توضیح مترجم:
ترجمه و انتشار این مقاله در حالی که آتش انقلاب هر روز بیشتر ایران را فرا می¬گیرد به نظر من بسیار به¬جا و به¬وقت است. آلن وودز، متفکر مارکسیست، در این مقاله از خود و سازمانش علیه این "اتهام" دفاع می¬کند که چرا در میان بزرگترین بحران اقتصادی تاریخ سرمایه¬داری به امور تئوریک و نظری می¬پردازد.
نویسنده این خطوط نیز اخیرا از سوی برخی با این اتهام مواجه شده است که چرا در میان پیشروی هرروزه انقلاب در ایران و نزدیک شدن سرنگونی جمهوری اسلامی به ترجمه اخبار و تحلیل¬های مارکسیستی از اقصی نقاط جهان می¬پردازد. بعضی از دوستان می¬گویند: "کمونیست¬های ایران را در میان این انقلاب عظیم چه به تاریخ و تئوری و اخبار جنبش¬های جهانی؟"
دفاع آلن از تئوری و تحلیل مارکسیستی در این مقاله پاسخ خوبی به این دوستان هم هست. البته من خود در مقاله¬ای مجزا به این "اتهام" با مورد مشخص ایران پاسخ می¬دهم و توضیح می¬دهم که چرا ما کمونیست¬های ایران دقیقا همین الان بیش از هر وقتی به تئوری و تحلیل تاریخ نیاز داریم. خوب است همه به یاد بیاوریم که لنین یکی از شاهکارهای تئوریک خود یعنی "دولت و انقلاب" را درست دو ماه پیش از انقلاب اکتبر نوشت. این گفته¬ی او امروزه باید آویزه¬ی گوش مارکسیست¬های ایران و جهان باشد: بدون تئوری انقلابی نمی¬توان جنبش انقلابی داشت.
7 ژانویه 2010
***
انتشار مجموعه مقالات "مبارزه طبقاتی در جمهوری روم" به علاقه قابل توجهی بین خوانندگان سایت مارکسیست دات کام (Marxist.com) انجامیده است. بنا به اطلاعاتی که همکاران بخش سردبیری به من رساندهاند تعداد بازدیدهای مجزا از این مقالات به رقمهای بیسابقه رسیده است یعنی حدود 2200 مورد که بسیار بالاتر از میزان متوسط بازدید از هر مقاله است.
این واقعیت تاکیدی بر صحت سیاست مارکسیست دات کام است که به کیفیت مقالات تئوریکش معروف شده است. در زمانی که عقاید مارکسیسم از همه طرف زیر ضرب قرار گرفتهاند، وبسایت ما خواهان دفاع محکم و پیگیر از تئوری مارکسیستی در تمام غنای چندلایهی آن است. این نشان از این است که بسیاری از مردم در سراسر جهان به تئوری علاقه مندند و مشتاقانه میخواهند دانششان از مارکسیسم را تعمیق بخشند.
اما مارکسیست دات کام منتقدانی هم دارد. بعضی از منتقدین ما شکایت میکنند که چرا در میان بزرگترین بحران سرمایهداری از دههی 1930 تا کنون، راجع به روم باستان مقاله مینویسیم. برای اینکه با خودمان منصف باشیم باید بگویم مارکسیست دات کام تابحال مقالات بسیاری در مورد بحران منتشر کرده است و به این کار ادامه میدهد. اما ما در ضمن وظیفه داریم راجع به سایر مسائل بنویسیم، تا سطح درک تئوریکِ خوانندگانمان را افزایش دهیم و تحلیلی مارکسیستی نه فقط از اقتصاد بلکه از تاریخ، علوم، هنر، موسیقی و تمام سایر حیطههای فعالیت بشر ارائه دهیم.
به کسانی که میخواهند وسعت مارکسیسم را تقلیل دهیم تا در وسعت ذهنی محدود آنها بگنجد چه جوابی باید بدهیم؟ لازم نیست ما جوابی به آنها دهیم چون لنین مدتها پیش جوابشان را داده است: بدون تئوری انقلابی نمیتوان جنبش انقلابی داشت. این حقیقتی بنیادین است که تمام مارکسیستهای بزرگ بر آن تاکید کردهاند. بیایید با چند نمونه ی شاخص این واقعیت بنیادین را به یاد آوریم.
انقلاب بدون تئوری ممکن نیست
مارکس و انگلس (که بیایید به یاد آوریم زندگی انقلابیشان را به عنوان دانشجویان فلسفه هگلی آغاز کردند) حتی پیش از نوشتن مانیفست کمونیست مبارزهای علیه آن رهبران "پرولتری" به راه انداختند که عقبماندگی و روشهای بدوی مبارزه را میپرستیدند و لجوجانه در مقابل کاربستِ تئوری علمی مقاومت میکردند.
آننکوف، منتقد روس، که در بهار سال 1846 اتفاقا در بروکسل بود، برای ما گزارش خیلی جالبی از جلسهای به جا گذاشته است که در آن نزاع آتشینی بین مارکس و ویتلینگ، کمونیست تخیلی آلمانی، در میگیرد. در میان بحث، ویتلینگ، که کارگر است، گلایه میکند که مارکس و انگلس "روشنفکر" راجع به مسائل مبهمی مینویسند که مربوط به کارگران نیست. او مارکس را محکوم میکند که نوشتههایش "تحلیل نظریات از روی صندلی راحتی و فرسنگها دور از جهان مردم زحمتکش و زجرکشیده" هستند. در اینجا مارکس، که معمولا بسیار صبور بود، برآشفته میشود. آننکوف مینویسد:
"مارکس آخرین کلمات را که شنید بالاخره کنترل خودش را از دست داد و با مشتش چنان محکم روی میز کوبید که چراغ روی آن تکان خورد. او پرید و گفت: "نادانی تابحال به کسی کمک نکرده است". (یادهایی از مارکس و انگلس - تاکید از من، آلن وودز).
ویتلینگ مخالف تئوری و کار تبلیغی صبورانه بود. او مثل باکونین میگفت فقرا همیشه آمادهی شورشند. این مدافع "عمل انقلابی" به جای تئوری، بر این باور داشت که اگر رهبران قاطع باشند، انقلاب را میتوان در هر زمانی تدارک دید. بازتاب این عقاید پیشامارکسیستی بدوی را حتی همین امروز هم در صفوف مارکسیستها میبینیم.
مارکس میفهمید که جنبش کمونیستی تنها با گسست قاطعی از این مفاهیم بدوی و پاکسازی کامل صفوفش میتواند پیشروی کند. گسست از ویتلینگ غیر قابل اجتناب بود و در مه 1846 صورت گرفت. پس از این، ویتلینگ عازم آمریکا شد و دیگر نقش قابل توجهی بازی نکرد. تنها با گسست از ویتلینگِ "کارگر-فعال" بود که برپایی اتحادیهی کمونیستها بر بنیانی عقلانی ممکن بود. با این حال گرایش بدوی که ویتلینگ نمایندهی آن است دائما خود را در جنبش بازتولید میکند، اول در عقاید باکونین و بعدها در انواع مختلف اولترا چپگری که هنوز و تا همین امروز هم آفت جنبش مارکسیستی است.
مجموعه آثار مارکس و انگلس معدن طلایی واقعی از اندیشه هستند. اینجاست که به نوشتههای انگلس راجع به جنگ دهقانی در آلمان، راجع به تاریخ اولیهی آلمانها، اسلاوها و ایرلندیها و تاریخنگاریاش از اوایل مسیحیت میرسیم. لنین در مقالهی خود راجع به مرگ انگلس مینویسد:
"مارکس روی تحلیل پدیدهی پیچیدهی اقتصاد سرمایهداری کار میکرد. انگلس در کارهای ساده و مکتوب خود که اغلب مشخصهی مباحثهای دارند به مسائل علمی عمومیتر و به پدیدههای متنوع گذشته و حاضر از زاویهی مفهوم ماتریالیستی تاریخ و تئوری اقتصادی مارکس میپرداخت".
فهرست کوتاهی از آثار انگلس بلافاصله وسعت چشمانداز او را برملا میکند. اثر فوقالعادهی مباحثهای او علیه دورینگ را داریم که در آن به عمق بسیار به فلسفه، علوم طبیعی و علوم اجتماعی میپردازد. "منشا خانواده، مالکیت خصوصی و دولت" به اولین منشاهای جامعهی بشری میپردازد. منتقدان "عملی" ما خواهند پرسید اینها چه ربطی به طبقهی کارگر و مبارزه طبقاتی دارد. تنها ربطشان این است: این همان اثری است که بنیان تئوری مارکسیستی دولت بود که لنین بعدها در کتابِ "دولت و انقلاب" توسعه داد و همین کتاب بود که بنیانهای تئوریکِ انقلاب بلشویکی را فراهم کرد.
و باید راجع به کتاب "لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمانی" چه بگوییم؟ انگس در این کتاب نه تنها به عقاید "مبهم و بغرنج" هگل که در ضمن به عقاید فلاسفه کوچک و غریبِ آلمانی در جنبش چپ هگلی میپردازد. بخصوص در میان نامههای مارکس و انگلس به گنجینهای از افکار و اندیشهها با گسترهای خیرهکننده میرسیم. این دو دوست دیدگاههای خود در مورد انواع و اقسام موضوعات را با یکدیگر رد و بدل میکردند. نه فقط در اقتصاد و سیاست که در فلسفه، تاریخ، علوم، هنر، ادبیات و فرهنگ.
همین خود پاسخ خردکنندهای به تمام منتقدین بورژواییِ مارکس است که کاریکاتوری از مارکسیسم به عنوان نظریهای خشک و کوتهبین ارائه میدهند که تمام اندیشه بشری را به اقتصاد و رشد نیروهای مولده کاهش میدهد. اما همین امروز هم کسانی هستند که دوست دارند نام مارکسیست بر خود بگذارند اما نه از عقاید راستینِ مارکس و انگلس با تمام غنا، وسعت و عمقشان که دقیقا از همان کاریکاتور "اکونومیستی" منتقدان بورژوایی مارکسیسم دفاع میکنند. این به هیچ وجه مارکسیسم نیست بلکه به قول هگل چیزی نیست مگر "die leblosen knochen eines Skeletts" (استخوانهای بیجانِ اسکلت). و اینجاست که لنین میگوید: "آنچه ضروری است نه "استخوانهای بیجان" که حیاتِ زنده است" (لنین، دفترچههای فلسفی، مجموعه آثار، جلد 38 انگلیسی).
لنین و تئوری
لنین همیشه بر اهمیت تئوری تاکید میکرد. حتی در مرحلهی آغازین و جنینی حزب او مبارزهای بی امان علیه اکونومیستها پیش میبرد که ذهنیت محدودی راجع به "عمل پرولتری" داشتند و تئوری را عنوان حیطه کارِ روشنفکران و نه کارگران خوار میشمردند. لنین در پاسخ به این خزعبلات نوشت:
"مارکس میگوید: "هر قدم جنبش واقعی مهمتر از یک دوجین برنامه است". تکرار این کلمات در دورهی سردرگمی تئوریک مثل این است که برای عزاداران حاضر در تشیعجنازهای آرزو کنیم بارها به این روز مبارک بازگردند. باضافه این کلمات مارکس از نامهای راجع به برنامهی گوتا برداشته شدهاند که او در آنجا التقاطیگری در تدوین اصول را به شدت محکوم میکند. مارکس برای رهبران حزبی نوشت که اگر میخواهید متحد شوید وارد توافقی برای تحقق اهداف عملی جنبش شوید اما بر سر اصول کوتاه نیایید و "امتیازِ" تئوریک ندهید. این عقیدهی مارکس بود و با این حال بعضیها درون ما هستند که میخواستند از نام او برای کماهمیت جلوه دادن نقش تئوری استفاده کنند!
بدون تئوری انقلابی نمیتوان جنبش انقلابی داشت. در زمانی که موعظهی مد روز اپورتونیسم همگام با شیفتگی برای محدودترین اشکال فعالیت عملی است، هر چقدر بر این عقیده پافشاری کنیم باز هم کم است. اما برای سوسیال دموکراتهای روسیه سه شرایط دیگر که اغلب فراموش میشوند بر اهمیت تئوری میافزاید: اول این واقعیت که حزب ما تنها در روند تشکیل است، وجناتش تازه در حال تعریف شدند و هنوز حالا حالاها مانده تا حسابش را با بقیه جریانات اندیشهی انقلابی که میتوانند جنبش را از راه صحیح منحرف کنند، تصفیه کند" (چه باید کرد؟، دگماتیسم و "آزادی انتقاد")
جریان اکونومیستی، مثل ویتلینگ و باکونین خود را گرایش "راستین پرولتری" معرفی میکرد که علیه نفوذ مرگبار "تئوریسینهای روشنفکر" میجنگد. گسست کامل از این جریان که عوامفریبی "پرولتری" را با سندیکاگریِ رفورمیستی در عمل ترکیب میکرد شرط لازم برای شکلگیری بلشویسم بود. اما مبارزه برای تئوری و علیه "عملگراها" تا مدتها بعد ویژگی دائمِ کار بود.
لنین در سال 1908 نوشت:
"مبارزهی ایدئولوژیکِ مارکسیسم انقلابی علیه رویزیونیسم در پایان قرن نوزدهم چیزی نیست مگر پیشدرآمد نبردهای انقلابی بزرگ پرولتاریا که علیرغم تمام تعللها و ضعفهای خردهبورژوازی به سمت پیروزی کامل آرمانش پیش میرود" (مارکسیسم و رویزیونیسم).
تروتسکی در کتاب خود به نام "استالین" با جزئیات بسیار روانشناسی "کمیتهچیها"ی بلشویک که آنها هم ذهنیت "عملگراها" را داشتند شرح میدهد. آنها مجموعه خطاهای بزرگی را به خاطر ناتوانیشان در درک جنبش واقعی کارگران در سالهای 6-1905 مرتکب شدند. دلیل خطاهای آنها (که معمولا خصلت اولترا چپ داشت) فقدان درک دیالکتیک بود. آنها درکی کاملا مبهم و فرمالیستی از حزبسازی داشتند که ربطی به جنبش واقعی کارگران نداشت. به همین خاطر بود که در سال 1905، در کمال خشم لنین، بلشویکهای پترزبورگ، جلسهی اول شورا را ترک کردند چرا که شورا حاضر به قبول برنامهی حزب نشده بود.
در سال 1908 که لنین خود را در اقلیتِ تکنفرهی رهبری فراکسیون بلشویکها (که تحت رهبری اولترا چپهایی همچون بوگدانوف و لوناچارسکی بود) مییافت، او حاضر بود بر سر تفاوت دربارهی فلسفهی مارکسیستی انشعاب کند. اتفاقی نیست که در این زمان دشوار که نفس موجودیت گرایش انقلابی در خطر بود، او وقت زیادی صرف نوشتن کتابی راجع به فلسفه کرد: "ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم".
شاید بپرسیم ولادیمیر ایلیچ را چه به نوشتن کتابهایی راجع به این مسائل. آخر مطالعهی نوشتههای اسقف برکلی چه ربطی به کارگران روسیه داشت؟ یا شاید بپرسیم چرا لنین انشعاب با اکثریت رهبران بلشویک بر سر مسئلهی فلسفه را لازم میدید. اما لنین خیلی خوب رابطهی اتفاقی بین رد ماتریالیسم دیالکتیک توسط بوگدانوف و سیاستهای اولترا چپِ اکثریت را میفهمید.
در جنگ جهانی اول، لنین به فلسفه بازگشت و به مطالعهی بنیادین هگل دست زد که سالها بعد به عنوان "دفترچههای فلسفی" منتشر شد. یکی از آخرین آثار او "دربارهی اهمیت ماتریالیسمِ میلیتانت" نام داشت که در آن او دوباره بر نیاز به مطالعهی هگل تاکید میکند:
"البته این مطالعه، این تفسیر، این تبلیغِ دیالتیکِ هگلی بسیار دشوار است و اولین تجارب در این مسیر بدون شک همراه با خطا خواهد بود. اما تنها کسی که اشتباه نمیکند کسی است که هیچ کاری نمیکند. ما با بنا کردن خود بر شیوهی مارکس در کاربست دیالکتیک هگلی که با ماتریالیسم بارور شده، باید و میتوانیم این دیالکتیک را از تمام جنبهها گسترش دهیم، در نشریه قطعاتی از آثار اصلی هگل را منشر کنیم، آنها را به شیوهی ماتریالیستی تفسیر کنیم و با کمک نمونههای شیوهی مارکس در کاربست دیالکتیک و همچنین دیالکتیک در حیطهی روابط اقتصادی و سیاسی که تاریخ اخیر، بخصوص جنگ مدرن امپریالیستی و انقلاب، به فراوانی غیرمعمولی فراهم کرده است، در موردشان نظر دهیم".
تروتسکی و تئوری
تروتسکی، مثل لنین، تمام زندگیاش را وقف دفاع بیوقفه از تئوری مارکسیستی کرد. او در مقالهای عالی در مورد انگلس بر رویکرد وسواسوار او به تئوری تاکید میکند:
"در عین حال سخاوت فکری استاد به شاگردش به راستی بیپایان بود. او عادت داشت مهمترین مقالههای کائوتسکیِ مشهور را به شکل دستنوشته بخواند و تمام نامههای نقد او شامل پیشنهادهای گرانبها است که حاصل اندیشهی جدی و گاهی تحقیق بودند. همچنین به نظر میرسد اثر مشهور کائوتسکی، "تخاصمات طبقاتی در انقلاب فرانسه" که تقریبا به تمام زبانهای بشر متمدن ترجمه شده است، هم از کارخانهی فکری انگلس گذشته است. نامهی طولانی او در مورد گروههای اجتماعی در عصر انقلاب کبیرِ قرن هجدهم (و همچنین در مورد کاربست شیوههای ماتریالیستی در رویدادهای تاریخی) یکی از شاهکارترین اسناد ذهن بشری است. این نامه زیادی مختصر است و هر کدام از فرمولهای آن ذخیرهی عظیمی از دانش را فرض میگیرند و به این علت وارد شدن آن به انتشار عمومی ممکن نیست؛ اما این سند، که مدتهاست پنهان مانده، تا همیشه نه تنها منبع آموزش تئوری که مایهی لذت زیباییشناسانه برای هر کسی خواهد بود که پویاییهای روابط طبقاتی در دورهی انقلابی و همچنین مسائل عمومی موجود در تفسیر ماتریالیستی از رویدادهای تاریخی را مورد اندیشهی جدی قرار داده است". (تروتسکی، نامههای انگلس به کائوتسکی، 1935).
در تمام آثار تروتسکی شاهد وسعت چشمانداز و علاقهای وسیع، نه فقط در تاریخ که در ضمن در هنر و ادبیات و فرهنگ به طور کلی، هستیم. پیش از جنگ جهانی اول او مقالاتی راجع به هنر و راجع به نویسندگانی همچون تولستوی و گوگول نوشت. پس از انقلاب اکتبر او وسیعا در مورد هنر و ادبیات نوشت. کتاب او به نام "ادبیات و انقلاب" محصول آن دوره است.
تروتسکی در سال 1923 نوشت: "شیوهها و روندهای ادبیات ریشه در دوردستترین گذشتهها دارند و نمایانگر تجربهی انباشتهی صنعتِ گفتار هستند. ادبیات بیانگر اندیشهها، احساسات، روحیات، نظرات و امیدهای عصر جدید و طبقهی جدید آن است" (تروتسکی، ریشههای اجتماعی و کاربرد اجتماعی ادبیات). او در میان دورهی طوفانی انقلاب و ضدانقلاب در دههی 1930 وقت پیدا کرد تا در مورد ادبیات و هنر بنویسد. در سال 1934، مدت کوتاهی پس از فاجعه در آلمان، نقدی بر رمان "فونتامارا"ی ایگناسیو سیلونه نوشت. در سال 1938 به همراه آندره برتون، نویسندهی سورئالیست، "بیانیه برای هنر انقلابی مستقل" را نوشت.
میتوانیم خشم بیفرهنگهای شبهمارکسیست را تصور کنیم: "این دیگر چیست؟ رفیق تروتسکی وقتش را در این لحظهی انقلابی تاریخ حرام نوشتن در مورد هنر میکند؟ هنر چه ربطی به پرولتاریا و مبارزه طبقاتی دارد؟" بیفرهنگِ هنرستیز سرش را با ناراحتی تکان میدهد و به این نتیجه میرسد که رفیق تروتسکی دیگر آن فردی که بود نیست. "این تروتسکیِ "برنامهی انتقالی" نیست! پیرمرد حتما مشاعرش را از دست داده!" آری، میتوانیم حرفهایشان را تصور کنیم!
در لحظهای که اروپا درگیر انقلاب و ضدانقلاب بود، وقتی حامیان او به قتل میرسیدند و انترناسیونال چهارم در تقلا برای بقا بود چرا تروتسکی وقتش را صرف مسائلی مثل هنر و ادبیات میکرد؟ به این سول که پاسخ دهیم میتوانیم فرق بین مارکسیسم راستین و انقلابیگری پرولتری راستین را با کاریکاتور سطحی که در بعضی محافل نام مارکسیسم دارد ببینیم.
"تئوریسینهای صرف"
در جدال درونی که به انشعاب در میلیتانت انجامید، فراکسیون اکثریت میگفت تد گرانت و آلن وودز "تئوریسینهای صرف" هستند. این عبارت کذایی هر چه را لازم است راجع به آن گرایش بگوییم، میگوید. ما دهها سال زندگیمان را وقف ساختن گرایشی کرده بودیم که به موفقترین جنبش تروتسکیستی از زمان اپوزیسیون چپ روسیه بدل شد. ما با تعداد بسیار کوچک چند نفر در اوایل دههی 1960 آغاز کردیم و موفق شدیم سازمان بزرگی با ریشههای محکم در جنبش کارگری بسازیم.
تمام این موفقیتها نتیجهی سالها کار صبورانه بود. در تحلیل نهایی اینها نتیجهی عقاید، روشها و چشماندازهای صحیحی بود که تد گرانت، آن متفکر بزرگ مارکسیست، به آنها رسید. تد از تمام همعصران خود یک سر و گردن بالاتر بود. او پایهی محکمی در تئوری مارکسیستی داشت و آثار مارکس، انگلس، لنین و تروتسکی را مثل پشت دستش میشناخت.
وقتی تد گرانت و من از میلیتانت اخراج شدیم خود را در موقعیتی دشوار یافتیم. اکثریت تشکیلاتی بزرگ، کلی پول و گروهی حدودا 200 نفر از حرفهای¬هایِ تماموقت داشت. ما حتی یک ماشین تایپ هم نداشتیم. اما من و تد به هیچ وجه نگران نبودیم. ما عقاید مارکسیسم را داشتیم و تنها همین مهم بود. تمام تجربهی من نشان میدهد که اگر عقاید صحیح را داشته باشی، همیشه میتوان تشیکلات ساخت. اما برعکس این معادله صدق نمیکند. میتوان بزرگترین تشکیلات جهان را داشت اما اگر بر پایهی تئوریها و روشهای ناصحیح کار کنی، مغلوب میشوی.
ما موقعیت را در نظر گرفتیم و به این نتیجه رسیدیم که در موقعیت حال (آن وقت) بخصوص پس از فروپاشی اتحاد شوروی، فوریترین وظیفهی ما دفاع از عقاید و تئوریهای پایهای مارکسیسم بود. اولین نتیجه، کتابِ "خرد در انقلاب: فلسفه مارکسیستی و علوم مدرن" بود. رفقای سابق ما حسابی راجع به این کتاب به سخرهمان گرفتند. به طعنه میگفتند: "میبینید! تد و آلن سیاست را کنار گذاشتهاند تا راجع به فلسفه کتاب بنویسند!" این رویکرد آنها به تئوری مارکسیستی بود – رویکردی در سنت راستین ویتلینگ و کمیتهچیهای بلشویک که هیچ ربطی به مارکس، انگلس، لنین و تروتسکی ندارد.
طولی نمیکشد که خطا در تئوری به فاجعه در عمل ترجمه شود. اکثریتِ سابق بهای اشتباهاتش را پرداخت کرده است. چیزی که قبلا گرایشی قدرتمند با ریشههای جدی در جبنش کارگری بود به سایهی خودِ سابقش کاهش یافته است. از طرفی، "خرد در انقلاب" نقشی کلیدی در تثبیت "گرایش بینالمللی مارکسیستی" ایفا کرد. این کتاب به زبانهای بسیار ترجمه شده و بسیاری از کارگران، سوسیالیستها، کمونیستها، فعالان سندیکایی و بولیواریها (از جمله هوگو چاوز) آن را تحسین کردهاند.
چگونه میتوانیم این را توضیح دهیم؟ کارگران و جوانان پیشرفته تشنهی اندیشهها و تئوری هستند. آنها میخواهند بدانند در جامعه چه میگذرد. آنها جذب گرایشاتی نمیشوند که آنچه را خود میدانند به آنها تحویل میدهد: که سرمایهداری در بحران است، که بیکاری هست، که در خانههای بد زندگی میکنند، حقوق کم میگیرند و غیره. افراد جدی میخواهند بدانند چرا اوضاع اینچنین است، در روسیه چه اتفاقی افتاد، مارکسیسم چیست و سوالهای دیگر که خصلتِ تئوریک دارند. به همین علت است که برخلاف تصور "عملگراها" تئوری اضافهکاریِ اختیاری نیست بلکه وسیلهی ضروری مبارزهی انقلابی است.
کارگران و فرهنگ
گفتن اینکه کارگران به مسائل عمومی فرهنگ، تاریخ، فلسفه و غیره علاقهای ندارند توهینی به پرولتاریا است. تجربهی من در طول سالیان بسیار نشان میدهد که در بین کارگران علاقه راستین بسیار بیشتری به افکار و اندیشهها موجود است تا در بین طبقهی متوسط باصطلاح بافرهنگ. یادم میآید که سالها پیش وقتی در زادگاهم، جنوبِ ولز، به کارگران درس میدادم به کارگر فلزکاری برخوردم که به خود پرتغالی آموخته بود تا آثار شاعری برزیلی را بخواند که من هرگز نامش را نشنیده بودم.
این عقیده که کارگران علاقهای به فرهنگ ندارند تقریبا همیشه از روشنفکران خردهبورژوایی میآید که دانشی از مردم طبقهی کارگر ندارند و کارگران را با لومپن پرولتاریا اشتباه میگیرند. آنها بدین سان نخوت خود برای طبقهی کارگر و دماغگندیدگیِ طبقه متوسط خودشان نسبت به کارگران را نشان میدهند. این نوع آدمها میخواهند با کتِ کارگری پوشیدن و تلاش برای تقلید از لهجهی "کارگری" خودشان را با کارگران مخلوط کنند. آنها از بدزبانی استفاده میکنند که فکر میکنند عیارِ پرولتریشان را بالا میبرد.
من موارد بسیاری از مارکسیستهای باصطلاح تحصیلکرده را دیدهام که فکر میکنند زرنگی است که زبان و عادتهای لمپن پرولتاریا را تقلید کنند و خیال میکنند اینگونه اعتبارشان به عنوان "کارگران واقعی" بالا میرود. واقعیت اینجاست که کارگران معمولا از چنین زبانی در خانههایشان و در جمعهای محترم استفاده نمیکنند. تقلید از رفتار پایینترین و نازلترین بخش کارگران و جوانان، شایستهی یک مارکسیست نیست تا چه برسد به کسی که آمال رهبر شدن در سر داشته باشد. تروتسکی در مقالهی بینظیر خود به نام "مبارزه برای گفتار فرهیخته" چنین زبانی (بدزبانی) را نشانهی ذهنیت بردهداری میداند که انقلابیون نباید تقلید کنند بلکه باید برای حذف آن تلاش کنند.
تروتسکی در این مقاله که در سال 1923 نوشته شده است به تحسین کارگران کارخانهی کفش در کمون پاریس میپردازد که قطعنامهای تصویب کردند تا از فحش دادن دوری کنند و استفاده از بدزبانی را جریمه کنند. رهبر انقلاب اکتبر این عمل را نه امری جزئی و ناچیز که نشان بسیار مهمی از تلاش طبقهی کارگر برای آزادی از ذهنیت بردهداری و خواست سطح بالاتری از فرهنگ میداند. "زبان موهن و فحش میراث بردهداری، تحقیر و بیاحترامی به منزلت بشر است – منزلت خود و بقیه". اینها حرفهای رهبر انقلاب اکتبر است.
طبقهی کارگر سطوح بسیار متفاوتی دارد که نشان از شرایط و تجربههای متفاوت میدهند. پیشرفتهترین لایههای پرولتاریا در اتحادیههای کارگری و احزاب کارگری فعال هستند. آنها به دنبال زندگی بهتر هستند. آنان علاقهای زنده به عقاید و تئوری دارند و میکوشند خودآموزی کنند. این تلاشها تضمین آیندهای سوسیالیستی است که در آن مردان و زنان نه فقط زنجیرهای فیزیکی که آنها را در بند میسازد که زنجیرهای روانی که آنها را بردهی گذشتهای بربروار میکند گسستهاند.
تروتسکی بر اهمیت مبارزه برای گفتار فرهیخته تاکید میکرد: "مبارزه برای تحصیلات و فرهنگ، تمام منابع زبان روسی با غنا، ظرافت و خلوصِ بسیارش را در اختیار عناصر پیشرفتهی طبقهی کارگر میگذارد".
او توضیح میدهد که انقلاب "در درجهی اول رستاخیز شخصیت انسانی در تودهها است – آنها که قرار بود هیچ شخصیتی نداشته باشند". انقلاب "بیش و پیش از هر چیز رستاخیز بشریت و راهپیمایی پیشروی آن است و نشان آن احترام بیشتر برای منزلت شخصی تمام افراد و توجه بیشتر به ضعفا است" (همانجا).
تحول سوسیالیستی مختص به فتح قدرت نیست: این تنها قدم اول است. انقلاب واقعی (گام بشریت از حیطهی ضرورت به حیطهی آزادی) هنوز به دست نیامده. به قول انگلس در هر جامعهای که هنر، علوم و دولت انحصار اقلیت باشد، آن اقلیت از موقعیت خود استفاده و سواستفاده میکند تا جامعه را در بند نگاه دارد.
ما با امتیاز دادن به سطح پایین آگاهی عقبماندهترین و بیسوادترین لایههای طبقهی کارگر کمکی به افزایش آگاهی آنها به سطح وظایفی که تاریخ پیش گذاشته است، نمیکنیم. درست برعکس. ما باعث کاهش آن میشویم و این عواقبی واپسگرا و ارتجاعی خواهد داشت. میتوانیم صحبت خود را اینگونه خلاصه کنیم: آنچه پیشرو و انقلابی است که به افزایش سطح آگاهی پرولتاریا میانجامد. آنچه ارتجاعی است که به سمت کاهش آن میرود.
مارکسیستها باید در خط اول طبقهی کارگر در مبارزه برای تغییر جامعه باشند. وظیفهی ما آموزش و تعلیم کادرهای انقلاب سوسیالیستی آینده است. برای عمل به این وظیفه باید بر پایهی هر آنچه مثبت، پیشرو و انقلابی است بایستیم و قاطعانه هر آنچه عقبمانده، جاهلانه و بدوی است کنار بزنیم. ما هدف خود را افق بسیار شکوهمندی قرار دادهایم. باید نظرگاه طبقهی کارگر، و اول از همه پیشرفتهترین عناصر را، به افقی ارتقا دهیم که تروتسکی در "ادبیات و انقلاب" از آن سخن میگوید:
"پیشبینی میزان حکومت بر خود که انسان آینده میتواند به آن برسد یا اوجی که فن خود را به آن میرساند، دشوار است. ساختار اجتماعی و خودآموزی روحی روانی به دو جنبهی روندی یکسان بدل میشوند. تمام هنرها (ادبیات، درام، نقاشی، موسیقی و معماری) شکلی زیبا به این روند میدهند. باضافه هستهای که در آن ساختار فرهنگی و خودآموزی کمونیستها نهفته است به گسترش تمام عناصر حیاتی هنر معاصر تا بالاترین سطوح منجر میشود. انسان تا حدی باورنکردنی قابل تصور قویتر، هوشمندتر و ظریفتر میشود. بدنش همگونتر، حرکاتش موزونتر، صدایش آهنگینتر میشود. اشکال زندگی به طریقی پویا، رشد می¬کنند. انسان متوسط به اوجهای ارسطوها، گوتهها و مارکسها میرسد. و بالای این پشته، قلههای جدید سر بر میافکنند".
منبع: "در دفاع از مارکسیسم"، وبسایت گرایش بینالمللی مارکسیستی، 15 اکتبر 2009
0 نظرات:
ارسال یک نظر
برای ارسال نظر : بعد از نوشتن نظرتان در انتخاب نمایه یک گزینه را انتخاب کنید در صورتی که نمیخواهید مشخصات تان درج شود " ناشناس" را انتخاب نموده و نظر را ارسال کنید در صورت مواجه شدن با پیغام خطا دوباره بر روی دکمه ارسال نظر کلیک کنید.
مطالبی که حاوی کلمات رکيک و توهين آمیز باشد درج نميشوند.