مقولههائی را که در مدرسه مطالعه میکنیم میتوان به دو گروه تقسیم کرد: علوم و هنرها. ریاضیات، جغرافیا، شیمی، فیزیک و دیگر... در قلمرو علماند، و در میان هنرها باید سیاه قلم، نقاشی، برودری دوزی، نمایشنامه نویسی، موسیقی و ادبیات را نام برد. مقصد تعلیم و تربیت اینست که ما را برای زندگی در جامعهای متمدن متناسب سازد، و بنظر میرسد که در یک زندگی متمدن هنر و علم مهمترین موضوع را اشغال میکنند.
آیا بهراستی این موضوع حقیقت دارد؟ اگر از زندگی آدمیان معمولی میانگینی بگیریم،خواهیم دید که آنان به علوم و هنرها تعلق خاطری اندک دارند. انسان معمولی از خواب برمیخیزد، به سینما میرود، به رختخواب میرود، میخوابد، برمیخیزد و دوباره همه چیز را از نو تکرار میکند. جز برای دانشمندانی که کار آنها در زمینه علوم است و حرفهاشان نیز همین است. برای بیشتر ما، تجربههای آزمایشگاهی با قواعد علمی، کم و بیش بی معناست. و اگر از شاعران، نقاشان و موسیقی دانها – یا آموزگاران ادبیات، نقاشی و موسیقی ـ بگذریم، هنرها برای ما مقولههائی هستند که گویا فقط شاگرد مدرسهایها میتوانند با آنها سروکار داشته باشند. و با اینهمه مردمان گفتهاند و هنوز هم میگویند که شکوه تمدن ما به دانشمندان مدیون است. یونان باستان به خاطر ریاضی دانانی چون اقلیدس و فیثاغورث و نیز شعرائی چون هومر و نمایشنامه نویسانی همچون سوفوکلس به یادها مانده است. تا دوهزار سال دیگر، چه بسا که نهرو، آیزنهاور و چرچیل از يادها بروند، لیکن آلبرت اينشتین و مادام کوری و برنارد شاو و سیبلیوس جاودان خواهند بود.
پس اهمیت علوم و هنرها از چه ناشی میشود؟ گمان من این است که پاسخ شما در مورد علوم آشکار است: میگویید که ما رادیو، پنیسیلین، تلویزیون، صفحات موسیقی، اتومبیل، هواپیما، تهویه مطبوع و حرارت مرکزی داریم و اینها جملگی سخت بکارمان میآید. اما این فرآوردهها هرگز نخستین هدف علوم نبودهاند، اینها در حاشيه کار اصلی پدید آمدهاند، یعنی فقط پس از آنکه دانشمند کار اصلی خود را به انجام رسانده باشد. آن کار اصلی، به بیانی ساده چنین است: کنجکاو بودن، مدام چرا گفتن و تا نیافتن پاسخ آرام نگرفتن. دانشمند در باره جهان هستی کنجکاو است. او میخواهد بداند که مثلاً چرا آب نقطه جوش معینی دارد و نقطه انجماد معینی؟ یا مثلا چرا پنیر با گچ فرق دارد؟ یا چرا رفتار یک آدم با آدمی دیگر متفاوت است؟ و نه فقط "چرا؟" بل همچنین "چه؟"
نمک از "چه" ساخته آمده؟ ستارهها چه هستند؟ ساختمان ماده چیست؟ اما پاسخ بدین پرسشها الزاماً زندگی ما را آسانتر نمی نمایند. پاسخ به این سئوال که: "آیا اتم را میتوان شکافت؟" بگونهای زندگانی ما را دشوارتر ساخته است. ولی بههرحال این پرسشها پیش میآیند و باید که چنین باشد. این کار انسان است که کنجکاو باشد، که حقیقت جهان پبرامون ما را بشناسد، که بدین سئوال بزرگ: "براستی جهان چيست و به چه میماند؟" پاسخ گوید. "حقیقت جهان پیرامون ما"، لحظهای به کلمه "حقیقت" بیندیشید، کلمهای است که در موارد گوناگون بهکار گرفته میشود: "تو حقیقت را به من نمیگویی"، "حقیقت اوضاع و شرایط در روسیه"، "زیبائی حقیقت است و حقیقت زیبائی". و من میخواهم در اینجا آنرا بعنوان "آنچه در پس جلوه برونی نهفته است" بکار برم. بگذارید، قبلا آنچه را میخواهم بگویم با مثالی توضیح دهم. خورشید از مشرق طلوع میکند و غروبش در مغرب است، اینست آنچه که ما میبینیم؛ این "جلوه برونی" است. در گذشته جلوه برونی را همان حقیقت میپنداشتند. اما پس از آن دانشمندی پا به میدان گذارد و در این مطلب کنکاش نمود و آنگاه اعلام داشت که حقیقت به تمامی از ظاهر امر متفاوت بوده است: حقیقت این بود که زمین میگردد و خورشید همچنان ساکن میماند، جلوه برونی فریبی بیش نبود. آنچه در این حقایق علمی شگفت آور است، اینست که آنها غالباً این چنین بی فایده به نظر میآیند. برای انسان معمولی هیچ تفاوتی ندارد که خورشید بگردد یا زمین، در هر حال او باید بامدادان از خواب برخیزد و شامگاهان دست از کار بکشد. اما اگر چیزی بی فایده بود، حتماً بدین معنی نیست که "بی ارزش" هم باشد. دانشمندان هنوز هم جستجوی حقیقت را ارزشمند میدانند. آنان انتظار ندارند که قوانین جاذبه و نسبیت دگرگونی عظیمی در زندگی روزمره پدید آورند، بل میاندیشند که پاسخ دادن به پرسشهای مدامشان درباب جهان هستی، فعالیت "با ارزشی" است. و بنا براین ما میگوئیم که حقیقت چیزی که آنان به دنبالش هستند، خود یک "ارزش" است. یک ارزش، آن چیزی است که زندگانی ما را برتر از سطح خالص حیوانی قرار میدهد، سطحی که تنها قوت لایموتی به کف آریم، سد جوع کنیم، بخوابیم و بمیریم . دنیای فراهم آوردن غذا و زادن کودکان، گهگاه دنیای "زیست بسیط" نامیده شده است. و گاه یک ارزش بدین دنیای "زیست بسیط " افزوده میگردد.
برخی میگویند که زندگانی ما نا خوشایند است، بدان سبب که در گستردهترین حد خویش پای در بند چیزهایی است که جاودان نیستند ـ چیزهایی که فرو میریزند و دیگرگون میشوند. اکنون اینجا نشستهام، یک درجه یا اندی بیشتر، دورتر از استوا. به آنچه دورو بر اطاق گرمم هست نگاهی میاندازم و میبینم که هیچ چیز در آن نیست که بپاید. چندان دور نخواهد بود که خانهام ویران شود، مورچگان سفید آنرا به تمامی بجوند، یا که باران و بوران در همش کوبد. گلهائی که پیش رویم هستند، فردا خواهند پژمرد. (بدینسان، به یقین خودم نیز شاید!). ماشین تحریرم از پیش از کار افتاده. و اینچنین است که من تشنه چیزی هستم که بپاید و همیشگی باشد، چیزی که تا جاودان بماند. میپندارم که "حقیقت" همان چیزی است که ناجاوید خواهد بود.
حقیقت یک ارزش است. زیبائی ارزشی دیگر است. و حالا که درباره دانشمندان سخن گفتهایم، من به هنرمندان باز میگردم. آنچه شوق دانشمند را بر میانگیزد، حقیقت است و این انگیزه برای هنرمند زیبائی است. و حالا برخی مردمان ـ آن هوشمندان و اندیشه ورزان که فلاسفه میخوانیمشان ـ برآنند که زیبائی و حقیقت هردو یک چیزند. آنان میگویند که فقط یک ارزش وجود دارد، یک چیز ابدی که مثلاً میتوانیم آنرا ایکس ( × ) بنامیم، و حقیقت نامی است که دانشمند به آن داده است و زیبائی نامی که هنرمند آنرا بدان خوانده است. بیائید بکوشیم این مقوله را روشنتر نماییم: مادهای وجود دارد که نمک نامیده میشود. اگر نابینا باشم، برای توصیف نمک باید که از حس چشاییام کمک بگیرم، نمک برای من مادهایست که طعم آنرا تنها میتوان "نمکین" خواند. حالا اگر چشمانم بینا باشند، لیک حس چشایی نداشته باشم، مجبورم نمک را چون یک "ماده سپید متبلور" توصیف کنم. خوب، هر دو توصیف درست است، اما هیچیک در بطن خود راه به کمال نمیبرد. هریک از این توصیفها گرایشی نامتعادل به یکی از راههای آزمایش "نمک" است. ممکن است بگوئیم که دانشمند، ایکس (×) را به راهی مورد آزمایش قرار میدهد و هنرمند به راهی دیگر. زیبایی یک جلوه از ایکس (×) است و حقیقت جلوه یی دیگر. اما ایکس (×) چیست؟ برخی آنرا واقعیت نمایی میخوانند ـ چیزی که پس از حرکت ظاهری جهان هستی، جلوه صوری، برجای میماند. دیگران آنرا خدا میخوانند، و میگویند که زیبایی و حقیقت دو کیفیت از کیفیات خدا هستند.
بههرحال، هنرمند و دانشمند هردو در پی آن چیزی هستند که میپندارند واقعی است. شیوه کاوش آنان متفاوت است. دانشمند مغز خود را بهکار میگیرد و با یک روند آهسته کنکاش و خطا، پس از تجربهای دراز و تحقیقی طولانی، پاسخ خویش را مییابد. این لحظه، معمولا لحظهیی پر از هیجان است. داستان ارشمیدس را بهیاد میآورید که وقتی در حمام، آن اصل معروف خود را در مییابد، عریان از میان آب بیرون میجهد و فریاد میزند اورکا! اورکا! (۱)، یعنی که یافتم. هنرمند بهدنبال ساختن چیزی است که هیجانی خاص در میان مردمان پدید خواهد آورد ـ هیجانی زاده کشفی نو درباره واقعیت. او ممکن است یک تصویر بیآفریند، یک نمایشنامه بنویسد، شعری بسراید، یا یک کاخ بسازد، ولی مایل است وقتی که مردمان آنچه را او خـلق کـرده، میبینند، میخـوانند یـا میشنوند دستخوش هیجان شوند. و بگویند "آه، زیباست".
پس میتوان زیبایی را کیفیتی دانست که در هر آنچه در ذهن هیجانی ویژه پدید میآورد، وجود دارد، هیجانی بدانگونه که با نوعی مکاشفه گره خورده است. این هیجان الزاماً تنها در ساختههای انسان نیست، یک شاخه گز یا درختی سبز، نیز میتواند چنین هیجانی به شما ببخشد و شما را به گفتن کلمه "زیبا" وادارد. نخستین نقش چیزهای طبیعی، چون گل، درختان و خورشید، شاید این نباشد که زیبا باشند، بل این که فقط وجود داشته باشند، لیکن نخستین نقش و وظیفه آنچه هنرمند خلق میکند، زیبا بودن است. بیائید، بکوشیم تا اندکی بیشتر این "هیجان هنرمندانه" را بفهمیم: نخست اینکه، این چیزی است که بعنوان یک هیجان "استاتیک" شناخته شده است. این هیجان آنگونه نیست که به انجام چیزی یا کاری متمایلتان سازد. اگر شما مرا احمق خطاب کنید یا القاب توهین آمیز مشابهی بهمن بدهید، به یقین نخست به هیجان میآیم و یحتمل با شما به نزاع بر خواهم خاست. اما هیجان درک و تجربه زیبایی، به آدمی آرامش میبخشد و خشنودش میسازد، آنسان که پنداری به چیزی دست یافته است. این دست یافتن، همانطور که پیشتر نیز توضیحش دادم، دست یافتن به گونهیی مکاشفه است. اما کشف چه چیز؟ میگویم که کشف یک "طرح" یا واقعیت بخشیدن به "نظم". دگرباره باید برای توضیح این مطلب شتاب کنم. زندگی برای بسیاری از ما درست آمیزهیی از احساسهاست، بسان فیلم سردرگمی که نه داستان درست و حسابی دارد، نه آغاز راستینی، و نه پایانی واقعی. همچنین بسیاری تناقضها ما را گیج و مبهوت میسازد، زندگی زشت است، زیرا که مردمان همهاش در پی آنند که یکدیگر را از میان بردارند؛ زندگی زیباست، چرا که بسیاری دیگر در پی آنند که با یکدیگر مهربان باشند. هیتلر و گاندی هردو موجوداتی بشری بودند. ما زشتی تنی بیمار و موزونی تنی سلامت را میبینیم، گاه میگوئیم "زندگی خوب است" و گاه میگوئیم "زندگی بد است"، کدامیک حقیقت دارد؟ از آنرو که نمیتـوانیم پاسخ یـگانهیی بیـابیم، گیـج میشویم. اثـری هنری، انگار چنین پاسخ یگانهیی را برایمان فراهم میکند، بدینسان که نظمی یا طرحی را در زندگی به ما سراغ میدهد. بگذارید نشان دهم که چگونه چنین میشود:
هنرمند مواد اولیه را میگیرد و آنرا به قالبی میریزد. اگر او یک نقاش است، از جهان دور و برش ، به تنوع موضوعهایی مجرد بر میگزیند. یک سیب، یک بطری شراب، یک سفره، یک روزنامه و آنها را بر کرباسی نقش میکند، آنچه که یک "زندگی آرام یا بیجان" خوانده میشود.
همه این موضوعهای مختلف، آن سان که اجزاء یک طرح باشند- بنظر میآیند، طرحی در محدوده قابی چهار گوشه، و این درک وحدت، ما را مقبول و مطبوع میافتد، وحدتی، آفریده موضوعهایی که پیش از آن گویی هیچ چیز مشترکی در میانشان نبوده است. پیکرتراش، سنگی سخت و بی شکل را میگیرد و آنرا در هیئت موجودی انسانی در میآورد؛ در اینجا وحدت، در میان چیزهایی به تمامی متفاوت، پدید آمده است: گوشت نرم و سنگ سخت، و نیز بین هیئت شکل انسانی و صخره بی شکل غیر انسانی. موسیقیدان یک سیم یا یک زه را مرتعش میکند، به نی میدمد، و اصوات پدید آمده را نظم میدهد، و دست آخر آهنگی میسازد. داستان پرداز از زندگی انسان رویدادهایی را بر میگزیند و برای آنها داستانی خلق میکند، یک آغاز و یک انجام، طرحی دیگر.
وحدت، نظم و طرح را میتوان از راههایی دیگر نیز پدید آورد. ممکن است شاعر دو چیز کاملا متفاوت را در هم آمیزد و با خلق یک استعاره یا تشبیه به آنها وحدت بخشد. "ت. اس. الیوت"، یک شاعر نوپرداز، دو تصویر کاملا متفاوت را بر میگزیند ـ یک غروب پائیزی، وبیماری که در بیمارستان انتظار یک عمل جراحی را میکشد و بدینسان آندو را درهم میآمیزد:
حالا دیگر برویم، تو و من بدان هنگام که غروب، در آنجا، پیش روی آسمان پرستاره گسترده است، هچون آن بیمار که بر تختی بیهوش افتاده است. بتهون در سمفونی شماره نه، برای آسمان پرستاره آهنگی میسازد که دسته کر باید آنرا اجرا کند، و این آواز دستهجمعی را او با موسیقی خندهآور و سبکی که با نی و فلوت اجرا میشود، همراه میسازد. دوباره، دو اندیشه کاملا مخالف ـ نغمه یی ملکوتی و سرودی مضحک ـ درهم آمیختهاند و بدانها وحدتی بخشیده شده است. پس میبینید که این هیجانی که یک کار هنری در ما بر میانگیزد، بیشتر هیجان دیدن رابطههایی است که قبلا وجود نداشتهاند، دیدن مظاهر کاملا متفاوتی از زندگی که در خلال یک طرح وحدت یافتهاند و همسان گشتهاند.
این بزرگترین نوع تجربه هنری است. درونیترین نوع احساس خالص است : "چه غروب زیبائی!" یعنی اینکه نور ما را در خود مستغرق ساخته است؛ "چه گل سیب زیبائی!" یعنی اینکه حس چشائی ما _ خواه بهنگام خوردن آن یا نه، تنها با تصویر آن احساس لذت میکند.
بین این نوع تجربه و تجربه "طرح ها" نوع دیگری میآید: خرسندی دست یافتن به هنرمندی که به "بیان" احساس ما قادر است.
هنرمند وسایلی برای کاویدن و راه یافتن به انفعالات ما پیدا میکند ـ لذت، جذبه، غم، خشم ـ و بدان وسایل ما را مدد میکند تا این انفعالات را از خویشتن "جدا" سازیم. بگذارید این مطلب را روشن کنم. هر انفعال نیرومندی باید که تسکین یابد. آنگاه که شادمانیم، فریاد میکنیم یا پای میکوبیم، آنگاه که در خویش احساس اندوه میکنیم، میخواهیم که بگرییم. اما انفعال ما باید که بیان شود (یعنی که بگونهیی بیرون ریزد، چون عصارهیی که از یک لیمو خارج میشود). بهویژه، شاعران و موسیقیدانان مهارتی خاص در بیان انفعالات ما دارند. مرگی در یک خانواده، بی پولی و دیگر بلایا با موسیقی و شعر تسکین مییابند، آرام میشوند، که گویی با یافتن کلمات و نغمهها، وسیلهیی برای زدودن غم از وجود ما پیدا میکنند. لیک، در سطحی برتر، گرفتاریهای شخصی ما آرام مییابند، وقتی که بتوانیم آنها را چون بخشی از یک طرح بنگریم؛ بدینسان در اینجا دگرباره ما با کشف وحدت روبرو هستیم، یعنی یک تجربه شخصی، بخشی از یک واحد بزرگتر است. احساس میکنیم که دیگر یک تنه به تحمل این اندوه مجبور نیستیم: غم ما بخشی از یک دستگاه عظیم است ـ عالم هستی ـ و نیز بخشی ضروری از آن و هنگامی که دریابیم چیزی ضروری است دیگر به شکوه از آن دهان نمیگشائیم.
موضوع بحث ما ادبیات است، لیکن آن کس که به مطالعه ادبیات میپردازد، باید خویش را تا حدودی به موسیقی، نقاشی، مجسمه سازی، معماری، فیلم و تاتر نیز علاقمند سازد. هنرها، جملگی میکوشند کاری و رسالتی یگانه را موضوع خود قرار دهند، تفاوت در روشهاست. روشها را نوع موادی که در هنرهای مختلف بهکار گرفته میشوند، تعیین میکنند. موادی وجود دارند که ملموساند، میبینیمشان و بکارشان میگیریم ـ رنگ، سنگ، خاک ـ ومواد دیگری که چنین نیستند، پایا نیستند ـ کلمات، صداها و نغمهها. به بیانی دیگر، برخی هنرها در زمینه زمان: میتوانید یک تابلو نقاشی، یا ساختمان یا قطعهیی از یک مجسمه را بنگرید و بپسندید- حتی کم و بیش بی هیچ درنگی- لیک، گوش دادن به یک سمفونی، یا خواندن یک قطعه شعر، محتاج زمان است ـ وغالباٌ وقتی طولانی. بدین منوال موسیقی و ادبیات وجوه مشترک بسیار دارند، این هر دو مواد ناپایای صدا را بکار میگیرند: موسیقی صداهای بی معنا را بهعنوان مواد اولیه مورد استفاده قرار میدهد، ادبیات صداهای معنادار را، که ما به آنها کلمات میگوئیم.
حالا باید اینرا بگویم که بکار بردن کلمات به دو گونه است: یکی هنرمندانه و دیگری غیر هنرمندانه. یعنی که کلمات خودشان میتوانند به دو راه متفاوت نگریسته شوند. در حقیقت چنین است که یک کلمه، معنائی در فرهنگ لغت دارد (آنچه که معنای "لغوی" خوانده میشود یا "دلالت") وتداعیهایی که کلمه طی استعمال مداوم خود، بدست میآورد ("اشاره ضمنی")، مثلا کلمه "مادر" را در نظر بگیرید: فرهنگ لغت فقط شما را کمک میکند تا معنای این کلمه را "بفهمید"، آنرا چنین معنی می کند، عنصر ماده والدین یک حیوان. این "دلالت بر معنی" است. اما این کلمه، بدان سبب که ما نخست آنرا در ارتباط با مادران خود بکار میگیریم، چیزهای بسیار را تداعی میکند ـ گرما، امنیت، آسایش، عشق. ما احساسی بس نیرومند درباره مادران خود داریم بهسبب این تداعیها. "مادر" در ارتباط با چیزهای دیگر پیرامونمان که انتظار داریم از آنها نیز احساسی نیرومند داشته باشیم، بکار میرود ـ کشورمان، مدرسه مان، بدین منوال "وطن" و "آموزشگاهی که در آن پرورش یافتهایم" که به معنای "مادر عزیز" است، پس میگوئیم که: "مادر" در معنای ضمنیای که دارد بس غنی است.
معانی ضمنی به احساسها باز میگردند، دلالتها به مغز. بدینسان فعالیتهای متنوعی که استعمال کلمات را در بر میگیرند و کارشان دادن دستورها و اطلاعات است ـ مثلاٌ مشخص ساختن قوانین یک باشگاه ـ میکوشند تا کلمات را فقط در معنای دلالتی آنها محدود و مقید نمایند.
نویسنده یک کتاب علمی، اربابان نظمی نو در یک جامعه، اینها نمیخواهند سرو کار با انفعالات خواننده داشته باشند، فقط به مغز او، به فهم و ادراک او کار دارند، آنان ادبیات نمینویسند. نویسنده ادبیات خیلی بیشتر با معانی و اشارات ضمنی سرو کار دارد، با راههایی که او میتواند بدان وسایل کلمات را آن گونه برگزیند که شما را به جنبش وادارد یا در شما هیجانی پدید آورد، با راههایی که او می تواند رنگ، حرکت و ویژگی بیافریند. معانی را میتوان به خوشه صداها تشبیه کرد، که وقتی نتی واحد را در پیانو به ارتعاش در میآورید، میشنوید. نت "سی" میانه را به ارتعاش درآورید، با قدرت، و حالا بیش از بیش از یک نت، خیلی بیشتر، خواهید شنید. شما نتهای ضعیف و بس آرامی را که از آن پدید میآیند، خواهید شنید، نتهایی که بدانها "هارمونیکها" گفته میشود. نت خودش "دلالت" است، هارمونیکها معانی و اشارات ضمنی هستند.
نویسنده ادبیات، بویژه اگر شاعر باشد، از دانشمند یا حقوق دان در زمینه "مقید ساختن کلمات" متفاوت میشود. دانشمند باید کلمه را آنگونه بهکار گیرد که تنها یک معنی داشته باشد و نه بیشتر، بههمین گونه یک حقوق دان. اما گهگاه کلمه ـ بدانگونه که نت مادر روی پیانو عمل میکرد ـ مجاز است تا آزادانه نوسان کند، نه تنها تداعیهایی را موجب میشود، بل همچنین برخی زمانها، معناهایی کاملا متفاوت بوجود میآورد و شاید حتی کلمات دیگر را. در اینجا دو نمونه میآورم:
عمل چون نوائی که از شیپوری (Bugle) برمیخیزد مرا بخود میخواند و قلب گوئی فرو میریزد (Buckes). حالا، (Buckle) در اینجا چه معنی میدهد؟ ما آنرا در معنای لغوی تنی نیرومند و سالم، یا دستگاهی استوار، استعمال میکنیم ـ یک ورق آهن، یک چرخ دوچرخه. حالا در یک قطعه علمی یا نوشته حقوقی این کلمه باید یا به معنای نخست آن باشد، یا به معنای دومینش. ولی در این قطعه شعر ما مقید و محدود نیستیم. این کلمه میتواند دو معنا داشته باشد، میتواند دو چیز متفاوت را در یک زمان بهخاطر آورد. بنا بر این، این تکه چنین معنی میدهد، "مرا به عمل میخوانند و من برای آن آمادهام. تسمههای کوله بار نظامی و قطار فشنگم را محکم میکنم، لیک در همین زمان ترسانم؛ گوئی قلبم در درونم فرو میریزد، بسان تایر دوچرخه که پنچر میشود."
نمونه دوم:
او رفته است و بازوان من تهی است.
من جستجو میکنم
آنچه پیش روی من است، تنها تفاله سالهای از دست رفته است.
اینجا Waste (تلف شدن) (دقت کنید که نگارنده چگونه این کلمه را برای طنین کلام خویش تکرار میکند) گوئی کلمهیی دیگر را بوجود میآورد که وزن آن یکسان است ،اما نگارش و معنای آن متفاوت: Waist (کمر). بازوان او دیگر کمر معشوقه را در آغوش نمیگیرد، دیگر چیزی نیست جز سکوت و خلاء.
این نمونهها اندکی اغراق آمیزاند، ولی به نشان دادن اینکه چگونه خالق ادبیات، کلماتش را ورای زمانها جولان میدهد، کمک میکنند. این دیگر تنها معنای معنوی محض کلمات نیست، این صدا و آهنگ است، پیش آوردن معانی دیگر است، کلمههای دیگر، همانطور که آن خوشههای هارمونیک را معانی ضمنی میخوانیم. ادبیات، "استثمار کلمات" است. اما ادبیات شاخههای گوناگونی دارد، و برخی شاخهها، کلمات را بیش از دیگر شاخهها استثمار میکنند. شعر بیشتر بر قدرت کلمات تکیه دارد، بر معانی و مفاهیم متنوع و چند پهلوی آنها، و به لحاظی شما میتوانید بگوئید که شعر"ادبیترین" شاخهی ادبیات است. ادبیترین، زیرا بیشترین حد مواد خام ادبیات را بهکار میگیرد، که کلمات باشند. روزی، روزگاری، تنها نوع ادبیات که وجود داشت شعر بود؛ نثر فقط برای نگارش قوانین و مدارک و نظریههای علمی مورد استفاده بود.
در میان یونانیان قدیم، شعر سه گونه بود: تغزلی، نمایشی وحماسی. در اشعار تغزلی، سراینده به بیان انفعالاتی ویژه میپرداخت ـ عشق، نفرت، ترحم، ترس ـ و همواره بر نیروی کلماتش متکی بود. در اشعار نمایشی (یا نمایشنامهها) شاعر مجبور نبود که اینسان بر کلمات تکیه داشته باشد (اگر چه نمایشنامه یونانی با اشعار تغزلی آمیخته بود)، زیرا عمل و نمایش در بین بود، داستان وجود داشت و شخصیتی انسانی. در اشعار حماسی او میتوانست افسانهیی را باز گوید ـ دگرباره بکار گرفتن شخصیت، عمل و نمایش ـ و شاید مهارت او بعنوان یک راوی، میتوانست مهمتر از کیفیات گویای کلمات باشد.
ما هنوز هم این تقسیم سه گانه باستانی را داریم، ولی دوتای آنها دیگر چندان ـ مگر بهندرت ـ در شکل شعری خود به کار نمیآیند. شعر حماسی به داستان دراز بدل شده است، نگاشته به نثر، (گهگاه شاعران هنوز هم داستان دراز را منظوم مینگارند، ولی اینگونه آثار چندان مشهور نیستند.) شعر نمایشی به فیلم یا نمایشنامه بدل شده (فقط خیلی بندرت، امروز نیز به نظم نگاشته میشود). شعر تغزلی، تنها نوع شعر که باقی مانده است، به بیانی دیگر، امروز دیگر شعر حماسی و نمایشی موضعی بس حقیردارند. شاعر به خلاف نمایشنامه نویس و داستان پرداز، اشعار تغزلی کوتاه میسراید، در مجلات به چاپ میزند، و چندان پولی هم انتظار ندارد ـ هیچ شاعری نیست که از راه سرودن اشعارش نان بخورد. این نشانه بدی است و شاید بدان معناست که برای شعر دیگر آیندهیی وجود ندارد، اما در این باب صحبت بسیار است. ادبیات شاخههای دیگر نیز دارد و نیز چیزهایی نزدیک به ادبیات یا آثار"شبه ادبی"... بویژه مقاله: مقاله نویس کسی است که دیگر برای شعر و داستان مایه و هدیهیی ندارد. لیک شاید بهتر باشد که فعلا همان سه شکل اصلی را در خاطر بسپارید - داستان، نمایشنامه، شعر ـ چرا که اینها، نام آوران ما را در چند قرن اخیر بهخود مشغول داشتهاند. در روزگار ما چنین بنظر میرسد که فقط داستان بعنوان یک شکل ادبی زنده خواهد ماند. خوانندگان شعر،اندکاند و بیشتر مردم بیشتر از یک نمایشنامه، از یک فیلم لذت میبرند (یک شکل بصری، نه یک قالب ادبی). با اینهمه پیشگویی آینده، بی پژوهشی در گذشته، گویا که ما را چندان به کار نمیآید.
آیا بهراستی این موضوع حقیقت دارد؟ اگر از زندگی آدمیان معمولی میانگینی بگیریم،خواهیم دید که آنان به علوم و هنرها تعلق خاطری اندک دارند. انسان معمولی از خواب برمیخیزد، به سینما میرود، به رختخواب میرود، میخوابد، برمیخیزد و دوباره همه چیز را از نو تکرار میکند. جز برای دانشمندانی که کار آنها در زمینه علوم است و حرفهاشان نیز همین است. برای بیشتر ما، تجربههای آزمایشگاهی با قواعد علمی، کم و بیش بی معناست. و اگر از شاعران، نقاشان و موسیقی دانها – یا آموزگاران ادبیات، نقاشی و موسیقی ـ بگذریم، هنرها برای ما مقولههائی هستند که گویا فقط شاگرد مدرسهایها میتوانند با آنها سروکار داشته باشند. و با اینهمه مردمان گفتهاند و هنوز هم میگویند که شکوه تمدن ما به دانشمندان مدیون است. یونان باستان به خاطر ریاضی دانانی چون اقلیدس و فیثاغورث و نیز شعرائی چون هومر و نمایشنامه نویسانی همچون سوفوکلس به یادها مانده است. تا دوهزار سال دیگر، چه بسا که نهرو، آیزنهاور و چرچیل از يادها بروند، لیکن آلبرت اينشتین و مادام کوری و برنارد شاو و سیبلیوس جاودان خواهند بود.
پس اهمیت علوم و هنرها از چه ناشی میشود؟ گمان من این است که پاسخ شما در مورد علوم آشکار است: میگویید که ما رادیو، پنیسیلین، تلویزیون، صفحات موسیقی، اتومبیل، هواپیما، تهویه مطبوع و حرارت مرکزی داریم و اینها جملگی سخت بکارمان میآید. اما این فرآوردهها هرگز نخستین هدف علوم نبودهاند، اینها در حاشيه کار اصلی پدید آمدهاند، یعنی فقط پس از آنکه دانشمند کار اصلی خود را به انجام رسانده باشد. آن کار اصلی، به بیانی ساده چنین است: کنجکاو بودن، مدام چرا گفتن و تا نیافتن پاسخ آرام نگرفتن. دانشمند در باره جهان هستی کنجکاو است. او میخواهد بداند که مثلاً چرا آب نقطه جوش معینی دارد و نقطه انجماد معینی؟ یا مثلا چرا پنیر با گچ فرق دارد؟ یا چرا رفتار یک آدم با آدمی دیگر متفاوت است؟ و نه فقط "چرا؟" بل همچنین "چه؟"
نمک از "چه" ساخته آمده؟ ستارهها چه هستند؟ ساختمان ماده چیست؟ اما پاسخ بدین پرسشها الزاماً زندگی ما را آسانتر نمی نمایند. پاسخ به این سئوال که: "آیا اتم را میتوان شکافت؟" بگونهای زندگانی ما را دشوارتر ساخته است. ولی بههرحال این پرسشها پیش میآیند و باید که چنین باشد. این کار انسان است که کنجکاو باشد، که حقیقت جهان پبرامون ما را بشناسد، که بدین سئوال بزرگ: "براستی جهان چيست و به چه میماند؟" پاسخ گوید. "حقیقت جهان پیرامون ما"، لحظهای به کلمه "حقیقت" بیندیشید، کلمهای است که در موارد گوناگون بهکار گرفته میشود: "تو حقیقت را به من نمیگویی"، "حقیقت اوضاع و شرایط در روسیه"، "زیبائی حقیقت است و حقیقت زیبائی". و من میخواهم در اینجا آنرا بعنوان "آنچه در پس جلوه برونی نهفته است" بکار برم. بگذارید، قبلا آنچه را میخواهم بگویم با مثالی توضیح دهم. خورشید از مشرق طلوع میکند و غروبش در مغرب است، اینست آنچه که ما میبینیم؛ این "جلوه برونی" است. در گذشته جلوه برونی را همان حقیقت میپنداشتند. اما پس از آن دانشمندی پا به میدان گذارد و در این مطلب کنکاش نمود و آنگاه اعلام داشت که حقیقت به تمامی از ظاهر امر متفاوت بوده است: حقیقت این بود که زمین میگردد و خورشید همچنان ساکن میماند، جلوه برونی فریبی بیش نبود. آنچه در این حقایق علمی شگفت آور است، اینست که آنها غالباً این چنین بی فایده به نظر میآیند. برای انسان معمولی هیچ تفاوتی ندارد که خورشید بگردد یا زمین، در هر حال او باید بامدادان از خواب برخیزد و شامگاهان دست از کار بکشد. اما اگر چیزی بی فایده بود، حتماً بدین معنی نیست که "بی ارزش" هم باشد. دانشمندان هنوز هم جستجوی حقیقت را ارزشمند میدانند. آنان انتظار ندارند که قوانین جاذبه و نسبیت دگرگونی عظیمی در زندگی روزمره پدید آورند، بل میاندیشند که پاسخ دادن به پرسشهای مدامشان درباب جهان هستی، فعالیت "با ارزشی" است. و بنا براین ما میگوئیم که حقیقت چیزی که آنان به دنبالش هستند، خود یک "ارزش" است. یک ارزش، آن چیزی است که زندگانی ما را برتر از سطح خالص حیوانی قرار میدهد، سطحی که تنها قوت لایموتی به کف آریم، سد جوع کنیم، بخوابیم و بمیریم . دنیای فراهم آوردن غذا و زادن کودکان، گهگاه دنیای "زیست بسیط" نامیده شده است. و گاه یک ارزش بدین دنیای "زیست بسیط " افزوده میگردد.
برخی میگویند که زندگانی ما نا خوشایند است، بدان سبب که در گستردهترین حد خویش پای در بند چیزهایی است که جاودان نیستند ـ چیزهایی که فرو میریزند و دیگرگون میشوند. اکنون اینجا نشستهام، یک درجه یا اندی بیشتر، دورتر از استوا. به آنچه دورو بر اطاق گرمم هست نگاهی میاندازم و میبینم که هیچ چیز در آن نیست که بپاید. چندان دور نخواهد بود که خانهام ویران شود، مورچگان سفید آنرا به تمامی بجوند، یا که باران و بوران در همش کوبد. گلهائی که پیش رویم هستند، فردا خواهند پژمرد. (بدینسان، به یقین خودم نیز شاید!). ماشین تحریرم از پیش از کار افتاده. و اینچنین است که من تشنه چیزی هستم که بپاید و همیشگی باشد، چیزی که تا جاودان بماند. میپندارم که "حقیقت" همان چیزی است که ناجاوید خواهد بود.
حقیقت یک ارزش است. زیبائی ارزشی دیگر است. و حالا که درباره دانشمندان سخن گفتهایم، من به هنرمندان باز میگردم. آنچه شوق دانشمند را بر میانگیزد، حقیقت است و این انگیزه برای هنرمند زیبائی است. و حالا برخی مردمان ـ آن هوشمندان و اندیشه ورزان که فلاسفه میخوانیمشان ـ برآنند که زیبائی و حقیقت هردو یک چیزند. آنان میگویند که فقط یک ارزش وجود دارد، یک چیز ابدی که مثلاً میتوانیم آنرا ایکس ( × ) بنامیم، و حقیقت نامی است که دانشمند به آن داده است و زیبائی نامی که هنرمند آنرا بدان خوانده است. بیائید بکوشیم این مقوله را روشنتر نماییم: مادهای وجود دارد که نمک نامیده میشود. اگر نابینا باشم، برای توصیف نمک باید که از حس چشاییام کمک بگیرم، نمک برای من مادهایست که طعم آنرا تنها میتوان "نمکین" خواند. حالا اگر چشمانم بینا باشند، لیک حس چشایی نداشته باشم، مجبورم نمک را چون یک "ماده سپید متبلور" توصیف کنم. خوب، هر دو توصیف درست است، اما هیچیک در بطن خود راه به کمال نمیبرد. هریک از این توصیفها گرایشی نامتعادل به یکی از راههای آزمایش "نمک" است. ممکن است بگوئیم که دانشمند، ایکس (×) را به راهی مورد آزمایش قرار میدهد و هنرمند به راهی دیگر. زیبایی یک جلوه از ایکس (×) است و حقیقت جلوه یی دیگر. اما ایکس (×) چیست؟ برخی آنرا واقعیت نمایی میخوانند ـ چیزی که پس از حرکت ظاهری جهان هستی، جلوه صوری، برجای میماند. دیگران آنرا خدا میخوانند، و میگویند که زیبایی و حقیقت دو کیفیت از کیفیات خدا هستند.
بههرحال، هنرمند و دانشمند هردو در پی آن چیزی هستند که میپندارند واقعی است. شیوه کاوش آنان متفاوت است. دانشمند مغز خود را بهکار میگیرد و با یک روند آهسته کنکاش و خطا، پس از تجربهای دراز و تحقیقی طولانی، پاسخ خویش را مییابد. این لحظه، معمولا لحظهیی پر از هیجان است. داستان ارشمیدس را بهیاد میآورید که وقتی در حمام، آن اصل معروف خود را در مییابد، عریان از میان آب بیرون میجهد و فریاد میزند اورکا! اورکا! (۱)، یعنی که یافتم. هنرمند بهدنبال ساختن چیزی است که هیجانی خاص در میان مردمان پدید خواهد آورد ـ هیجانی زاده کشفی نو درباره واقعیت. او ممکن است یک تصویر بیآفریند، یک نمایشنامه بنویسد، شعری بسراید، یا یک کاخ بسازد، ولی مایل است وقتی که مردمان آنچه را او خـلق کـرده، میبینند، میخـوانند یـا میشنوند دستخوش هیجان شوند. و بگویند "آه، زیباست".
پس میتوان زیبایی را کیفیتی دانست که در هر آنچه در ذهن هیجانی ویژه پدید میآورد، وجود دارد، هیجانی بدانگونه که با نوعی مکاشفه گره خورده است. این هیجان الزاماً تنها در ساختههای انسان نیست، یک شاخه گز یا درختی سبز، نیز میتواند چنین هیجانی به شما ببخشد و شما را به گفتن کلمه "زیبا" وادارد. نخستین نقش چیزهای طبیعی، چون گل، درختان و خورشید، شاید این نباشد که زیبا باشند، بل این که فقط وجود داشته باشند، لیکن نخستین نقش و وظیفه آنچه هنرمند خلق میکند، زیبا بودن است. بیائید، بکوشیم تا اندکی بیشتر این "هیجان هنرمندانه" را بفهمیم: نخست اینکه، این چیزی است که بعنوان یک هیجان "استاتیک" شناخته شده است. این هیجان آنگونه نیست که به انجام چیزی یا کاری متمایلتان سازد. اگر شما مرا احمق خطاب کنید یا القاب توهین آمیز مشابهی بهمن بدهید، به یقین نخست به هیجان میآیم و یحتمل با شما به نزاع بر خواهم خاست. اما هیجان درک و تجربه زیبایی، به آدمی آرامش میبخشد و خشنودش میسازد، آنسان که پنداری به چیزی دست یافته است. این دست یافتن، همانطور که پیشتر نیز توضیحش دادم، دست یافتن به گونهیی مکاشفه است. اما کشف چه چیز؟ میگویم که کشف یک "طرح" یا واقعیت بخشیدن به "نظم". دگرباره باید برای توضیح این مطلب شتاب کنم. زندگی برای بسیاری از ما درست آمیزهیی از احساسهاست، بسان فیلم سردرگمی که نه داستان درست و حسابی دارد، نه آغاز راستینی، و نه پایانی واقعی. همچنین بسیاری تناقضها ما را گیج و مبهوت میسازد، زندگی زشت است، زیرا که مردمان همهاش در پی آنند که یکدیگر را از میان بردارند؛ زندگی زیباست، چرا که بسیاری دیگر در پی آنند که با یکدیگر مهربان باشند. هیتلر و گاندی هردو موجوداتی بشری بودند. ما زشتی تنی بیمار و موزونی تنی سلامت را میبینیم، گاه میگوئیم "زندگی خوب است" و گاه میگوئیم "زندگی بد است"، کدامیک حقیقت دارد؟ از آنرو که نمیتـوانیم پاسخ یـگانهیی بیـابیم، گیـج میشویم. اثـری هنری، انگار چنین پاسخ یگانهیی را برایمان فراهم میکند، بدینسان که نظمی یا طرحی را در زندگی به ما سراغ میدهد. بگذارید نشان دهم که چگونه چنین میشود:
هنرمند مواد اولیه را میگیرد و آنرا به قالبی میریزد. اگر او یک نقاش است، از جهان دور و برش ، به تنوع موضوعهایی مجرد بر میگزیند. یک سیب، یک بطری شراب، یک سفره، یک روزنامه و آنها را بر کرباسی نقش میکند، آنچه که یک "زندگی آرام یا بیجان" خوانده میشود.
همه این موضوعهای مختلف، آن سان که اجزاء یک طرح باشند- بنظر میآیند، طرحی در محدوده قابی چهار گوشه، و این درک وحدت، ما را مقبول و مطبوع میافتد، وحدتی، آفریده موضوعهایی که پیش از آن گویی هیچ چیز مشترکی در میانشان نبوده است. پیکرتراش، سنگی سخت و بی شکل را میگیرد و آنرا در هیئت موجودی انسانی در میآورد؛ در اینجا وحدت، در میان چیزهایی به تمامی متفاوت، پدید آمده است: گوشت نرم و سنگ سخت، و نیز بین هیئت شکل انسانی و صخره بی شکل غیر انسانی. موسیقیدان یک سیم یا یک زه را مرتعش میکند، به نی میدمد، و اصوات پدید آمده را نظم میدهد، و دست آخر آهنگی میسازد. داستان پرداز از زندگی انسان رویدادهایی را بر میگزیند و برای آنها داستانی خلق میکند، یک آغاز و یک انجام، طرحی دیگر.
وحدت، نظم و طرح را میتوان از راههایی دیگر نیز پدید آورد. ممکن است شاعر دو چیز کاملا متفاوت را در هم آمیزد و با خلق یک استعاره یا تشبیه به آنها وحدت بخشد. "ت. اس. الیوت"، یک شاعر نوپرداز، دو تصویر کاملا متفاوت را بر میگزیند ـ یک غروب پائیزی، وبیماری که در بیمارستان انتظار یک عمل جراحی را میکشد و بدینسان آندو را درهم میآمیزد:
حالا دیگر برویم، تو و من بدان هنگام که غروب، در آنجا، پیش روی آسمان پرستاره گسترده است، هچون آن بیمار که بر تختی بیهوش افتاده است. بتهون در سمفونی شماره نه، برای آسمان پرستاره آهنگی میسازد که دسته کر باید آنرا اجرا کند، و این آواز دستهجمعی را او با موسیقی خندهآور و سبکی که با نی و فلوت اجرا میشود، همراه میسازد. دوباره، دو اندیشه کاملا مخالف ـ نغمه یی ملکوتی و سرودی مضحک ـ درهم آمیختهاند و بدانها وحدتی بخشیده شده است. پس میبینید که این هیجانی که یک کار هنری در ما بر میانگیزد، بیشتر هیجان دیدن رابطههایی است که قبلا وجود نداشتهاند، دیدن مظاهر کاملا متفاوتی از زندگی که در خلال یک طرح وحدت یافتهاند و همسان گشتهاند.
این بزرگترین نوع تجربه هنری است. درونیترین نوع احساس خالص است : "چه غروب زیبائی!" یعنی اینکه نور ما را در خود مستغرق ساخته است؛ "چه گل سیب زیبائی!" یعنی اینکه حس چشائی ما _ خواه بهنگام خوردن آن یا نه، تنها با تصویر آن احساس لذت میکند.
بین این نوع تجربه و تجربه "طرح ها" نوع دیگری میآید: خرسندی دست یافتن به هنرمندی که به "بیان" احساس ما قادر است.
هنرمند وسایلی برای کاویدن و راه یافتن به انفعالات ما پیدا میکند ـ لذت، جذبه، غم، خشم ـ و بدان وسایل ما را مدد میکند تا این انفعالات را از خویشتن "جدا" سازیم. بگذارید این مطلب را روشن کنم. هر انفعال نیرومندی باید که تسکین یابد. آنگاه که شادمانیم، فریاد میکنیم یا پای میکوبیم، آنگاه که در خویش احساس اندوه میکنیم، میخواهیم که بگرییم. اما انفعال ما باید که بیان شود (یعنی که بگونهیی بیرون ریزد، چون عصارهیی که از یک لیمو خارج میشود). بهویژه، شاعران و موسیقیدانان مهارتی خاص در بیان انفعالات ما دارند. مرگی در یک خانواده، بی پولی و دیگر بلایا با موسیقی و شعر تسکین مییابند، آرام میشوند، که گویی با یافتن کلمات و نغمهها، وسیلهیی برای زدودن غم از وجود ما پیدا میکنند. لیک، در سطحی برتر، گرفتاریهای شخصی ما آرام مییابند، وقتی که بتوانیم آنها را چون بخشی از یک طرح بنگریم؛ بدینسان در اینجا دگرباره ما با کشف وحدت روبرو هستیم، یعنی یک تجربه شخصی، بخشی از یک واحد بزرگتر است. احساس میکنیم که دیگر یک تنه به تحمل این اندوه مجبور نیستیم: غم ما بخشی از یک دستگاه عظیم است ـ عالم هستی ـ و نیز بخشی ضروری از آن و هنگامی که دریابیم چیزی ضروری است دیگر به شکوه از آن دهان نمیگشائیم.
موضوع بحث ما ادبیات است، لیکن آن کس که به مطالعه ادبیات میپردازد، باید خویش را تا حدودی به موسیقی، نقاشی، مجسمه سازی، معماری، فیلم و تاتر نیز علاقمند سازد. هنرها، جملگی میکوشند کاری و رسالتی یگانه را موضوع خود قرار دهند، تفاوت در روشهاست. روشها را نوع موادی که در هنرهای مختلف بهکار گرفته میشوند، تعیین میکنند. موادی وجود دارند که ملموساند، میبینیمشان و بکارشان میگیریم ـ رنگ، سنگ، خاک ـ ومواد دیگری که چنین نیستند، پایا نیستند ـ کلمات، صداها و نغمهها. به بیانی دیگر، برخی هنرها در زمینه زمان: میتوانید یک تابلو نقاشی، یا ساختمان یا قطعهیی از یک مجسمه را بنگرید و بپسندید- حتی کم و بیش بی هیچ درنگی- لیک، گوش دادن به یک سمفونی، یا خواندن یک قطعه شعر، محتاج زمان است ـ وغالباٌ وقتی طولانی. بدین منوال موسیقی و ادبیات وجوه مشترک بسیار دارند، این هر دو مواد ناپایای صدا را بکار میگیرند: موسیقی صداهای بی معنا را بهعنوان مواد اولیه مورد استفاده قرار میدهد، ادبیات صداهای معنادار را، که ما به آنها کلمات میگوئیم.
حالا باید اینرا بگویم که بکار بردن کلمات به دو گونه است: یکی هنرمندانه و دیگری غیر هنرمندانه. یعنی که کلمات خودشان میتوانند به دو راه متفاوت نگریسته شوند. در حقیقت چنین است که یک کلمه، معنائی در فرهنگ لغت دارد (آنچه که معنای "لغوی" خوانده میشود یا "دلالت") وتداعیهایی که کلمه طی استعمال مداوم خود، بدست میآورد ("اشاره ضمنی")، مثلا کلمه "مادر" را در نظر بگیرید: فرهنگ لغت فقط شما را کمک میکند تا معنای این کلمه را "بفهمید"، آنرا چنین معنی می کند، عنصر ماده والدین یک حیوان. این "دلالت بر معنی" است. اما این کلمه، بدان سبب که ما نخست آنرا در ارتباط با مادران خود بکار میگیریم، چیزهای بسیار را تداعی میکند ـ گرما، امنیت، آسایش، عشق. ما احساسی بس نیرومند درباره مادران خود داریم بهسبب این تداعیها. "مادر" در ارتباط با چیزهای دیگر پیرامونمان که انتظار داریم از آنها نیز احساسی نیرومند داشته باشیم، بکار میرود ـ کشورمان، مدرسه مان، بدین منوال "وطن" و "آموزشگاهی که در آن پرورش یافتهایم" که به معنای "مادر عزیز" است، پس میگوئیم که: "مادر" در معنای ضمنیای که دارد بس غنی است.
معانی ضمنی به احساسها باز میگردند، دلالتها به مغز. بدینسان فعالیتهای متنوعی که استعمال کلمات را در بر میگیرند و کارشان دادن دستورها و اطلاعات است ـ مثلاٌ مشخص ساختن قوانین یک باشگاه ـ میکوشند تا کلمات را فقط در معنای دلالتی آنها محدود و مقید نمایند.
نویسنده یک کتاب علمی، اربابان نظمی نو در یک جامعه، اینها نمیخواهند سرو کار با انفعالات خواننده داشته باشند، فقط به مغز او، به فهم و ادراک او کار دارند، آنان ادبیات نمینویسند. نویسنده ادبیات خیلی بیشتر با معانی و اشارات ضمنی سرو کار دارد، با راههایی که او میتواند بدان وسایل کلمات را آن گونه برگزیند که شما را به جنبش وادارد یا در شما هیجانی پدید آورد، با راههایی که او می تواند رنگ، حرکت و ویژگی بیافریند. معانی را میتوان به خوشه صداها تشبیه کرد، که وقتی نتی واحد را در پیانو به ارتعاش در میآورید، میشنوید. نت "سی" میانه را به ارتعاش درآورید، با قدرت، و حالا بیش از بیش از یک نت، خیلی بیشتر، خواهید شنید. شما نتهای ضعیف و بس آرامی را که از آن پدید میآیند، خواهید شنید، نتهایی که بدانها "هارمونیکها" گفته میشود. نت خودش "دلالت" است، هارمونیکها معانی و اشارات ضمنی هستند.
نویسنده ادبیات، بویژه اگر شاعر باشد، از دانشمند یا حقوق دان در زمینه "مقید ساختن کلمات" متفاوت میشود. دانشمند باید کلمه را آنگونه بهکار گیرد که تنها یک معنی داشته باشد و نه بیشتر، بههمین گونه یک حقوق دان. اما گهگاه کلمه ـ بدانگونه که نت مادر روی پیانو عمل میکرد ـ مجاز است تا آزادانه نوسان کند، نه تنها تداعیهایی را موجب میشود، بل همچنین برخی زمانها، معناهایی کاملا متفاوت بوجود میآورد و شاید حتی کلمات دیگر را. در اینجا دو نمونه میآورم:
عمل چون نوائی که از شیپوری (Bugle) برمیخیزد مرا بخود میخواند و قلب گوئی فرو میریزد (Buckes). حالا، (Buckle) در اینجا چه معنی میدهد؟ ما آنرا در معنای لغوی تنی نیرومند و سالم، یا دستگاهی استوار، استعمال میکنیم ـ یک ورق آهن، یک چرخ دوچرخه. حالا در یک قطعه علمی یا نوشته حقوقی این کلمه باید یا به معنای نخست آن باشد، یا به معنای دومینش. ولی در این قطعه شعر ما مقید و محدود نیستیم. این کلمه میتواند دو معنا داشته باشد، میتواند دو چیز متفاوت را در یک زمان بهخاطر آورد. بنا بر این، این تکه چنین معنی میدهد، "مرا به عمل میخوانند و من برای آن آمادهام. تسمههای کوله بار نظامی و قطار فشنگم را محکم میکنم، لیک در همین زمان ترسانم؛ گوئی قلبم در درونم فرو میریزد، بسان تایر دوچرخه که پنچر میشود."
نمونه دوم:
او رفته است و بازوان من تهی است.
من جستجو میکنم
آنچه پیش روی من است، تنها تفاله سالهای از دست رفته است.
اینجا Waste (تلف شدن) (دقت کنید که نگارنده چگونه این کلمه را برای طنین کلام خویش تکرار میکند) گوئی کلمهیی دیگر را بوجود میآورد که وزن آن یکسان است ،اما نگارش و معنای آن متفاوت: Waist (کمر). بازوان او دیگر کمر معشوقه را در آغوش نمیگیرد، دیگر چیزی نیست جز سکوت و خلاء.
این نمونهها اندکی اغراق آمیزاند، ولی به نشان دادن اینکه چگونه خالق ادبیات، کلماتش را ورای زمانها جولان میدهد، کمک میکنند. این دیگر تنها معنای معنوی محض کلمات نیست، این صدا و آهنگ است، پیش آوردن معانی دیگر است، کلمههای دیگر، همانطور که آن خوشههای هارمونیک را معانی ضمنی میخوانیم. ادبیات، "استثمار کلمات" است. اما ادبیات شاخههای گوناگونی دارد، و برخی شاخهها، کلمات را بیش از دیگر شاخهها استثمار میکنند. شعر بیشتر بر قدرت کلمات تکیه دارد، بر معانی و مفاهیم متنوع و چند پهلوی آنها، و به لحاظی شما میتوانید بگوئید که شعر"ادبیترین" شاخهی ادبیات است. ادبیترین، زیرا بیشترین حد مواد خام ادبیات را بهکار میگیرد، که کلمات باشند. روزی، روزگاری، تنها نوع ادبیات که وجود داشت شعر بود؛ نثر فقط برای نگارش قوانین و مدارک و نظریههای علمی مورد استفاده بود.
در میان یونانیان قدیم، شعر سه گونه بود: تغزلی، نمایشی وحماسی. در اشعار تغزلی، سراینده به بیان انفعالاتی ویژه میپرداخت ـ عشق، نفرت، ترحم، ترس ـ و همواره بر نیروی کلماتش متکی بود. در اشعار نمایشی (یا نمایشنامهها) شاعر مجبور نبود که اینسان بر کلمات تکیه داشته باشد (اگر چه نمایشنامه یونانی با اشعار تغزلی آمیخته بود)، زیرا عمل و نمایش در بین بود، داستان وجود داشت و شخصیتی انسانی. در اشعار حماسی او میتوانست افسانهیی را باز گوید ـ دگرباره بکار گرفتن شخصیت، عمل و نمایش ـ و شاید مهارت او بعنوان یک راوی، میتوانست مهمتر از کیفیات گویای کلمات باشد.
ما هنوز هم این تقسیم سه گانه باستانی را داریم، ولی دوتای آنها دیگر چندان ـ مگر بهندرت ـ در شکل شعری خود به کار نمیآیند. شعر حماسی به داستان دراز بدل شده است، نگاشته به نثر، (گهگاه شاعران هنوز هم داستان دراز را منظوم مینگارند، ولی اینگونه آثار چندان مشهور نیستند.) شعر نمایشی به فیلم یا نمایشنامه بدل شده (فقط خیلی بندرت، امروز نیز به نظم نگاشته میشود). شعر تغزلی، تنها نوع شعر که باقی مانده است، به بیانی دیگر، امروز دیگر شعر حماسی و نمایشی موضعی بس حقیردارند. شاعر به خلاف نمایشنامه نویس و داستان پرداز، اشعار تغزلی کوتاه میسراید، در مجلات به چاپ میزند، و چندان پولی هم انتظار ندارد ـ هیچ شاعری نیست که از راه سرودن اشعارش نان بخورد. این نشانه بدی است و شاید بدان معناست که برای شعر دیگر آیندهیی وجود ندارد، اما در این باب صحبت بسیار است. ادبیات شاخههای دیگر نیز دارد و نیز چیزهایی نزدیک به ادبیات یا آثار"شبه ادبی"... بویژه مقاله: مقاله نویس کسی است که دیگر برای شعر و داستان مایه و هدیهیی ندارد. لیک شاید بهتر باشد که فعلا همان سه شکل اصلی را در خاطر بسپارید - داستان، نمایشنامه، شعر ـ چرا که اینها، نام آوران ما را در چند قرن اخیر بهخود مشغول داشتهاند. در روزگار ما چنین بنظر میرسد که فقط داستان بعنوان یک شکل ادبی زنده خواهد ماند. خوانندگان شعر،اندکاند و بیشتر مردم بیشتر از یک نمایشنامه، از یک فیلم لذت میبرند (یک شکل بصری، نه یک قالب ادبی). با اینهمه پیشگویی آینده، بی پژوهشی در گذشته، گویا که ما را چندان به کار نمیآید.
منبع : وبلاگ فرهنگی وهنری
0 نظرات:
ارسال یک نظر
برای ارسال نظر : بعد از نوشتن نظرتان در انتخاب نمایه یک گزینه را انتخاب کنید در صورتی که نمیخواهید مشخصات تان درج شود " ناشناس" را انتخاب نموده و نظر را ارسال کنید در صورت مواجه شدن با پیغام خطا دوباره بر روی دکمه ارسال نظر کلیک کنید.
مطالبی که حاوی کلمات رکيک و توهين آمیز باشد درج نميشوند.