لینک جدید اشتراک

www.eshterak.info

۱۳۸۸/۴/۲۴

دومينکو لوسورو / مفهوم عمومي انسان در سُنّت ليبرالي و سوسياليستي

دومينکو لوسورو - مترجم: ب. کيوان


هايک اقتصاددان اطريشي الاصل انگليسي متعرض است که چرا مفهوم «آزادي در رابطه با نياز» توسط روزولت به تئوري درآمد و سپس در سطر مربوط به «حقوق اجتماعي و اقتصادي» اعلاميه جهاني حقوق بشر مصوب سازمان ملل متحد در 1948 گنجانده شد. او در انتقاد از اعلاميه جهاني حقوق بشر تأکيد مي کند: «اين سند آشکارا کوششي براي درآميختن حقوق سُنّت ليبرالي غربي با مفهوم کاملاً متفاوتي است که از انقلاب مارکسيستي روسيه سرچشمه مي گيرد». برخلاف برداشت ستتامبريني که «کمترين ويژگي» 1 را براي چنين اختلاطي قايل است. هايک بر اين تز درنگ دارد که جامعه کنوني غربي و خود روزولت نمي تواند بدون سهم مارکسيسم و حتي بدون سهم «انقلاب مارکسيستي روسيه» درک شود.2
در اين جا بي درنگ اين پرسش مطرح مي گردد که کدام يک از اين دو برداشت درست است و حق با کيست؟ با هايک يا ستتامبريني؟ براي پاسخ به اين سئوال بايد به بررسي انتقادي پرداخت که مارکس از جامعه عصر خود به عمل آورد. آن چه در اين انتقاد در مرکز توجه قرار دارد مربوط به رابطه آزادي- برابري است. زيرا نابرابري شرايط اقتصادي و اجتماعي باعث مي شود که آزادي به رغم تضمين هاي رسمي و تبلور در سطح حقوق صوري اثربخشي خود را از دست بدهد. مارکس در اين زمينه متأثر از هگل است. هگل به اين مسئله چهره روشن و قانع کننده اي بخشيده است. به گفته او کسي که از گرسنگي مفرط و بي غذايي تا سر حد مرگ رنج مي برد، در واقع در شرايط «فقدان کلي حقوق»، يعني در شرايطي قرار دارد که در آخرين تحليل با شرايط برده فرق بنيادي ندارد.3
البته، آگاهي به اين واقعيت گاه در خود سُنّت ليبرالي به صورت تصديق غير آزادي بروز مي کند. چنان که به گفته ب. کنستان: چرا زحمتکش مُزدبر نبايد از حقوق سياسي بهره مند گردد؟ اين نکته کاملاً روشن است: «مالکان صاحبان وجود او هستند، زيرا مي توانند او را از کار بيرون کنند».4 توکويل در 1833، در جريان سفرش به انگليس در برابر منظره دهشتناک فقر توده مردم و نابرابري بسيار فاحش از اين اظهار تعجب نتوانست خودداري کند: «اين جا برده، آن جا ارباب، آن جا ثروت هاي معدودي و اين جا فقر عده بسيار زيادي»5. بنابراين، ميان برابري و آزادي يا دقيق تر ميان نابرابري مفرط مادي و بردگي واقعي رابطه مستقيم وجود دارد. اما بعد، اين تئوري پرداز ليبرال با کمال تعجب تز ياد شده را به طور ضمني ترک گفت و با متهم کردن جنبش سوسياليستي (و پيش از آن انقلاب فرانسه) قرباني کردن آزادي در محراب برابري اين دو را رو در روي هم قرار مي دهد. به گفته او «کسي که در آزادي چيزي جز خود آن را جستجو مي کند، به بندگي خدمت مي کند.»6 در واقع، «آزادي در رابطه با نياز» که توسط روزولت به تئوري درآمد براي توکويل و همچنين براي هايک غير قابل تحمل است. اين برداشت در حقيقت به سُنّت سياسي متفاوت و به نويسندگاني باز مي گردد که سُنّت ليبرالي با سوءظن يا خصومت به آن مي نگرد. در فرانسه، روسو و ژاکوبنيسم و در آلمان هگل نخستين کسي که از «حقوق مادي»7 سخن گفت و عمدتاً مارکس که ميراث فلسفه کلاسيک آلمان و ميراث منبع روسويي و ژاکوبني را جمع و متحد کرد، نمايندگان برجسته اين سُنّت سياسي متفاوت اند.
امّا امروز وضع از چه قرار است؟ در اين خصوص بايد گفت که تنها سازمان ملل متحد نيست که کم و بيش واضح از «حقوق اجتماعي و اقتصادي» صحبت مي کند. با وجود اين، مي توان براي رضاي خاطر هايک با کمي تسامح در جهت زدودن اصل مورد بحث از غرب «واقعي» تلاش کرد. همچنين درباره واقعيت غربي قانون اساسي جمهوري ايتاليا که به کمک موثر سوسياليست ها و کمونيست ها سامان يافت. ترديدهايي برانگيخت و ميان آزادي و زدودن «مانع هاي نظم اقتصادي و اجتماعي» که آن را واهي مي سازد و يا چنين خطري را بر مي انگيزد، رابطه برقرار کرد. براي پي کاوي بحث، سازمان ملل متحد و ايتاليا را کناري مي نهيم و منحصراً به دنياي انگلوساکسن رجوع مي کنيم و نويسنده اي چون رالس را در نظر مي گيريم. اين تئوري پرداز آمريکايي که دقيقاً تبعيت برابري از آزادي را خواستار است، از اصلي پيروي مي کند که آن را در يک بند محدود کننده مهم به فرمول در آورده است. او اجراي اين اصل را تنها «بر اساس يک سطح درآمد حداقل» معتبر مي داند8. البته، اين فرمول دست کم در جهان سوم (که شامل بزرگ ترين بخش بشريت است)، فاقد اعتبار است؛ حتي اگر معني ظاهري بند محدود کننده رالس را در نظر بگيريم، مي بينيم که برتري آزادي نسبت به برابري در ارتباط با خود کشورهاي پيشرفته سرمايه داري، مخصوصاً ايالات متحد زير سئوال قرار دارد؛ زيرا در اين کشور «افزايش درصد بي چيزان»9 کتمان ناپذير است و در آن وجود منطقه اي مهم فقيرنشين و حتي گرفتار سوء تغذيه دوام دار شده است 10.
من شخصاً به اين انديشه پايبندم که فرمول بندي مارکس (و پيش از او هگل) درباره مسئله مورد بحث بسيار قانع کننده است. و آن اين که پايين تر از يک «سطح درآمد حداقل» نه تنها برتري آزادي نسبت به برابري متزلزل مي شود و فرو مي ريزد، بلکه مسئله بيشتر عبارت از اين است که در اين حالت به طور محسوس ديگر آزادي وجود خارجي ندارد. به عبارت ديگر، برقراري آزادي از برقراري حداقل برابري جدايي ناپذير است. در اين مفهوم است که روزولت «آزادي در رابطه با نياز» را با ديگر آزادي هاي اساسي مدني و سياسي پيوند داده است. با اين همه، علي رغم فرمول بندي هاي متفاوت و کمتر دقيق، بند محدود کننده اصلي که توسط رالس به تدوين در آمد، به وضوح نشان مي دهد که برقراري آزادي در واقعيت مشخص در يک فضاي سترون، بدون رابطه با شرايط زندگي مادي و يک «سطح درآمد حداقل» صورت نمي گيرد. از اين رو، مشاهده مي کنيم که اصل «آزادي در رابطه با نياز» که هايک به سياق خود حق دارد، بوي ناخوش سوسياليسم و مارکسيسم را از آن استشمام کند و حتي با رفتار مبالغه آميز نمونه وار يک محافظه کار «خطر بلشويسم» را در آن ببيند، دوباره سر بر مي آورد.
هايک از روي دقت و نظم منطقي انکارناپذيري به نويسنده اي چون رالس با بدگماني تودارانه ناستوده اي مي نگرد 11. خود آمريکا از اين آلودگي سوسياليستي غرب که تئوري پرداز ليبرال در افشاي آن خستگي نمي شناسد، در امان نيست. به علاوه در آمريکا اين رسم و عادت زشت که بعد در اروپا رواج يافت، ديده مي شود که از اصطلاح «ليبرال» براي نشان دادن آرزوهايي از سرشت اساساً سوسياليستي استفاده مي کنند.12 پس بايد نويسنده ديگري را دخالت داد که هايک وقتي «جامعه بزرگ» (به بيان او) «جامعه باز»13 (به بيان پوپر) را ستايش مي کند، بي قيد و شرط به او رجوع مي کند. از اين رو، ما مي توانيم اين مطلب را نزد پوپر پي کاوي کنيم. به گفته او: «حتي هنگامي که دولت از شهروندان اش در برابر خطر لطمه ديدن از قهر فيزيکي حمايت مي کند (آن طور که در اساس وضع سيستم سرمايه داري بي لگام آن را نشان مي دهد)، چنانچه از تعدي قدرت اقتصادي جلوگيري نکند، نمي تواند هدف هايمان را تحقق بخشد. در دولتي از اين نوع، يعني دولتي که از حيث اقتصادي قوي است، به مراتب فارغ از ستمکاري دولتي است که از حيث اقتصادي ضعيف و بي بهره از آزادي است. در اين شرايط، آزادي اقتصادي نامحدود مي تواند به اندازه آزادي نامحدود فيزيکي خود مخرب باشد و قدرت اقتصادي تقريباً مانند قهر فيزيکي خطرناک باشد. در واقع کساني که مازاد خوراکي ها را در اختيار دارند، مي توانند کساني را که بي بهره از آن هستند بدون توسّل به قهر به بندگي که «آزادانه» پذيرفته اند، وادارند».14 بدين ترتيب، پوپر بيهوده مارکس را ميان «پيامبران دروغين» طبقه بندي کرده است. زيرا انتقاد اساسي او از ليبراليسم از مارکس سرچشمه مي گيرد. از نظر او نه تنها اجبار فيزيکي، بلکه اجبار اقتصادي هم وجود دارد. قدرت اقتصادي انحصاري و انحصار يا کنترل «مواد خوراکي» امکان مي دهد نسبت به کساني که اين مواد را در ا ختيار ندارند و در شرايط بي ثباتي مطلق زندگي مي کنند، «تعدي شود». اين افراد ممکن است از حيث حقوقي کاملاً آزاد باشند. بنابراين، آنها با وجود برخورداري از آزادي برحسب موازين حقوقي دچار «بردگي» مي شوند. در زمينه اصطلاح شناسي هم آوايي ها روشن اند. زيرا «بردگي» که پوپر اينجا پيرامون آن حرف مي زند کاملاً «بردگي مُزدبري» را در ذهن تداعي مي کند. مارکس درباره وضعيت کارگري زمان خود راجع به آن صحبت کرده است. بديهي است که گزينش هاي سياسي دو نويسنده بسيار متفاوت است. با اين همه، با توجه به اين که مسئله عبارت از شکل رابطه اقتصاد و سياست است، اتهام زننده «پيامبر دروغين» براي اين که به مارکس کمتر بدهکار شود، دنباله مطلب را نمي گيرد. حال از ديدي متفاوت، انتقاد اساسي مارکس را در برخورد با جامعه بورژوايي که محصول انقلاب فرانسه است، مرور کنيم. «انقلاب تبديل وضعيت هاي سياسي به وضعيت هاي اجتماعي را به فرجام رساند؛ انقلاب موجب تمايزهاي وضعيت هاي جامعه مدني، تمايزهاي فقط اجتماعي و تمايزهاي زندگي خصوصي را که در زندگي سياسي بي معنا هستند، گرديد».15 دولت بورژوايي حتي در پيشرفته ترين شکل خود و حتي هنگامي که محدوديت هاي حق شرکت در انتخابات را لغو مي کند، به «چشم فرو بستن به اين اظهارنظر که اپوزيسيون هاي واقعي اپوزيسيون هايي هستند که هيچ چيز سياسي ندارند و مزاحم دولت نمي شوند» اکتفاء مي کند.16
ليبراليسم هايک امروز بر اين باور است که قطب بندي بسيار زياد ثروت و فقر، واقعيتي است که منحصراً از قلمرو خصوصي سرچشمه مي گيرد. البته، بعد چنين اعتقادي هر يک به شيوه خود از جانب روزولت، سازمان ملل متحد، قانون اساسي جمهوري ايتاليا، رالس و پوپر ترک شد. در حالي که به عقيده هايک استبداد هنگامي آغاز مي گردد که دولت نابرابري هاي فاحش در سطح اقتصادي و اجتماعي را به مثابه امري صرفاً خصوصي تلقي کند. پوپر (آن طور که اينجا بيان شد) عقيده داشت که عدم دخالت دولت در سطح نابرابري هاي فاحش زمينه ساز رابطه عيني مستبدانه و بندگي است.
وانگهي، هنگامي که پوپر کهنگي پذيري ناگزير مارکسيسم را با تکيه بر اين واقعيت که دموکراسي هاي مدرن «بخش بسيار مهمي» از درخواست هاي برنامه اي مانيفست حزب کمونيست را عملي ساختند، نشان مي دهد، در واقع وامدار بودن «دموکراسي هاي مدرن» را به مارکسيسم مي پذيرد. به جاست لحظه اي روي يکي از اين موردها مانند «ماليات بر درآمد به شدت تصاعدي يا نسبي»17 درنگ کنيم شباهت اصطلاح شناسي به کلي ويژه نزد نويسنده اي که خود را پرچمدار شفافيت و دقت تحليل مي نماياند، به کناري نهيم: در حقيقت، پوپر از ماليات «به شدت تصاعدي يا نسبي» به صورتي که اين دو يکي هستند، صحبت مي کند. چون او به مانيفست حزب کمونيست رجوع مي کند، مي توان پنداشت که در واقع قصد دارد از Progressivsteuer يعني «ماليات قوياً تصاعدي» که مارکس و انگلس آن را مطالبه مي کردند، سخن گويد.18 از نظر پوپر اين درخواست از اين پس بيهوده است، چون در «دموکراسي هاي مدرن» وسيعاً تحقق يافته است. وانگهي، هايک نيز در افشاي بحران ليبراليسم و آلودگي هاي تحمل ناپذير سوسياليستي که جامعه غربي دستخوش آن است به «وضع ماليات تصاعدي به مثابه وسيله براي اجراي باز تقسيم درآمدها به نفع طبقه هاي بسيار فقير» مراجعه مي کند.19 هايک در اين خصوص خود را دقيق تر از پوپر نشان مي دهد. زيرا به دشواري مي توان از يک سو، افشاء مارکس به عنوان «دشمن جامعه باز» و از سوي ديگر قبول آشکار وامدار بودن «جامعه باز» به مانيفست حزب کمونيست را با هم آشتي داد! در هر حال، هايک «تصميم انحصاري دولت در عرصه هاي تأمين اجتماعي»20 را به حساب سوسياليسم و «عدول» از اصولي ليبرالي مي گذارد تا درباره سنديکاهايي که با حذف «تعيين رقابتي قيمت هاي» نيروي کار و ويران کردن اين بخش اساسي «اقتصاد و بازار» که «بازار کار رقابتي»21 است، سيستم ليبرالي را از ريشه ويران مي کنند، چيزي نگويد. البته، مي توان مانند دارندورف از يک «ليبراليسم جديد» سخن گفت. اما گذار از «قديم» به «جديد» به هيچ وجه بي دردسر نبود. بلکه برعکس، مبارزه هاي وسيع اقتصادي و اجتماعي و جذب عناصر مسلم آموزش مارکس و ديگر نويسندگان مورد لعن سُنّت ليبرالي را نه خود به خود، بلکه بر اثر تحميل واقعيت ها ايجاب مي کرد. هنگامي که دارندورف از «حقوق اجتماعي» حرف مي زند، به تکرار مقوله اي مي پردازد که هايک آن را آلوده شدن از سوسياليسم و مارکسيسم اعلام داشته است. همچنين هنگامي که دارندورف بيکاري و فقر را تهديدي براي «حقوق مدني»22 که مي توانند اين حقوق را به چيز موهومي بدل کنند، اعلام مي دارد، روشن است که از آموزش مارکس سود مي جويد. گاه اين موضوع در سطح خود اصطلاح شناسي رخ مي نمايد: «برابري در برابر قانون چنانچه رأي همگاني و ديگر شانس هاي مشارکت در صورتي وعده توخالي باقي مي مانند که افراد از موقعيت اجتماعي و اقتصادي درخور براي استفاده از آنچه قوانين و حقوق سياسي بر ايشان مقرر کرده، برخوردار نباشند. انديشه شهروندي به تدريج داراي محتوا شد. شهروندي که مجموعه اي از حقوق صوري بود، به قانوني تبديل شد که نه تنها حقوق انتخاباتي، بلکه درآمد مناسب و حق زندگي مدني از جمله وضعيت شهروند را در هنگامي که بيمار، پيرو بيکار است، در بر مي گيرد».23 اکنون شاهد آنيم که انتقاد ذي قيمت مارکس از حقوق «صوري» دوباره پديدار مي گردد. بنابراين، اگر درست است که آزادي و برابري بدون «درآمد مناسب»، «صوري» باقي مي مانند، از آن اين نتيجه عايد مي گردد که دموکراسي هنوز از جمله در کشورهاي پيشرفته صنعتي به کمال نرسيده است. دموکراسي در آن عده از کشورهاي جهان سوم که خود را جزو غرب و «جهان آزاد» مي دانند، همچون سراب باقي مانده است.
هنگامي که دارندورف در پايان دهه پنجاه نوشت: «وضع اجتماعي يک فرد از اين پس به هدف هاي اجتماعي که به آن نايل مي گردد، بستگي دارد»،24 به ليبراليسم بسيار نزديک بود. البته، او به سال هاي «معجزه اقتصادي» متوسل مي شود که از حيث ايدئولوژيک تغيير شکل يافته بود. با اين همه، دارندورف، موضوعي را از سر گرفت که سُنّت ليبرالي مستقل از مراجعه به وضعيت تاريخي و اجتماعي معين بسط داده بود. مثلاً ويلهم فُن هومبولت نوشت: «خوشبختي که به انسان نسبت داده شده چيزي جز خوشبختي که نيروي او فراهم مي آورد، نيست».25 در سُنّت ليبرالي فقر شايستگي فردي، شانس و سرنوشت، نظم طبيعي اشياء و حتي نظم ايزدي شان را زير سئوال مي برد. با اين همه، اين سُنّت تلاش مي ورزد رابطه هاي اقتصادي و اجتماعي و نهادهاي سياسي را نجات دهد. چرا به عقيده توکويل انقلاب 1848 فوريه آشکارا سوسياليستي، ضد بورژوايي (و ضد ليبرالي)26 بود؟ به خاطر اينکه در آن وقت «تئوري هاي اقتصادي و سياسي» زيادي وجود داشت که مي خواستند اين حقيقت را به باورانند که بدبختي هاي بشر به عمل قوانين نه مشيت الهي ارتباط دارد و از اين رو، مي توان با دگرگوني بنيادي جامعه فقر را از ميان برداشت».27 حتي مقررات قانوني و کاهش ساعت کار («دوازده ساعته») ناشي از آن به حساب «دکترين هاي سوسياليستي» گذاشته شد و بر اين اساس ناگزير محکوم شناخته شد».28
توکويل در برابر اراده قراردادن «پيش بيني و خرد دولت به جاي پيش بيني و خرد فرد» تصريح مي کند که «هيچ چيز (...) وجود ندارد که به دولت اجازه دهد در محيط صنايع ميانجي گري کند».29 بحث مشهور 12 سپتامبر 1848 اين هدف را تعقيب مي کرد که از مجلس موسسان رد درخواست «حقوق کار» را کسب کند که قبلاً در روزهاي ژوئن به خون کشيده شد و با اين همه در خلال راه هاي پرپيچ و خم راه خود را هموار کرد و ديديم که مثلاً در قانون اساسي جمهوري ايتاليا به بار نشست.
البته، اجتماعي شدن بنيادي وسايل توليد که مارکس پيش بيني و آرزو کرده بود، در غرب تحقق نيافت و حتي در کشورهاي «سوسياليسم واقعاً موجود» مورد ترديد و زير علامت سئوال قرار گرفت. با اين همه، اين واقعيت باقي مانده است که آموزش مارکس هم در غرب و هم در شرق رابطه ميان اقتصاد و سياست، خصوصي و عمومي و خود مفهوم آزادي را عميقاً دگرگون کرده است.
پس، از اين قرار هايک حق دارد که آلوده شدن حقيقي جامعه غربي از سوسياليسم و مارکسيسم را اعلام دارد. البته او حتي فراتر از آن چه نسبت به آن بدگمان است، حق دارد. خطاي او اين است که روايتي کاملاً آراسته از سُنّت ليبرالي عرضه مي کند (و در اين زمينه موافقت عيني با ستتامبريني تجديد مي گردد). در دفاع از اين تز که طبق آن «مبارزه عليه همه تبعيض هاي مبتني بر منشاء اجتماعي، مليت، نژاد، اعتقاد، جنس و غيره ... يکي از برجسته ترين مشخصه هاي سُنّت ليبرالي باقي مانده»، هيچ دليلي ارائه نشده است. در مورد تزي که بر پايه آن «ليبراليسم کلاسيک از درخواست هاي کارگران» در زمينه «آزادي تشکل»30 حمايت کرده، با همان حالت وجود دارد. در فرانسه، قانون شاپوليه که انجمن هاي کارگران را منع مي کرد، در سال 1887 لغو گرديد و سيستم پارلماني مبتني بر رأي همگاني (جنس مرد) تنها با قانون اساسي 1875 به کار منظم پرداخت.31
در چشم انداز، مبارزه هاي عظيم جنبش کارگري و سوسياليستي وجود داشت که با کمون پاريس به اوج مي رسد. به عقيده هايک «افول دکترين ليبرالي»32 پس از 1870 آغاز مي گردد؛ اين افول در صحنه همزمان با ظهور دموکراسي و پديداري جنبش سازمان يافته کارگري و سوسياليستي است.
در حقيقت، سُنّت دمکراتيک سوسياليستي هنوز شايستگي بسيار زيادي دارد که به طور موثر براي طرح ريزي مفهوم عمومي انسان که تا امروز سُنّت ليبرالي از آن بيگانه مانده، کمک کند. جان لاک از «کشتکاران منطقه آسياي شرقي» که مالک بردگان و اسب ها بنا بر حقوقي هستند که در جريان خريد و فروش منظم به دست مي آيد، به عنوان يک امر کاملاً طبيعي حرف مي زند و حتي در «تاريخ دريانوردي» درباره تجارت با مستعمره هاي آفريقايي مي خوانيم: «کالاهايي که از اين کشورها بدست مي آمدند، طلا، عاج و بردگان هستند».33 اگر مي بينيم که لاک برده سياه را در مقوله «کالا» کنار اسب طبقه بندي کرده، يک قرن بعد ادموند بورکه (نويسنده محبوب هايک)34 کارگر کشاورزي يا کارگر مُزدبر را در مقوله «ابزار گويا» طبقه بندي مي کند و بدين ترتيب، طبق يک تقسيم کلاسيک او را با گاو (ابزار نيمه گويا) و خيش (ابزار گنگ) مقايسه مي کند.35 بدون شک، حتي مشهورترين نويسنده مانيفست انقلاب فرانسه يعني سي يس از «بخش بسيار بزرگي از انسان» به عنوان «ماشين هاي کار» يا «ابزارهاي انساني توليد» و يا «ابزارهاي دوپا» سخن مي گويد. او حتي تا اندازه اي به نفي آشکار کيفيت انسان مي رسد: «سيه روزاني که وقف کارهاي دشوار شده اند و از توليدکنندگان لذت هاي ديگران به شمار مي روند، به زحمت چيزي براي تغذيه تن رنجور اما به غايت نيازمند خود به کف مي آورند. آيا اين است آن چه به عنوان انسان از آن نام مي برند: توده عظيمي افزارهاي دوپا، بدون آزادي، بدون اصول اخلاقي و قوه عقلاني که چيزي جز دستان کم درآمد و روح شيدا ندارند و فقط رنج بردن نصيب آنهاست؟ مي گويند آنها متحد شده اند! آيا در ميان آن ها حتي يک نفر پيدا مي شود که شايسته ورود به جامعه باشد؟»36
لازم به يادآوري است که همين نام گذاري مردم شناسانه است که به شالوده ريزي نظري کتمان حقوق سياسي غيرمالکان کمک کرده است. کنستان زحمتکشان را نظر به کار اجباري شبانه روز به «کودکاني» تشبيه مي کند که در وضعيت «وابستگي ابدي» باقي مي مانند.37 آنها به ترتيبي در شمار انسان ها به حساب مي آيند، اما جزو انسان هايي هستند که بنا بر وضعيت ويژه شان هرگز به بلوغ نمي رسند. وانگهي، کنستان تفاوت زيادي با سي يس ندارد. هر چند کنستان از «افزارهاي انساني» يا «افزارهاي دوپا» حرف نزده، اما درباره «مردم همواره کودک» سخن به ميان مي آورد.38
روشي که مارکس بر حسب آن «روي انسان» به عنوان «وجود نوعي» (Generique) درنگ مي کند، تنها در پرتو مبارزه براي تدوين مفهوم عام انسان مي تواند، درک گردد. پيش تر هگل در اين باره تأکيد کرده بود: کيفيت انسان نه تنها با بردگي که او را تا حد ابزار کار تقليل مي دهد، بلکه هم چنين با گرسنگي که او را به شرايط بردگي سوق مي دهد، نفي شده است.39 مارکس اغلب بنا بر تأکيد روي انسان به عنوان «وجود نوعي» متهم به کُل گرايي Holisme شده است. من اين جا به خاطر ابهام و نارسايي اين مقوله از پي گيري مطلب باز نمي ايستم. با اين همه، نمي توان يادآور شد که کاپيتال در بسياري جنبه ها خود را افشاگر کل گرايي که از اقتصاد سياسي و سُنّت ليبرالي عبور مي کند، نشان مي دهد. به جاست پاره اي از جمله هاي مورد انتقاد مارکس را از نظر بگذرانيم: ماندويل گفته است: «براي خوشبخت کردن جامعه لازم است که شمار بسيار زيادي از مردم نادان و بي چيز باقي بمانند». به عبارت ديگر «مطمئن ترين ثروت بر دوش توده اي از بي چيزان زحمتکش استوار است»40 آن چه اين جا بيشتر اهميت دارد، اين نيست که نويسنده محبوب هايک 41 فقر و ناداني زحمتکشان مُزدبر را چونان امر طبيعي مي نگرد، مهم تر از آن بررسي ساختار شناخت شناسانه گفتمان ماندويل است. آن چه که فداکاري توده بي شماري از افراد را مي طلبد، جامعه يا «ثروت» است. يعني کل L´universel عظيمي که اکثريت بسيار زياد توده مردم را مي بلعد. هم چنين دستوت دوتراسي را در نظر گيريم که مارکس از او نيز در اين باب انتقاد کرده است. به گفته دوتراسي «ملت هاي فقير جايي وجود دارند که مردم آسوده اند و ملت هاي ثروتمند جايي هستند که معمولاً مردم فقيرند».42 «ثروت ملل» اصطلاح مطلوب و مورد استفاده آدام اسميت نام جديد اين Moloch درنده است (بنا به عقيده رايج Moloch خداي فينيقي ها و کنعاني هاست که انسان ها را در پاي آن قرباني مي کردند). با اين همه، به همان اندازه مي توان آن را مظهر «آزادي» دانست. بر اين اساس، هايک رسالت کاملاً آشکار ضد دولتي و ليبرالي ماندويل را ستايش مي کند و طرف ديگر مدال يعني کاربرده وار مردم را نديده گرفته و آن را مسکوت مي گذارد. ماندويل اعتراف مي کند که «بخش بسيار مسکين و ندار ملت» دقيقاً به شيوه بردگان کار مي کنند. چنين وضعي از نظر او درست و ناگزير است. قبلاً اين «ثروت ملل» بود که فقر اکثريت مردم را ايجاب مي کرد و اکنون «آزادي ملت ها» است که نيازمند بردگي واقعي آن ها است. البته هنوز ضروري است که اندکي روي ساختار گفتمان مورد نقد کاپيتال درنگ کرد: خوشبختي، ثروت، آزادي «جامعه» يا «ملت» به بدبختي، فقر و بردگي عضوهايش نياز دارد. چرا خصلت به طور منطقي متضاد اين جمله را درک نمي کنيم؟ موضوع روشن است. به خاطر اين که زحمتکشان مُزدبر به طور واقعي يا با عنوان کامل در مقوله «جامعه» و «ملت» گنجانده نشده اند. بدين ترتيب ملاحظه مي شود که اين مقوله يک کُل را تشکيل مي دهد و در نهايت زحمتکشان را فقط براي اين که چونان قربانيان کفاره اي عمل کنند، فرا مي خواند.
با اين همه، با دقت يادآور مي شويم که: ليبراليسم به تقريب اغلب تنها به محروم کردن «مردم همواره کودک» از حقوق سياسي شان اکتفاء نمي کند، بلکه آن ها را از حقوق مدني شان نيز محروم مي کند.. کسي را ستايش مي کند که به برکت او «کاربرد خودکامانه قدرت از جانب حکومت به حداقل مي رسد».43 البته، در واقعيت، ماندويل مدافع اخلاق از بنياد لاييک، با اين همه، دست کم خواستار آن نيست که «دعاي روز يکشنبه در کليسا و سرگرمي مذهبي براي بي چيزان و بي سوادان» اجباري شود تا به هر رو «مجبور شوند» روز يکشنبه «از دسترسي به هر نوع تفريح در خارج از کليسا محروم شوند».44
در قرن 19 نيز ليبرال هاي آلماني روتنک و ولکر (که مورد عنايت هايک هستند)45 درخواست مي کردند براي خشکاندن «سرچشمه» هر نوع انتقاد عليه حق مالکيت، گدايان و همه کساني که محروم از وسيله هاي معيشت اند به «تدبير مستقل مقام هاي پليس» براي مدت نامعين در «خانه هاي کار اجباري» حبس شوند تا به انضباط سخت و حتي بي رحمانه خو گيرند.46
ضرورت برقراري محدوديت شديد در زمينه حقوق مدني گروه هاي اجتماعي و قومي که چيزي خطرناک و ويرانگر شناخته شده گاه به روشني به تئوري درآمده است. چنان که لرد پالمرستون مدافع انگليسي اصول ليبرالي در عبارت هايي قبول آزادي مذهي کاتوليک هاي ايرلندي را بدين ترتيب رد مي کند: «قانون گذاري يک کشور حق دارد بخشي از اجتماع را از حقوق سياسي که آن را براي امنيت و آسايش همه لازم مي داند، محروم کند». در اين عبارت به وضوح سربرآوردن شعار کليدي کُل گرايي (امنيت و آسايش همه) مشاهده مي شود. پس کُل گرايي نخست نزد سخنگوي طراز اول ليبراليسم سربرآورده است، نه مارکس که در جدل با لرد پالمرستون نظريه پردازان آن را در خصوص تبعيت کامل توده مردم از کل موهوم و فريبنده «قانون گذاري» که همانا طبقه مسلط است، رد کرده است.47
من سهم قاطع جنبش دموکراتيک سوسياليستي را در تدارک مفهوم عام انسان (شخص يا فرد) تصريح کرده ام. نيچه هنگامي که «برابري شخص» را به حساب سوسياليسم مي گذاشت، مطلب را به روشني مي ديد. «برابري شخص» که اين جا مورد مجادله است تأييدي است بر اين نکته که هر عضو نوع بشر بايد به عنوان شخص نگريسته شود. برعکس، نيچه در يک جدل پرخاشگرانه عليه سوسياليسم تأييد کرد که «اکثريت مردم به هيچ وجه در شمار شخص» به حساب نمي آيند. «تنها برخي ها جزو افراد هستند». همان طور که بورکه هنگام بحث درباره کشاورزي، زحمتکش مُزدبر را هم چون «ابزار گنگ» تعريف مي کرد، نيچه هم هنگام بحث درباره صنعت آن را همچون «آلت نقاله» تعريف کرده است که وظيفه اش انتقال حرکت به ماشين ها و وسيله هاي توليد به معناي خاص است. چنان که پيش تر گفته شد سي يس نيز از زحمتکشان مُزدبر به عنوان «ماشين هاي کار» سخن گفته است. عيناً مانند ماندويل که نفي آموزش «مسکين ترين و فقيرترين بخش ملت» را به ترتيبي که هيچ مانع در روند بازتوليد مردم کارورز زحمتکش ايجاد نکند، سزاوار مي دانست، نيچه عقيده داشت که آموزش عمومي با برده داري واقعي که عبارت از مُزدبري به عنوان پيش شرط هر تمدني است، کاملاً منافات دارد.48
بحث هاي نيچه مختص دوره اي است که به عقيده هايک نمايشگر «افول دکترين ليبرالي» در پي گسترش جنبش عمومي سوسياليستي است. در جدول با اين جنبش و در کوشش نوميدانه براي بازگشت به اين سوي طرح ريزي مفهوم عمومي انسان نيچه موفق گرديد موضوع ها و انگيزه هاي نمونه وار ليبراليسم يا دست کم ليبراليسم نخستين را به نفع خود تکرار کند.
در انگلستان، در دوره اي که از ميانه قرن 17 تا ميانه قرن 18 را در بر مي گيرد، رفتار مسلط نسبت به «پرولتارياي جديد صنعتي» به تصريح تاوني Tawney به قدري سخت و خشن بود که «در زمان ما مشابه آن را فقط مي توان در رفتار فرومايه ترين استعمارگران سفيد نسبت به زحمتکشان رنگين پوست پيدا کرد.»49 در واقع همان طور که من کوشش کرده ام آن را نشان دهم ما شاهد چنين رفتاري در فراتر از انگلستان و چارچوب زمان مورد اشاره هستيم. ديده ايم که نخست سي يس، بعد کُنستان از زحمتکشان مُزدبر به عنوان کودکان ازلي و ابدي صحبت کرده اند. سپس دگرگوني جالب مکاني در اين استعاره صورت مي گيرد. به عقيده جان استوارت ميل شکي وجود ندارد که زحمتکشان مُزدبر بايد از حقوق سياسي بهره مند شوند. اما هنگامي که مطرح مي سازد که «افراد مجهز به هوش و تربيت بهتر از رأي زيادتري بهره مند باشند تا عقيده شان نفوذ و تأثير بيشتري داشته باشد»50 ملاحظه مي شود تبعيضي که از در رانده شده، دوباره از پنجره وارد مي شود. با اين همه، زحمتکشان مُزدبر ديگر حاضر نبودند که همچون کودکان ازلي و ابدي با آنها رفتار شود. البته، هر چند اين چهره در اروپا به تدريج محو مي گردد، اما در مستعمره ها و «جامعه هاي عقب مانده که نژادشان به مثابه نژاد صغير نگريسته مي شود» دوباره ظهور مي کند. در اين وضعيت چگونه بايد رفتار کرد؟ در اين باره سخن را به استوارت ميل وا مي گذاريم. «دشواري هايي که نخست در برابر پيشرفت طبيعي سربلند مي کند، به حدي زياد است که به ندرت مي توان بين وسيله هاي مختلف غلبه بر آنها دست به انتخاب زد. از اين رو، دولتي که در پي هدف هاي ترقي خواهانه است، مي تواند به طور قانوني با استفاده از همه وسيله ها تحقق هدف معيني را ممکن سازد؛ به طوري که دست يافتن به آن به نحو ديگر ممکن نباشد. هنگامي که با بربرها سروکار داريم، استبداد شکلي از حکومت قانوني است؛ به شرطي که هدف عبارت از پيشرفت دادن آنها باشد. پس وسايل بنابر کاربرد واقعي آنها توجيه مي شود. آزادي به عنوان يک اصل در شرايطي به کار مي رود که افراد به موهبت گفتمان آزاد بين برابرها شايسته بهبود بخشيدن به وضع خويش اند. بديهي است که تا زماني که اين وضع حاصل نگردد، جز اطاعت مطلق از يک اکبرشاه يا شارلماني چيز ديگري براي شان باقي نمي ماند. تازه اگر شانس يافتن آن را پيدا کنند». يک چيز روشن است: آزادي «تنها براي موجودهاي انساني که استعدادشان به کمال رسيده است، ارزش دارد».51 در گذشته اکثريت مردم اروپا چهره کودکان ناتوان از توانايي ادراک و اراده را مجسم مي کردند، بعد اين چهره به مستعمره ها که اکثريت بشريت را تشکيل مي دهند، منتقل گرديد. درست است که مسئله ديگر از اين قرار نيست که شرايط به عنوان يک چيز جاويد نگريسته شود. با اين همه، نه تنها رسيدن به سن بلوغ موکول به آينده بسيار دور است، بلکه به ويژه تأييد و مميزي رسيدن به سن بلوغ در صلاحيت کساني بود که بنا بر تعريف و منحصراً خود را شايسته درک و اراده کردن اعلام مي داشتند. استوارت ميل در مورد اين خود اعلام داشتن و اين واقعيت که کشورها و خلق هايي که غرب آنها را سرکوب و غارت مي کند، نه تنها صغير، بلکه بربر هستند، شک و ترديدي به خود راه نمي دهد. او نامستقيم حتي جنگ ترياک را توجيه مي کند و اين توجيه به نام اصول ليبرالي انجام مي گيرد: «منع وارد کردن ترياک به چين»، «آزادي (...) خريدار» را بسي بيش تر از آزادي «توليدکننده يا فروشنده نقض مي کند».52
ما در عصر جنگ دوم ترياک به سر مي بريم. در آغاز جنگ نخست ترياک توکويل عقيده خود را در عبارت هايي تغزلي اين گونه بيان کرد: «پس سرانجام اينک شاهد تحرک اروپا در غلبه بر بي تحرکي هستيم! اين يک حادثه بزرگي است.
مخصوصاً اگر بينديشيم که اين پي آمد، آخرين حد شماري از رويدادهاي هم سرشت است که به تدريج همه آنها نژاد اروپا را به خارج از خانه خويش سوق دادند و يکي پس از ديگري نژادهاي ديگر را تابع امپراتوري و نفوذ خود کردند (...) اين بندگي چهار قسمت از پنج قسمت جهان را در بر مي گيرد. پس از قرن مان و خودمان زياد بد نگوييم. انسان ها کوچک ولي حادثه ها بزرگ اند».53 با اين همه، چون تکويل ناظر دقيق و هشياري بود، واقعيت استعمار را در نظر مي گرفت. او در اين باره نوشت: «ما جامعه مسلمان را بسيار بدبخت، بي نظم، بي خبر و بربر کرديم که در گذشته سابقه نداشت».54 او به درستي اين نکته را دريافت که استعمار اروپا تا آستانه نسل کُشي پيش رفت. اين خطر وجود دارد که «تاريخ فتح آمريکا»55 تجديد شود. «آري، تن دادن به سرکوبي يا کُشتار بوميان نه فقط بي رحمانه، بلکه پوچ و غيرعملي است». با اين همه، در الجزاير «ما توده مردم را کُشتار کرده ايم» که سپس با تحميل گرسنگي به اين مردم که جنگ کشورگشايانه آن را ايجاد کرده بود، ادامه يافت. بدين سان، «مرگ هر يک از آنها (عرب ها) نعمتي» براي افسران و سربازان ارتش فرانسه بود.56 با وجود اين، به رغم اين تأکيدهاي بسيار واقع گرايانه، توکويل بيرون رفتن فرانسه و اروپا را از مستعمره ها امري تصورناپذير و غيرقابل دفاع مي دانست. براي توکويل تا پايان عمر اروپا مترادف با تمدن و مستعمره ها مترادف با بربر بود. در 1857 زماني که واحدهاي نظامي انگليس جا به جا مي شد و به نظر مي رسيد که سراسر هند در آستانه شورش است، توکويل طي نامه اي به دوست انگليس اش ريو Reeve که 17 سال پيش هم آوا با او آغاز جنگ ترياک را ستوده بود، چنين لحن اضطراب آلودي را بکار برد: سقوط دوباره هند در «بربريت» براي آينده تمدن و پيشرفت بشريت مصيبت بار است. با اين همه، مي توان با اميد منتظر نتيجه هاي سرکوبي قاطع بود: «تقريباً امروز هيچ چيز ناممکن براي ملت انگليس در صورتي که همه امکان هاي اش را بکار گيرد، وجود ندارد».57
با رسيدن به اين نقطه بسيار آسان است که در برابر استوارت ميل و توکويل تابلو دهشت انگيز ترسيمي مارکس از سلطه انگليس در چين و هند را قرار دهيم. طنز مارکس درباره «جنگ متمدن ساز» قدرت هاي استعماري اکنون بسيار گويا است. در جنگ ترياک در حالي که چين «نيمه بربر به اصول قانون اخلاقي باور داشت»، طرف متمدن اصل آزادي تجارت و تمدن ليبرالي را در برابر آن قرار داد.58 اصلي که جان استوارت ميل با فصاحت از آن دفاع کرد. اما سئوال اين است که تمدن و بربريت در کدام طرف قرار دارد؟ اروپا مي تواند اطمينان خود را در زمينه معرفي تمدن در مقياسي که هنوز در اين سوي مفهوم عام انسان قرار دارد، حفظ کند. از اين رو، اروپا به گفته توکويل 59 در برابر خشونت ها و «دهشت هاي» شورش ها در چين و هند به خشم در آمده و به رغم همه جنايت هايي که در مستعمره ها مرتکب مي شود به حفظ اعتقاد خود ادامه مي دهد. همان طور که مارکس گفت: «بي رحمي، مانند همه چيزهاي روي زمين داراي چگونگي هايي است که بر حسب زمان و مکان فرق مي کند. سزار، در عين حال به عنوان نويسنده اي ظريف، در کمال سادگي حکايت مي کرد که چگونه فرمان داد دست راست چندين هزار جنگاور گُل را قطع کنند». 60 البته، در اين دوره [نام طايفه] گُل مترادف با بربريت بود، حال آنکه در عصر جان استوارت ميل و توکويل فرانسه متراف با تمدن بود. توکويل خاطر نشان مي کند که در آمريکاي ليبرال چنين «ويژگي هاي عمومي بشريت» را رد مي کنند. آنها وجود چنين ويژگي ها را در نزد سرخ پوستان قبول ندارند61 او يادآور مي شود که در الجزاير از ديد افسران فرانسوي «عرب ها مانند حيوان هاي شرورند».62 همين توکويل فرانسه را در برابر خطر ايجاد چنين توهم يا ادعا در نزد عرب ها که آنها مي توانند «به شکلي همشهريان و برابرهاي ما باشند» هشدار مي داد. انديشه برابري انسان نمي تواند تا حد در بر گرفتن «خلق هاي نامتمدن» توسعه يابد. با اين همه، باز همين توکويل، گاه گاهي وجود بي رحمي در رفتار فرانسه در الجزاير را نمي پذيرد و از سوي ديگر فرانسه را در برابر خطر تن دادن به «شکيبايي و اغماض» برحذر مي دارد؛ اين فضيلت ها براي «مردم نيمه متمدن» نامفهوم است؛ زيرا آنها فقط مي توانند گفتمان «عدالت درست، اما دقيق» را درک کنند. در هر حال، عرب ها نبايد حتي يک لحظه اين توهم را داشته باشند که فرانسه (و اروپا) مي توانند «موضع سلطه گرانه» خود را ترک کنند. اين کار چيزي جز «شبهه افکني و ابهام در ذهن شان و انباشتن آن از مفهوم هاي اشتباه آميز يا خطرناک»63 نخواهد بود. پس ملاحظه مي شود که موضوع مردم بدوي هر چند با تفاوت هايي در ظاهر و تغيير مکان هاي جغرافيايي اش دوباره پديدار مي گردد، همواره کم تر به عنوان سايه فکر ليبرالي همراه آن است و اين محدوديت اساسي آن را نشان مي دهد.
انسان هايي وجود دارند (البته بعضي وقت ها فقط ظاهر انساني دارند) که در واقع براي آنها آزادي بازيچه و در عين حال زيانبخش و خطرناک است. همان طور که سي يس گفته است: «يک اسباب بازي به کودک بدهيد او براي شناختن آن اسباب بازي را مي شکند (...) پس ساختار اجتماعي يک اسباب بازي براي مردم همواره کودک است».64
ديده ايم که جان استوارت ميل به يکسان از «نژادهاي ... صغير يا بربر» صحبت مي کند. البته، بربرها يا «نيمه متمدن ها» خصوصيتي همچون کودکان دارند. همچنين کودکاني که در کلان شهرها زندگي مي کنند به آساني به بربر تبديل مي شوند. قبلاً ماله دوپان درباره روند راديکال شدن انقلاب فرانسه و پديدار شدن توده هاي مردم در صحنه فرياد برداشته بود که «هون ها» در ميان ما هستند.
چهار دهه بعد در پي شورش کارگران ابريشم کار در ليون، سن مارک ژيراردن هجوم جديد «بربرها» را جار زد.65 پس از ژوئن 1848 توکويل نيز ضمن شرح اين نکته که احساس هاي جمعي زمان امري واقعي است، شبح «واندال ها و گوت ها» را يادآور شد.66
اگر امروز هنگامي که از حقوق بشر حرف مي زنيم؛ دست کم اين مطلب از آن دستگيرمان مي شود که مسئله عبارت از پيشرفته ترين فرهنگ سياسي يعني انسان در کليت آن و انسان با اين کيفيت است. پس نمي توان از سهم مهمي که سُنّت سياسي از روبسپير تا لنين (انقلاب اکتبر) چنين نتيجه اي را واقعيت بخشد، غافل ماند. زيرا روبسپير نخستين کسي است که نسبت به محدوديت هاي پرداخت ماليات براي برخورداري از حق رأي به اعتراض برخاست و بردگي در مستعمره ها را لغو کرد. لنين (انقلاب اکتبر) به روند استعمارزدايي و به رسميت شناختن حق تعيين سرنوشت خلق هايي که سابقاً همچون بربر نگريسته مي شدند، تحرک قطعي بخشيد. بديهي است که ملاحظه اين واقعيت تاريخي نبايد مانع از تدوين ترازنامه انتقادي بي اغماض در برخورد به اين سُنّت انقلابي گردد. آن چه که خيلي خاص به مارکس و مارکسيسم مربوط است و توهمي که در عمق آن مي گذرد، مربوط به کوتاهي مرحله گذار به کمونيسم است که به طور خيال پردازانه تغيير شکل داده شده که به يقين موجب نتيجه هاي وخيمي شده است. در واقع، همين توهم است که به چشم پوشيدن يا هنوز بدتر به تلقي مسئله تضمين هاي دموکراتيک، يا اگر بپذيريم مسئله ليبرالي محدوديت هاي قدرت از هر سرشتي به عنوان امري صرفاً «صوري» انجاميده است. البته، اين فکر خطاست که اين درونمايه بکلي در آثار مارکس و انگلس حضور ندارد. حتي در اين آثار به ستايش شورانگيز از سُنّت ليبرالي انگلوساکسن بر مي خوريم: به نوشته انگلس در 1892 «حقوق انگليس تنها حقوقي است که دست نخورده باقي ماند و بهترين بخش آزادي شخصي، خودمختاري محلي و استقلال نسبت به هر نوع مداخله خارجي، به استثناي مداخله دستگاه قضايي به آمريکا و مستعمره ها منتقل گرديد، همه اين ها در فرانسه قاره اي با سلطنت مطلقه از دست رفت و هرگز به طور کامل بدست نيامد.67
در واقع، موضوع آزادي فردي نيست که ميان مارکس و انگلس از يک سو و سُنّت ليبرالي از سوي ديگر اختلاف ايجاد مي کند؛ برعکس، مسئله شناخت شايستگي فرد و انسان با همه ويژگي انسان بودن و از سوي ديگر، خودآگاهي که فارغ از «آزادي در رابطه با نياز» است، آزادي مدني و سياسي بازشناخت شايستگي انسان را در معرض خطر صوري بودن قرار مي دهد، مايه اختلاف مورد بحث است. البته، دگرگوني هاي عميق سياسي و اجتماعي که جامعه هاي ما با آن مواجه اند، در شکل هايي بسيار متفاوت با دگرگوني هايي که مارکس پيش بيني و آرزو کرده بود، گسترش يافته است. با اين همه ،هايک حق دارد در نزد روزولت و در سندهاي سازمان ملل متحد و همچنين در شکل ظاهري کنوني جامعه «ليبرال- دموکراتيک» نفوذ جنبش دموکراتيک سوسياليستي و مارکسيسم را کشف کند. تنظيم يک تزازنامه تاريخي درست از جهاني که در آن به سر مي بريم، براي درک اصطلاح هاي واقعي بحث کنوني سياسي اهميت دارد. آنچه امروز شاهد آن هستيم، کوشش عظيم براي پالودن جامعه ليبرال- دموکراتيک از ويژگي ها (يا شمار بسيار زيادي از ويژگي ها)ي دموکراسي و هر آن چيزي است که در نتيجه مبارزه هاي طولاني جنبش دموکراتيک- سوسياليستي داخل آن شده است. دارندورف در محافظه کاري جديد به درستي کوشش براي عقب گرد از «انديشه حقوق مدني اجتماعي» و کوشش براي قطع انديشه حقوقي اين گوهر اجتماعي را که نتيجه «پاسخ جامعه باز به مصاف هاي مبارزه طبقاتي» است، يکسان مي داند.68
بنابراين، علي رغم همه تفاوت ها، محافظه کاري جديد ناگزير با راست قديم و جديد در زدودن نه فقط جنبش سوسياليستي، بلکه همچنين در زدودن آثار انقلاب فرانسه و انديشه برابري، «دولت رفاه» و غيره هم فکري دارد.69 گاهي وقت ها راست جديد آشکارا به سُنّت ليبرالي براي قرار دادن آن در برابر پديده پرشمار دنياي مدرن متوسل مي شود. آلن دوبنواست نوشت: توکويل يکي از نخستين کسان در کشف تضاد پنهان در شعاري بوده است که از 1789 برابري و آزادي را به هم پيوند داد.70 البته ضد برابري گرايي محافظه کاران جديد به قدر کافي راديکال و منطقي در حقوق جديد71 بنظر نمي رسد. با اين همه، درون مايه اي اساسي وجود دارد که با دو جريان مشترک است. دوبنواست در افشاي روايت سطحي عرفي توحيد يهودي- مسيحي در مفهوم عمومي انسان که «تام گرايي برابري خواهانه را بوجود مي آورد، از پا نمي نشيند.»72 هايک با رجوع به اعلاميه عمومي حقوق بشر به نوبه خود «مفهوم حقوق عمومي» را که براي دهقانان و اسکيموها و شايد براي آدم برفي هاي زشت رو «مرخصي نوبتي با دستمزد» تأمين مي کند، به ريشخند مي گيرد.73 زدودن ميراث جنبش دموکراتيک سوسياليستي نمي توانست با مفهوم انسان و حقوق بشر به اين عنوان برخورد نکند. تنها در اين زمينه است که مي توان تز پيشنهادي هايک را در ارتباط با مسئله گرسنگي در جهان سوم درک کرد: «در برابر اضافه جمعيت تنها يک وسيله پيشگيري وجود دارد: بايد تنها خلق هايي حفظ شوند و رشد نمايند که قادرند خود غذاي خود را تأمين کنند».74 طبيعي است که بازگشت به سُنّت ليبرالي کلاسيک در وجه «خالص» و «اصيل» آن مستلزم رد هر نوع بازتوزيع درآمدها از جمله در سطح بين المللي است. بديهي است که اين درآمدها از احسان فردي بدست نمي آيند. گرسنگي حتي هنگامي که بُعدهاي مصيبت بار پيدا مي کند و موجب مرگ ميليون ها نفر مي شود، به رونق زندگي خصوصي کساني که از آن رنج نمي برند، ادامه مي دهد. بدين ترتيب خلق ها مي آموزند که «خود خويشتن» را تغذيه کنند. البته، ميليون ها کودک حتي فرصت آموختن نخواهند داشت. پاسخ به اين ايراد احتمالي قبلاً از جانب يک نويسنده کلاسيک از سُنّت ليبرالي داده شد. به عقيده مالتوس اين «به حکومت اخلاقي دنياي ما مربوط مي گردد که به خطاهاي پدران در حق کودکان شان کيفر داده شود»، «بنا بر قوانين طبيعت، مراقبت کودک مستقيماً و منحصراً به والدين اش سپرده شده است».« او هيچ حقي نسبت به جامعه ندارد که مطالبه کند».75 شکي وجود ندارد که برنامه ليبرالي و نومالتوسي هايک امروز با خود جنبش ليبرالي برخورد مي کند. از ديد هايک اين جنبش حق ندارد از سوسياليسم و مارکسيسم آلوده شود. من در يک هفته نامه آلماني اعتراض هاي پرشور محفل هاي ليبرالي را خواندم که از اين اظهار نظر ريگان سخت برآشفتند: «بايد خود را از اين چهره دوگانه وارهانيم». وقت آن رسيده است که در برابر مخالفان خود اصطلاح نفرت انگيز «ليبراليسم» را که دهان مملو از آن است، دور افکنيم».
آيا بايد رنالد ريگان را ميان مجازترين سخنگويان جامعه ليبرال دموکراتيک جا داد يا ميان مجازترين مخالفان آن؟ آيا اين اظهار نظرها خود به تنهايي کافي نيستند که در شکلواره مورد علاقه ستتامبريني شک ايجاد کنند؟

پي نوشت ها:
1- F.A. Von Hayek, Law, Legislation and Liberty, 1982, trad, It. Milano, 1986, p. 310.
2- متني که اين جا ارائه مي کنيم نتيجه بحثي است که در ژوئن 1988 در پزارو توسط محفل «ايده آ 81» پيرامون فقر و تناقض هاي جامعه ليبرال – دمکراتيک در فکر مخالفانش سازمان داده شد. عنوان آن از جانب دومنيکو ستتامبريني (از دانشگاه پيز) القاء شده است.
3- G. W. F. Hegel, Lineamenti di filosofia del dirrito, & 127: sur ce point, cf. D. Losurdo, Diritto e violenza: Hegel, it Notrecht e la tradizione liberale, in Hermeneutica, 4, 1985, pp. 11-136.
4- B. Constant, principes de politique, in Oeuveres, éditées par A. Roulin, Paris, 1957, p. 1149.
5- A. de Tocqueville, Voyages en Angleterre, Irlande, Suisse et Algérie, in Oeuvres completes, éditées par J.-P Meyer, vol. V, 2, Paris, 1985, p. 81.
6- A. de Tocqueville, L´ ancient régime et la revolution, III, 3, Oeuvres completes, op. cit., vol. II, 1, P. 217.
7- Cf. D. Losurdo, Hegel, Marx e la tradizione liberal. Libertá uguaglianza, Stato, Roma, 1988, p. 157.
8- J. Rawls, A Theory of Justice, 1971, trad. It., Milano, 1982, p. 441.
9- R. Dahrendorf, Fragmente eines neuen Liberalismus, 1987, trad. It., Roma-bari, 1988, p. 122.
10- پروفسور Larry Brown از دانشگاه هاروارد، رئيس گروه ضربت پزشکان عليه مسئله گرسنگي افشاء کرده است که بين 18 تا 21 ميليون آمريکايي وجود دارد که به قدر کافي غذا نمي خورند. بين آن ها 7 ميليون کودک اند. رجوع کنيد به:
Cf. S. Ginzberg, «Bimbi alla fame negli. USA dei miliardi», Unitá du 19/10/1988.dans l

11- Cf. F. A. von Hayek, Low, Legislation and Liberty, trad. It., op. cit., p. 276 note.
12- F. A. von Hayek, New Studies in philosophy, politics, Economics and the history of Ideas, 1978, trad. It., Roma, 1988, p. 137 et p. 147.
est Hayek lui-mème qui établit une13- C equivalence entre les deux expressions in Law, Legislation and Liberty, trad., it, op. cit., p. 29, note.
14- K. R. Popper, The open Society and its Enemies, 19665, trad. It., Roma, 1978, vol. II, p. 163; trad. Franc., Seuil, 1979, t. II, p. 84. Le texte de la traduction française est trés different, dans sa forme, du text de la traduction italienne commenté par l ́́auteur (note de traducteur).
15- K. Marx, Critica della filosofia hegeliana del diritto publico, in opera filosofiche giovanili, a cura di G. Della Volpe, roma, 1963, p. 94. Cf. trad. Franc. Marx Critique du droit politique hégélien, trad. A. allemand StandBaraquin, Ed. Sociales, 1975, p. 135. G. Della Volpe traduit l par classes, A. Baraquin par état. (Note de traducteur).
16- Die heilige Familie, in K. Marx- F. Engels, Werke, Berlin, 1955, sgg., vol. II, p. 101; trad. Franc. La Sainte Famille, Ed. Sociales, 1972, p. 120.
17- The open Society, trad. It., p. 186.
18- Cf. K. Marx – F. Engels, Werke, Berlin, 1955, sgg., vol. IV, p. 481.
19- New Studies, trad. It., p. 158.
20- Ibid., p. 161.
21- Ibid., p. 163; cf. également in Law …., trad. It., p. 516-17.
22- R. Dahrendorf, Class an Class Conflict in Industrial Society, London, 1959, trad. It., Bari, 1963, p. 112.
23- Ibid., p. 124, je souligne.
24- R. Dahrendorf, Fragmente …, trad. It., p. 122.
25- W. von Humboldt, Ideen zu einem Versuch, die Gränzen der Wirksamkeit des Staates zu bestimmen, in gesammelte Schriften, ed. Dell´ Accademia delle Scienze, Berlin, 1903-36, vol. I, p. 117.
26- A. de Tocqueville, Souvenirs, in Oeuvres completes, op. cit. vol. XII, pp. 30-31 et p. 92.
27- Ibid., p. 84.
28- Lettre á G. de Beaumont du 03/09/1848 in oeuvre completes, op. Cit., vol. VIII, 2, p. 38.
29- Nous citons cette fois d ́après I edition de G. de Beaumont, Paris, 1864-67, vol. 9, pp. 551-2.
30- New Studies …, trad. It., p. 158 et pp. 162-63.
31- A. O. Hirschmann, Shifting Involvments. Private Intrest and public Action, 1982, trad. It., Bologna, 1983, 1983, p. 124. Nous arrivons á un est en 1867 seulement querésultat semblable si nous prenons l´Angleterre, oú c le Second Reform Bill «étendait pour la première fois le droit de vote á d ́importants groupes de travailleurs et á d´autres groupes á revenues ba «, Ibid., p. 125.
32- New Studies …, p. 149.
33- Cf. également D. Losurdo, Hegel, Marx e la tradizion liberal, op. Cit., p. 15, note 26.
34- II est «grand et clairvoyant» dit Hayek, Cf. Law …, trad. It., p. 32.
35- E. Burke, Thoughts and Details on Scarcity, 1795, in the Works of the Right Honourable Edmund Burke, London, 1826, vol. VII, p. 383.
36- E. – J Sieyés, Ecrits politiques, sous la direction de R. Zapperi, Paris, 1985, p. 236, (Dire sur la question du veto royal), p. 75 (Fragment Esclaves) et p. 81 (Fragment Gréce. Citoyehomme).
37- B. Constant, principes de politique, in Oeuvres, op. cit., p. 1146.
38- E.-J Sieyés, Ecrits politique, op. cit., p. 80 (Fragment quand aux mécaniciens).adresser qu on parle mécanisme. II ne faut s
39- Cf. D. Losurdo, Diritto e violenza …, op. cit.
40- Cf. K. Marx – F. Engels, Werke, op. Cit., vol. 23, p. 643.
41- Cf. En particulier New Studies …, trad. It., pp. 271-289.
42- K. Marx - F. Engels, Werke, op. Cit., vol. 23, p. 677.
43- Hayek, New Studies …, trad. It., p. 143.
44- B. de Mandeville. An Essay on Charity and Charity schools, trad. It., Roma-bari, 1974, p. 112.
45- Hayek, New Studies …, trad. It., p. 143.
46- Sur ce point, cf. D. Losurdo, Tra Hegel e Bismarck. La rivoluzione del 1848 e la crisi della cultura tedesca, Roma, 1988, pp. 144-8.
47- In K. Marx- F. Engels, Werke, op. Cit., vol. IX, p. 361.
48- Sur ce point renvoyons á notre «Nietzsche, it Modemo e la tradizione liberale», in Metamorfosi del Moderno, a cura di G. M Cayyaniga, D. Losurdo, L. Sichirollo, Urbino, 1988, pp. 115-140.
49- R. H. Tawney Religion and the Rise of Capitalism, 1926, trad. It., in Opere, a cura di F. Ferrarotti, Torino, 1975, p. 513.
50- C´est ainsi que John Rawls résume la pensée de J. Stuart Mill in A theory of Justice, trad. It., p. 200.
51- J. Stuart Mill, on Liberty, London, 1956, p. 6; trad. It., p. 33. C´est moi qui souligne.
52- Ibid., p. 56; trad. It., p. 130.
53- Lettre á Reeve du 12/04/1840, in A. de Tocqueville, Oevres Complétes, op. cit., vol. VI, I, p. 58.
54- Ecrits et discourse politques, in Oeuvres completes, op. cit., vol. III, 1, p. 323.
55- Ibid., p. 329.
56- Lettre á F. de Corelle du 01/12/1846, in A. de Tocqueville, Oeuvres completes, op. cit., vol. XV, 1 pp. 224-5.
57- Lettre du 02/08/1857, in A. de Tocqueville, Oeuvres completes, op. cit., vol. VI 1, p. 230.
58- K. Marx – F. Engels, Werke, op. Cit., vol. XIII, p. 516 et vol. XII, p 552.
59- Lettre á Reeve du 30/01/1850, in A. de Tocqueville, Oeuvres completes, op. cit., vol. VI, 1, p. 254.
60- K. Marx- F. Engels, Werke, op. Cit., vol. XII, p. 288.
61- De la démocratie en Amérique, in Oeuvres completes, op. cit., vol. I, 1, p. 357 et p. 355. note.
62- Lettre á F. de Corelle du 01/12/1846, in Oeuvres, op. cit., vol. XV, 1, p. 224.
63- Ecrits et discourse politiques, in Oeuvres completes, op. cit., vol. III. 1, p. 324.
64- E-J. Sieyés, Ecrits politiques, op. cit., p. 80 (Fragment Quand on parle mécanisme, il ne faut s´adresser qu´aux mècaniciens).
65- Cf. V. Hunecke, «Tendenze anticapitalistische nella rivoluzione fracese», in societá storia, I, 1978, n° 1, p. 164.
66- A. de Tocqueville, souvenirs, in Oeuvres completes, op. cit., vol. XII, p. 93.
67- F. Engels, Socialisme utopique et socialisme scientifique, preface á l ́edition anglaise de 1892.
68- Dahrendorf, Fragmente … trad. It., p. 139 et p. 127.
69- Cf. G. Eaye et A. de Benoist, «Contro lo Stato – Provvidenza», in Trasgressioni, settembre /dicembre 1987, pp. 81-94.
70- A. de Benoist, Vue de droite, Paris, 1978, p. 259.
71- Cf. G. Faye, «II neo-conservatorismo Americano. Un capitolo dell ́ideologia Egualitaria», in Trasgressioni, maggio – agosto 1986, pp. 61-71.
72- A. de Benoiste Les idées á l ́endroit, Paris, 1979, pp. 31, 159 et 167. sgg.
73- Hayek, Law …, trad. It., p. 311.
74- Déclaration faite á la «Wirtschaftswoche» le 06/03/1981.
75- Th. R. Malthus, Saggio sul principio di popolazione, trad. It., Torino, 1965, p. 497.
76- Die Zeit, du 28-10-1988, p. 1 (Liberaler Aufschrei)

Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Delicious :: Digg :: Stumbleupon :: Furl :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed


0 نظرات:

ارسال یک نظر

برای ارسال نظر : بعد از نوشتن نظرتان در انتخاب نمایه یک گزینه را انتخاب کنید در صورتی که نمیخواهید مشخصات تان درج شود " ناشناس" را انتخاب نموده و نظر را ارسال کنید در صورت مواجه شدن با پیغام خطا دوباره بر روی دکمه ارسال نظر کلیک کنید.
مطالبی که حاوی کلمات رکيک و توهين آمیز باشد درج نميشوند.

 

Copyright © 2009 www.eshterak.net