نبود. آنهمه ريش و ... خرده آهن موقع جوشكاري بود كه به لبه هاي نوار فلزي چسبيده بودن. آن همه ترس از مرگ و شكنجه و تجاوز و .... خيال بازي هاي يعقوب بود. پير مرد ترسناكي كه هيچ نبود و چقدر ازش ترسيد.
يعقوب اين داستان رو وقتي با هم همكلاس بوديم، برايم تعريف كرد و مي گفت از آن شب به بعد ديگر از هيچ و هيچ كس نمي ترسم.
يه روز كه به اهواز برگشتم و سراغ يعقوب رو از دوستانم گرفتم، گفتند تو يك تظاهرات عليه اون پيرمرد تير خورد. جسم غرق در خونشو پشت يك وانت گذاشتند و به بيمارستان بردند. ولي دير رسيدن، يعقوب پشت وانت جان باخته بود.

Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Delicious :: Digg :: Stumbleupon :: Furl :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed


0 نظرات:

ارسال یک نظر

برای ارسال نظر : بعد از نوشتن نظرتان در انتخاب نمایه یک گزینه را انتخاب کنید در صورتی که نمیخواهید مشخصات تان درج شود " ناشناس" را انتخاب نموده و نظر را ارسال کنید در صورت مواجه شدن با پیغام خطا دوباره بر روی دکمه ارسال نظر کلیک کنید.
مطالبی که حاوی کلمات رکيک و توهين آمیز باشد درج نميشوند.

 

Copyright © 2009 www.eshterak.net