لینک جدید اشتراک

www.eshterak.info

۱۳۸۸/۸/۱۱

ایرج فرزاد / مروری دیگر بر اکتبر ۱۹۱۷

تحلیل علل شکست انقلاب اکتبر، پس از گذشت ۹۲ سال هم آسان است و هم سخت. آسان است به این دلیل که نقد علل آن شکست، مدتها قبل از فروپاشی "اردوگاه" شوروی سابق، از زوایای گوناگونی انجام شده بود و مارکسیسم انقلابی و منصور حکمت با عبور از مرزهای نقد "دموکراتیک"، که از جمله از طرف بتلهایم، سویزی، پل باران، تونی کلیف و مندل و نشریه مانتلی ریویو و در سطحی عمومی تر از جانب ترتسکیستها و دیگران انجام شده بود، زاویه نگرش راهگشائی را در مقابل جنبش کمونیستی باز کرد. در مقابل این "ناممکن" ها که انقلاب سوسیالیستی در "یک کشور" قابل انجام است و یا اینکه لازمه و پیش شرط انقلاب سوسیالیستی در درجه اول و در مرحله و "فاز اول سوسیالیسم"، پیشرفت "نیروهای مولده" و یا زیر ساخت "صنایع مادر" است، این نقد سوسیالیستی جدال و بحث را به جدال بین دو نوع از سوسیالیسم، سوسیالیسم کارگری و سوسیالیسم بورژوائی کشاند. به این نکته بازخواهم گشت.

اما از طرف دیگر، نقد تجربه انقلاب اکتبر سخت است. سخت است بخاطر اینکه خود آن تجربه، با همان سوسیالیسم بورژوائی و همان سرمایه داری دولتی، دیگر موجود نیست. این مساله اتفاقا، راه و زمینه ای باز کرده است تا بورژوازی بین المللی اعلام کند که سرنوشت انقلاب سوسیالیستی یا بطور محتوم آن چیزی است که از فروپاشی بلوک شوروی برآمد، و یا سوسیالیسم، اگر بخواهد معنائی داشته باشد، جز در شکل یک برده داری پادگانی و "صنعتی" در چین نخواهد بود و یا در شکل دیکتاتوری شبه سلطنتی کره شمالی، در یک گوشه منزوی از دنیای تمدن نفسی خواهد کشید. سخت است از این نظر که ادعا میکنند عقاید و آرمان های کمونیسم، اگر در بهترین حالت خوب و انسانی باشند، "قابل تحقق" نیستند. سخت است بازهم به این دلیل که دیگر گرایشات سوسیالیسم بورژوائی و محافظه کار و خورده بورژوائی، زمینه ای برای صرفا "اپوزیسیون" بلوک سرمایه داری دولتی بودن را از دست داده اند و بنابراین بطور اثباتی مجال یافته اند که حکم بدهند که بنیانهای کمونیسم تکامل گرا و اولووسوونیست، عین کمونیسم و انحراف بلشویکها دلیل و اثبات این مدعاست. شکست انقلاب اکتبر و در ادامه آن فروپاشی اردوگاه سرمایه داری دولتی، راه را برای روایتهای قدیمی تر، و به عبارتی میدانداری دگر باره نقد "دموکراتیک" از تجربه اکتبر فراهم کرده است. به زمینه های مادی سربرآوردن نو نوار شده این نوع از تحرک سوسیالیسم خرده بورژوائی، بویژه در تاریخ کمونیسم ایران، نیز اشاره خواهم کرد.

دو رکن اساسی هر انقلاب و تحول سوسیالیستی
تعریف از فلسفه زندگی انسان

شاید این جمله برای کسانی که عادت کرده اند که کمونیسم و جنبش کمونیستی را به چند جمله و نقل قول کلیشه ای تنزل بدهند، بسیار گران بیاید. مگر جامعه "طبقاتی" نیست؟ مگر در جامعه طبقاتی، مادام و تا زمانی که مرز و کشور هنوز معنی دارد و جنبش کمونیستی در قلب و در محاصره دنیای بورژوائی و نظام تولید سرمایه داری جریان دارد، کمونیسم بدون "دیکتاتوری" طبقاتی، به عنوان یک پدیده روتین و نه فقط در دورانهای بحران انقلابی، ممکن است؟

همه انقلابات پیشین و از جمله انقلاب کبیر فرانسه، جدالی بوده اند بر سر تعریف از فلسفه و "حق" انسان. انقلاب بورژوائی، و آثار همه فیلسوفان و روشنفکران این گرایش، جز ارائه یک معنی عملی و تحولی در راستای آن تعاریف از فلسفه زندگی، که در محدوده مادی شرایط آن دوره، معنای ویژه ای داشت، کاری از پیش نبردند. اینکه انقلاب کبیر فرانسه، بقول معروف خود بانیان و رهبران آن انقلاب را از سر راه برداشت و در یک تسلسل غم انگیز، انقلاب سر فرزندان و بانیان خود را خورد، در این واقعیت تغییری بوجود نمی آورد که تعریف از فلسفه زندگی انسان و حق انسان، پس از انقلاب ۱۷۸۹ بطور کلی دستاوردهای تاریخی فلسفه و علوم انسانی را از افلاطون تا روسو را در يك حرکت عملی جمعبندى كرد. به این ترتیب، آن موازین و تعاریفی که از جایگاه انسان در جامعه، در دوره قرون وسطی و دوره سلطه تولید فئودالی ارائه میشد و در قوانین و در مناسبات مادی بین انسانها مرسوم بود، متفاوت بود.

ای اچ کار، به عنوان کسی که از بیرون ناظر یک تحول در جامعه روسیه است، آرمان و اهداف انقلاب اکتبر را از رساله "دولت و انقلاب" لنین استخراج کرده است. او به درستی میگوید که رسالت انقلاب اکتبر تعبیر کاملا جدیدی از فلسفه زندگی انسان است. میگوید انقلاب اکتبر برای اولین بار در تاریخ با رسالت "الغا دولت" و دورنمای زندگی انسانها در جامعه ای بدون وجود دولت پا به عرصه بین المللی گذاشته است. و دولت بلشویکی، حقیقتا هم در چندین عرصه مهم از زندگی انسانها، دست به بازتعریف از فلسفه زندگی انسانها برد و آنها را به مواد و مبانی قانون اساسی دولت سوسیالیستی تبدیل کرد. برای اولین بار در طول تاریخ بشر تعریف کاملا جدیدی از حقوق کودک بدست داده شد. برای اولین بار در طول تاریخ مبارزه طبقاتی، کودک و حقوق او، وارد سیاست و تعریف از منزلت انسان در مقیاسی اجتماعی شد. طبق قانون اساسی دولت بلشویکی، هر کودک، به صرف انسان بودن، از حق جهانشمول برخوردار شد. شاید این برای دوایری که کمونیسم را خشک و تجریدی و کلیشه ای میبینند، هنوز یک مساله "طبقاتی" و یا "کارگری" نباشد! و به همین دلیل براحتی فراموش میکنند که طبقه کارگر، فقط یک هویت صنفی و یا مکانی در "تولید" و در "رنج و کار" نیست. تعریف بلشویکها از حقوق کودک، کارگری ترین و سوسیالیستی ترین محتوا را داشت. به این خاطر که اتفاقا این بورژوازی، طبقات دارا و فشار کل سنن آنها در طول تاریخ و طی اعصار بوده است، که از پیش و به عنوان یک داده غیر قابل بحث و انگار پذیرفته شده، حقوق غیر قابل مناقشه ای را برای کودک تعریف کرده است. از نظر این طبقات "طبیعی" است که کودک قبل از هرکس به خانواده و سرپرست و ولی و قیم و دایه و صاحب آن تعلق دارد. "طبیعی" است که فرزند متولد شده در یک خانواده مذهبی یا در یک قبیله و یا در یک نژاد، در درجه اول طبق موازین و فرهنگ و رسوم پدر و مادر و یا سرپرستانی که برای او "زحمت" کشیده اند، زندگی کند. طبیعی است که حقوق "طفل سرراهی" که از مادری "فاسد" و از پدری ناشناس زاده شده است، با کودکی که در یک "خانواده نجیب" و "محترم و معروف" و البته "متمول و ثروتمند" به دنیا آمده است، باید متفاوت باشد. طبیعی است که جامعه محترم بورژوائی برای این بخت برگشتگان که نمیتوانسته اند، پدر و مادرشان را خود انتخاب کنند، سرپناهی، یتیم خانه و نوانخانه ای دایر کنند تا به این ترتیب شفقت و قدرت "ترحم" خود را ابراز کند و حس رضایت در بارگاه خدا و دنیای آخرت را پیش خرید کند. طبیعی است که هر از گاهی برای ارضای حس ترحم و "کفاره" چپاول و غارت طبقه حاکم از گرده مردم و جامعه، باید مراسمی برای "کودکان فقر" راه انداخت. اما، آنچه که انقلاب اکتبر علیه آن خیزش کرد و اراده کمونیستها را علیه این تحقیر انسانیت به عرصه عمل و قانون درآورد، زیر و رو کردن تمام بنیانهای طبقاتی ای بود که آن نوع تعریف از حقوق کودک را سینه به سینه و در درس و مکتب و خانواده و هر گوشه جامعه رسوخ داده بود.

مساله مهم دیگری که انقلاب اکتبر به آن دست برد، اعلام بی اما و اگر برابری کامل حقوق مدنی و اجتماعی زن و مرد بود. امری که هنوز در پیشرفته ترین و "متمدن ترین" کشورهای غربی، تحقق نیافته است و حتی در سطح آکادمیک و تکنوکرات ها و در میان دوایر بورژوائی، از تبعیض و سلطه گرایش مرد سالارانه، شکوه و گلایه دارند.
پژواك انقلاب اكتبر در مبارزه برای حقوق مدنی در کشورهای اروپائی را در برسمیت شناسی حق رای زنان، به فاصله چند سال از ۱۹۱۷ به وضوح میبینیم. فقط کافی است به این واقعیت اشاره کنم که در سوئد و دیگر کشورهای اسكانديناوى، از سال ١٩٢١ حق راى براى زن برسميت شناخته شد۔
اولین قربانیان بیکار سازیها در غرب متمدن زنان و بویژه زنانی هستند که جدا شده اند و سرپرستی فرزندانی را هم برعهده دارند. برخورداری از مهد کودک در بسیاری از کشورهای غربی و طول ساعاتی که کودک میتواند در مهد کودکهای دولتی نگهداری شود، رابطه مستقیمی با "درآمد" سرپرست و مهمتر از آن "شغل ثابت" او دارد. زنی که سرپرست یک یا چند کودک را دارد، به همین دلیل از امتیازات منفی در تقاضای استخدام برخوردار میشود و به تبع آن بیکاری و نداشتن شغل ثابت، از تعداد ساعاتی که کودک معصوم میتواند در مهد کودک باشد و با اسباب بازیها بازی کند، کم میکند. برابری کامل حقوق مدنی و اجتماعی زن و مرد، یکی دیگر از مهمترین تعرضات به بنیانهای جامعه طبقاتی در تعریف از حقوق زن و جایگاه آن در جامعه بود. انقلاب اکتبر، به این ترتیب جهش عظیمی در بازتعریف حقوق انسان و فلسفه زندگی انسان را ارائه و در قانون به عمل درآورد. جنبش "فمینیستی" که توسط برخی دوایر بورژوائی به عنوان فخر به "مردسالاری" حاکم و گاهی در دهن کجی به برخی از روایات رایج "کمونیستی" فروخته میشود، هنوز که هنوز است به رسالتی که انقلاب اکتبر اجرا کرد، بدهکار است.

اما مساله مهم دیگر، اعلام این مساله بود که همه انسانهای بالغ، حق دارند تمایلات جنسی خود را هر طور که خود بخواهند پیش ببرند. حق "هم جنس گرائی" که به دلیل بار "فرهنگی" آن در دیدگاه مردسالارانه و مذهبی و عفب ماندگی اخلاقی، هنوز هم در برخی دوایر سوسیالیسم ملی و شرق زده کراهت دارد، در قانون اساسی بلشویکها به یکی از مواد آن تبدیل شد. هنوز هم وقتی فلان فرماندار ایالت در آمریکا، اعلام میکند که همجنس گرائی را، آنهم در دایره ای محدود، برسمیت میشناسند، در حالی که در اکثر دیگر ایالات هنوز غیر قانونی است، و یا وقتی در کشورهای اسکاندیناوی، در مواردی به هم جنسگرایان اجازه میدهند که مراسم ازدواج را نه در شهرداری که در یک کلیسا انجام بدهند، فریاد شادی از پیشروی "حقوق مدنی" شهروندان به آسمان میرود. حقی که هنوز در کشور چین مکروه و ممنوع است و در جائی مثل ایران تحت سلطه جنایتکاران اسلامی مجازات سنگسار و اعدام را دارد. پاره کردن سلسله ای از فشارهای اجتماعی، فرهنگی و سنتی علیه رفتارهای جنسی افراد و دخالت در حریم زندگی خصوصی و رفتار جنسی شهروندان نیز یک تعرض به بنیانهای فشرده یک سنت و تبیین طبقاتی از حق انسان بود.

مساله دیگر لغو مجازات اعدام است. پس از ۹۲ سال از انقلاب اکتبر، ما بروشنی میبینیم که چگونه در چین "صنعتی" و "مستقل" مجازات اعدام برقرار است و از این کشور یک تصویر ضدانسانی ساخته است، علیرغم اینکه "انقلاب چین" تحت رهبری مائو، چه بسا خونین تر و طولانی تر و با صحنه نبردهای عظیم تر و با شکوه تری به پیروزی رسید. انقلاب چین با پیروزی خود، علیرغم کسب "استقلال و حاکمیت ملی" و پیشرفت آنان از نظر صنعتی، هیچ اصل جهانشمول انسان را ارتقا نداد. در برخی از ایالات آمریکا، "توشیح" این حکم ضدانسانی، در اختیار فرماندار ایالت قرار گرفته است. جرج دبلیو بوش، افتخار امضای چند حکم اعدام را در ایالتی که فرمانداری آنرا قبل از رئیس جمهور شدن بر عهده داشت، در کارنامه سیاسی اش ثبت کرده است. اینکه پشت مجازات اعدام، ارعاب جامعه توسط دولت قرار گرفته است و با اجرای هر حکم اعدام یک قتل عمد دولتی در ساعت و روز معینی، در اعماق روح شهروندان قدرت قاهره دولت مافوق مردم کاشته میشود، دیگر یک فاکتور داده است. بلشویکها و دولت سوسیالیستی برخاسته از اکتبر، این سیمای قاهره و غضبناک و سهمگین دولت مافوق جامعه را بزیر کشید و مجازات حکم اعدام را لغو کرد. بطور خلاصه، اگر انقلاب کبیر فرانسه، به دورانی از تعاریف از حق انسان و معنی زندگی برای انسان در محدوده و چهارجوب نظامهای برده داری و فئودالی پایان داد و برابری شهروندان را در برابر "قانون" بورژوازی به جای آنها نشاند، انقلاب اکتبر به عنوان مظهر اراده طبقه کارگر صنعتی، از بنیان همه تعاریف از حق و منزلت انسان در چهار دیوار جامعه طبقاتی را زیر و رو کرد و برابری را نه در رابطه حقوق با قوانین حاکم، که در نفس تلاش برای ایجاد جامعه ای مبتنی بر برابری و آزادی در عرصه زندگی مادی و اجتماعی معنی کرد. انقلاب اکتبر طلایه دار خیزش بشر برای دست یافتن به آزادی به معنی وسیع آن و به معنی تلاش برای گذر از جامعه تقسیم شده به طبقات همراه با دولت حافظ نطام طبقاتی بود.
شاید در انقطاع و عدم پیوستگی سیر انقلاب اکتبر بر دفاع از حقوق جهانشمول انسان و شان و مقام انسان است که به مهمترین عوامل شکست انقلاب اکتبر میرسیم.

اقتصاد سوسیالیستی و تعیین تکلیف با تئوری دولت

سوسیالیسم پدیده و جنبشی جز نقد و رد مکانیسمهای تولید سرمایه داری نیست. و دقیقا اینحاست که اولین جوانه های نقدی بورژوائی از کاپیتالیسم وارد و به عنوان بدیل آن، در "ساختمان سوسیالیسم" دخیل میشود. انواع سوسیالیسمها، با تعاریف متفاوتی که از نفس تولید کاپیتالیستی ارائه میدهند، پا به عرصه ارائه بدیل "سوسیالیستی" میگذارند. اگر نوعی از سوسیالیسم، سرمایه داری و کاپیتالیسم را شیوه ای تولیدی تعریف کند که از "رشد نیروهای مولده" و بویژه در "داخل" و در سرزمین و "میهن" خود جلوگیری میکند، و یا اینکه تولید سرمایه داری موجب "هرج و مرج" در بازار و عدم توازن بین عرضه و تقاضا است ،بدیل آن، صنعتی کردن کشور و سازماندهی اردوگاههای کار برای رشد و تولید صنایع مادر و یا تدوین برنامه های چند ساله برای جلوگیری از هرج و مرج در تولید و انطباق عرضه با تقاضا و توازن آنها خواهد بود. و این آن پدیده ای بود که در اواخر دهه بیست در شوروی اتفاق افتاد. برعکس اگر نیروئی سرمایه داری را "رابطه سرمایه" و تولید تعمیم یافته کالائی و تولید سود و ارزش اضافی و انباشت سرمایه بنامد، بدیل سوسیالیستی او، تدارک زمینه هائی است که بطور مدام این نقد را، یعنی سد کردن امکان بازسازی و تجدید حیات رابطه سرمایه و تبدیل شدن زندگی انسانها و شهروندان به عرصه سود آوری را عملی میکند. و من فکر میکنم، حتی با آن سطح از رشد نیروهای مولده ای که پس از تثبیت حکومت بلشویکها در شوروی وجود داشت، امکان عملی کردن این رابطه تولید سوسیالیستی به معنی نفی رابطه سرمایه و نفی استثمار کارمزدی، موجود بود. آن چیزی که در مقابل به عنوان بدیل سوسیالیستی اجرا شد، "صنعتی کردن" و تبدیل روسیه به یک کشور بزرگ و "پیشرفته" بود. و همینحاست که مجالی دیگر برای عرض اندام مجدد آن روایت اولووسوونیستی و تکامل گرائی که سوسیالیسم را مترادف با رشد نیروهای مولده میداند، بویژه پس از فروپاشی اردوگاه سرمایه داری دولتی باز کرده است. تبیین از سرمایه داری به این معنی که بویژه در ایران "هنوز متعارف نیست" و دولت، مستقل از هر ماهیت سیاسی که دارد، و در اینجا دولت اسلامی و بویژه جناح "اصلاح طلب" و این اواخر "جناح پوپولیست"! آن، در مسیر "متعارف" کردن سرمایه داری است، دقیقا به همین روایت از "رشد نیروهای مولده" از سوسیالیسم تعلق دارد. جالب این است که در پرتو این روایت نیروی مولده ای از سوسیالیسم، برعکس تمامی تحولاتی که گرایشات اجتماعی و نحوه تبیینی که آنان از حقوق انسان در مقاطع مختلف بیان کرده اند، بحث دخالت اراده انسان و در این مورد مشخص دخالت حزبی کمونیستی و مارکسیستی که حامل و مدافع آرمانهای انقلاب سوسیالیستی است، به نفع سیر خودبخودی جریان تاریخ و نظاره کردن رشد "طبیعی" نیروهای مولده، مثل همیشه در "داخل" و در سطح "ملی"، "رد" میشود و بحث مهم "حزب و قدرت سیاسی" به عنوان یک بحث "غیر مارکسیستی" در این سیر دترمینسیتی تاریخ "مردود" اعلام میشود. من پائین تر به زمینه های مادی ای که جولان دگر باره این منشویسم دیرین تر و بستر "جنبش کمونیستی" در جهان و بویژه ایران را شکل داده است، خواهم پرداخت. عجالتا به عنوان جمع بندی این بخش از بحث، میخواهم بطور فشرده بگویم یکی از مهمترین عرصه های تعریف از فلسفه زندگی انسان در سوسیالیسم، با اقتصاد معنا میشود. به این معنی که شهروند و ظرفیتهای خلاق او در یک جامعه سوسیالیستی، نه نیروئی برای "صنعتی کردن" میهن و یا رشد نیروهای مولده و صنایع مادر، که انسانهائی هستند که در یک تعاون اجتماعی برای رفع نیازهای همدیگر، و نه برای "مبادله" ارزشهائی که تولید کرده و یا در تولید آن شرکت داشته اند، و اساسا در نفی و سلب تولید برای ارزش و ارزش افزائی و مبادله آنها، سازمان یافته اند.

سرنوشت تئوری مارکسیستی دولت

مساله مهم دیگر، و دلیل دیگری که برای به قدرت رسیدن روایتی بورژوائی از سوسیالیسم در روسیه قابل توضیح و تحلیل است، برخورد به تئوری مارکسیستی دولت است. طبیعی است که در جامعه ای که در محاصره دنیای کاپیتالیستی قرار داشت و در هر انقلاب سوسیالیستی دیگری که در آینده اتفاق بیافتد، مادام و تا زمانی که کشور و مرز کشوری معنی دارد، من قائل به وجود نوعی از دولت هستم. اما همانطور که گفتم این دولت، باید اساسا مظهر تسهیل تعاون بین شهروندان باشد و در نتیجه با پشت سر گذاشتن دوره بحرانی و دروه بی ثباتی، باید چنان دولت سوسیالیستی، ظرفیتهای بالقوه زوال دولت را در خود داشته و از خود بروز بدهد. من با آن موضع منصور حکمت کاملا هم عقیده ام که سوسیالیسم، بویژه در عصر انفجار تولید و تکنیک، دارای دو فاز پائینی و بالائی نیست که گویا در فاز اول، قانون ارزش کماکان حاکم است و توزیع نعمات جامعه بر طبق ساعات کار انجام میشود. هماهنگ با سطح موجود تولید و خلاقیت انسانها، در همان فاز اول، تحقق اصل از هر کس به اندازه توانش و به هرکس مطابق نیازهایش ممکن است. یک جامعه سوسیالیستی نمیتواند با همان معیارهای مرسوم در مناسبات تولید جامعه سرمایه داری، سوسیالیستی تعریف شود. سرمایه داری سوسیالیستی فقط روکش یک اقتصاد ملی و میهنی از سرمایه داری است. از این نظر، اگر الغا برخی ارگانهای بوروکراتیک و مافوق مردم در برخی جوامع اروپائی ممکن شده است، از جمله اینکه کشور سوئیس فاقد ارتش است، به طریق اولی در همان "فاز اول" در یک کشور سوسیالیستی باید ملزومات الغا دولت به معنی ارگانی مافوق مردم فراهم شود. در اینجا لازم میدانم با آن تعبیر و روایت سوسیالیسم های بورژوائی و خورده بورژوائی که از دولت کارگری یک سیمای عبوس، دارای خصوصیت ازلی و "طبقاتی" و در انزوا از جامعه جهانی ارائه میدهند، مرزبندی کنم. به نظر من دولت بلشویکی میتوانست از ابزاری برای "صنعتی کردن" کشور، و از جایگزینی دولت تزازی با یک "دولت کارگری" عریض و طویل بوروکراتیک و نظامی و بعدا حاکم بر یک پیمان نظامی و دارای زرادخانه اتمی و "اقمار" خود، به شکلی از تعریفی که در تئوری مارکسیستی دولت وجود داشت تبدیل شود و با همان برداشتی که ای اچ کار از آن در ذهن خود ساخته بود، و اتفاقا در کتاب "دولت و انقلاب" لنین به مساله "زوال دولت" به آن پرداخته شده بود، منطبق شود. یعنی دولت سوسیالیستی اگر ابزاری برای صنعتی کردن "میهن" نمیشد و در مقابله با "تهدیدات" غرب، روز بروز خود جامه یک دولت کاملا بورژوائی و مافوق جامعه بر تن نمیکرد، امکان دخالت وسیع تر شهروندان را در ادراه کشور مهیا تر میساخت و زمینه شکل گیری یک سلسله مراتب حزبی، بوروکراتیک، نظامی و اداری را خشک میکرد. بسیاری، باز هم از همان دایره سوسیالیسمهای تکاملی، اصل "انحراف" را از نفس دست بردن حزب بلشویک و مشخصا "فرد" لنین، به قدرت سیاسی دیده اند. و مساله را در این دیده اند که "حزب" به تدریج، جای طبقه را گرفت و حکومت شوراها جایش را به حکومت حزب کمونیست داد. اینان اما، فراموش میکنند، که انقلابات دیگر در طول تاریخ به همین شکل اتفاق افتاده است و در جوامع بورژوائی هم این "اصول و دکترین" طبقه مربوطه و دوایر ایدئولوگ طبقه اند که مسیر طبقه و حاکمیت کل طبقه را، حتی در تعارض با منافع اقشار و دوایری از همان طبقه، نمایندگی و ترسیم میکنند این رابطه بین اصول و دکترین و تئوری های یک طبقه با خود طبقه را که بویژه در دوره بحرانهای اقتصادی در میان بورژوازی میبینیم، و بروشنی قربانی شدن بخشهائی از سرمایه داران و افراد و شرکتها و موسسات آنرا به نفع سیر کلی تر منافع استراتژیک طبقه سرمایه دار و نیازهای جبری سرمایه مشاهده میکنیم، از نظر سوسیالیستهای منتظر حرکت چرخ تاریخ و تکامل دترمینیستی، برای طبقه کارگر و رابطه تئوریسینها و اصول و دکترین کمونیسم با خود طبقه و جنبش خود طبقه، صادق نیست. از نظر این انواع از سوسیالیستها، طبقه کارگر مشغول به خود و محبوس در دایره تولید است و حتی هنگامی که قدرت را میگیرد، تلاشی برای از بین بردن موجودیت خود به عنوان طبقه مزدبگیر و فروشنده نیروی کار نباید انجام بدهد. طبقه کارگر که نمیتواند خود را رها سازد مگر اینکه همراه با خود جامعه را هم رها کند، برای این سوسیالیسم کارگر پناه و همیشه منتظر متعارف شدن سرمایه داری، همواره هویت "کارخانه ای و صنفی" اش ازلی و ابدی باقی میماند. به همین دلیل است که برای اینها طبقه کارگری که توسط حزب کمونیستی اش قدرت را از بورژوازی گرفته است، باید هویت "کارگری" اش را حتی با جا بجا شدن قدرت کماکان و در دوره سوسیالیسم و یا در "فاز اول" سوسیالیسم، که تا چرخ جهان میگردد، همیشه باید نیروهای مولده را تکامل بدهد، کماکان "طبقه کارگر" است، اما در حاکمیت، و مهم نیست که این حاکمیت "شورائی" تحت تاثیر کدام دکترین و تئوری و ترجمان انسانی آنها، تداوم می یابد. میگویند چون حکومت سوسیالیستی باید حکومت "کارگران" باشد، در نتیجه حتی کابینه کمونیستی نمیتواند چیز دیگری جز اعمال فشرده حاکمیت "شوراهای کارگری" باشد. این نظر نه تنها از نظر تئوریک و متدولوژیک غلط است، بلکه فاکتهای تاریخی در همان روسیه نشان میدهد که "شوراها" و "کارگران" و تشکل آنها با خود و همراه با خود "کمونیسم" را که "دکترین" های مبتنی بر "سوسیالیسم علمی" است، از خود ساطع نمیکند. کافی است به نوشته کوتاه لنین "در باره شعارها" مراجعه کنیم. لنین در این نوشته به صراحت میگوید، شعار "تمام قدرت به شوراها" دیگر غلط است، به این دلیل روشن که در شوراها، "دکترین و اصول" منشویکها، اس ارها و حتی کادتها، هژمونی دارد. این واقعیت که نه شوراهای کارگری و نه جنبش کارگری بطور غریزی و خود بخودی، نمیتواند نماینده نقدی باشند که مارکس در کاپیتال و یا ایدئولوژی آلمانی، در یک پروسه سوخت و ساز فکری و علمی، حتی بدون رابطه با زندگی "صنفی و معیشتی و زندگی روزمره کارگر"، و اتفاقا جدا از آنها و در پشت میز کتابخانه لندن، تدوین کرده است، طبیعتا به ذهنیت سوسیالیسم غیر علمی و دنباله رو و مداح بی وظیفه هویت صنفی کارگر و روحیه سوسیالیسم کارگر پناه فرو نمیرود و غیر قابل درک میشود.

زمینه مادی تجدید حیات سوسیالیسم فلسفی و ملی و کارگر پناه

قبلا گفتم که باید دلائل زیر حمله قرار گرفتن "حزب و قدرت سیاسی" را توضیح بدهم. بطور واقعی این بحث توسط منصور حکمت و در کنگره دوم حزب کمونیست کارگری مطرح شد. باید روشن باشد که از نظر من، این بحث، تعمیم و تجرید علمی تجربه ای واقعی بود که بلشویک ها و مشخصا لنین نماینده پراتیک کردن آن بودند. حزب کمونیست کارگری در مقطع کنگره دوم، به عنوان یک حزب سیاسی، که میرفت تا در تحولات سیاسی جامعه ایران مطرح شود، از زبان منصور حکمت روی تئوری حزب و قدرت سیاسی قرار گرفت. البته منصور حکمت در ادامه این تجرید علمی از واقعیت تجربه لنین و دست بردن کمونیستهای روسیه به قدرت سیاسی و تشکیل "کابینه کمونیستی"، در سمینارهای مبانی کمونیسم کارگری، بویژه سمینار های دوم و سوم، وجوه عمیقتر و تئوریک تر آن بحث را در ترسیم "مبانی کمونیسم کارگری" شکافت. در هر حال، تقابلی که با آن بحث و در مقطع بعد از کنگره دوم حزب کمونیست کارگری انجام شد، بطرز شگفت انگیزی، آئینه تمام نمای تقابل دو نوع از سوسیالیسم، یکی سوسیالیسم پراتیک و متکی به دکترین کمونیستی و نقد مارکس در کاپیتال و ایدئولوژی آلمانی و حرکت از نقد تزهای فوئرباخ؛ و دیگری سوسیالیسم موسوم به سوسیالیسم تکاملگرا و کارگر پناه و منتظر تاریخ را در معرض دید همگان گذاشت. بحث و اختلاف مطلقا بر سر خود تئوری، اینکه آیا حزب و یا طبقه باید قدرت سیاسی را بگیرد، آغاز نشد. بحث و فعال کردن اختلافات نگفته و شکست سکوتهای عظما، با سر باز کردن یک گرایش باز هم به تدریج اپوزیسیونی در درون حزب کمونیست کارگری، و بر سر جایگاه "جامعه مدنی" پس از انتخابات ۲ خرداد سال ۷۶، آغاز و قطبی شد. اگر هر انسان جویای حقیقت برود اسناد مباحثات و جدلهای آن دوره را مرور کند، به بحث "عدم برخورد اصولی" کمونیسم کارگری به جامعه مدنی از سوی بهمن شفیق و "چشم انداز و تکالیف" آذرین میرسد. سیاه بر سفید نوشته اند و گفتند که "جنبش اصلاحات" دارد سرمایه داری ایران را "متعارف" میکند، که مبارزه برای سرنگونی رژیم اسلامی "جنون" است و همه جنبشهای اجتماعی، از جمله جنبش کارگری، که بویژه از قلم "صادقانه" و "کارگری" رضا مقدم لغزید، باید "دیر یا زود تکلیف خوشان را با "جنبش اصلاحات" روشن کنند و "هژمونی" آنرا بپذیرند. حتی اعلام کردند که جنبش دانشجوئی و جنبش زنان "انتخاب" خود را کرده اند. فقط جنبش کارگری و "جنبش خلق کرد" مانده اند که آنها هم "فرصت زیادی ندارند"!

اما آن حزب و نیروئی که با قاطعیت و اعتماد به نفس آن شخصیت کمونیست انقلابی که بحث حزب و قدرت سیاسی را طرح کرده بود، بویژه پس از بروز اختلافات و تکه پاره شدنها، دیگر آن جایگاه سیاسی را در جامعه ایران، از دست داد و حتی اگر هر کدام از تکه های جدا شده، لفظا به بحث حزب و قدرت سیاسی هم اعلام وفاداری میکردند، همراه با شخصیتهایش دیگر از آن موقعیت ابژکتیو در ذهنیت جامعه و مردمی که رودروی جمهوری اسلامی قرار گرفته بودند، برخوردار نبودند. اما، خود همین صرف اعلام تعلق به بحث حزب و قدرت سیاسی هم، با تزهای دیگری جانشین شد. من در نوشته های دیگری به این مساله پرداخته ام و در اینجا وارد جزئیات نمیشوم. بطور خلاصه بخشی، حزب و قدرت سیاسی را کنار گذاشتند و اعلام کردند که "انقلاب" محمل به قدرت رساندن یک حزب کمونیستی است. این جریان که در تاریخ مارکسیسم انقلابی ریشه هائی دارد، و اکنون در حزب کمونیست کارگری متجلی است، اساسا تعلق به گرایش دیرین تری دارد که همراه و در کنار گرایش کمونیسم کارگری، حزب کمونیست ایران را شکل داده است. از نظر جنبشی، عمدتا ریشه در "انقلاب ۵۷" دارد و با دترمینیسم تاریخی، به معنی تعلق به سیر بطئی تحولات اجتماعی و یا "جنبش اصلاحات" کمتر سنخیت دارد. به یک معنی میتوان گفت اختلاف این بخش با بحث حزب و قدرت سیاسی، زمینه و پیشینه های قبلی در جدلهای نظری چه در حزب کمونیست ایران و چه در حزب کمونیست کارگری داشته است و به این معنی اختلاف از ناحیه رهبری حزب کمونیست کارگری به نظرم سالم تر و سیاسی تر است. بخش صراحتا راست و مداوما منفی بافی که انگار در مقام داوری قرار گرفته است که همواره وظیفه اعلام "شکست" هر حرکتی علیه جمهوری اسلامی را با افتخار برعهده بگیرد، و متاسفانه در یک تصمیم ناسالم برای لجن مالی کردن کمونیسم نام "حکمتیسم" را هم یدک میکشند، یکسره و مستقیم پس از چند زیگزاگ، به تئوری "متعارف" شدن رژیم اسلامی نقب زدند. ریشه این جریان به گرایشی از سوسیالیسم خلقی بر میگردد که اتفاقا حزب کمونیست ایران در تقابل با آن شکل گرفت و خود وقتی با بن بست و بحران سازمانی و تئوریک، هر دو، روبرو شد، به حزب کمونیست ایران آویزان شد. این بخش نه در تاریخ مارکسیسم انقلابی و نه در مباحث کمونیسم کارگری ریشه ای ندارد. تکه پاره شدن حزب کمونیست کارگری زمینه ای مادی فراهم کرد تا براساس تزهائی که بیشتر به هذیان سیاسی شبیه اند، در عوالم گتوهای مهجور سیاسی، "حزب" سرهم بندی کنند. برآیند این فاصله گیریها، بطور مادی زمینه ای را فراهم ساخته است که مدافعان سوسیالیسم دترمینیستی، به استناد ردیه های از دوایر منتسب به؛ و برآمده از انشعاب در حزب کمونیست کارگری، دلایل دیگری در رد بحث اساس مبانی کمونیسم بدست آورند. تکه پاره شدن حزب کمونیست کارگری، در کنار فروپاشی بلوکی که از نظر مدافعان سوسیالیسم خرده بورژوائی، نمونه مجسم و ترجمان عینی حزب و قدرت سیاسی و جانشینی قدرت حزب با قدرت طبقه و شوراها بود، زمینه های مادی تر تجدید حیات انواع سوسیالیسم خلقی و پوپولیستی و حواشی دوایر روایت فلسفی از سوسیالیسم اند.

iraj.farzad@gmail.com

اول نوامبر ۲۰۰۹

Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Delicious :: Digg :: Stumbleupon :: Furl :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed


0 نظرات:

ارسال یک نظر

برای ارسال نظر : بعد از نوشتن نظرتان در انتخاب نمایه یک گزینه را انتخاب کنید در صورتی که نمیخواهید مشخصات تان درج شود " ناشناس" را انتخاب نموده و نظر را ارسال کنید در صورت مواجه شدن با پیغام خطا دوباره بر روی دکمه ارسال نظر کلیک کنید.
مطالبی که حاوی کلمات رکيک و توهين آمیز باشد درج نميشوند.

 

Copyright © 2009 www.eshterak.net