اين نوشتار برخلاف رغبت و ميل نويسنده نگاشته ميشود. بنابراين پيشتر بايد يادآوري كرد كه نقد دو جرياني كه همواره به عنوان زائدهاي شبه فرهنگي به سياست متصلاند، در اين روزها كه به قول نيچه «زندگى فقط به صورت پدیدهاى زیباشناسانه قابل تحمل است»، تنها با منطق اضطرار قابل توجيه است. هرچند كه گونهاي از واگرايي يا "نپرداختن" به اصل و جوهر سياست را نيز با گونهاي شرمساري در خود حمل ميكند و نويسنده نيز خود بدان معترف است.
...
جوهر اصلي اين نگاشته به يك معنا در دفاع از جوهر اصلي جنبش سياسي مردم ايران در صد روز گذشته است. حال اما ناچارا بايد از مسير نقد زوائد فرهنگي ،آن هم با خوانش از انتها، اين دفاع را سامان داد. در واپسين حضور سياسي مردم كه با چشمان غيرمسلح نيز قابل رويت بودند، هرگز سخني از خواست يا مطالبهاي غير از مطالبات سراپا سياسي روزهاي نخستين تبلور جنبش مردم ديده نشد. هيچ شاهد عينياي نميتواند حقيقت سياسي جنبش مردم را انكار كند. حالآنكه مدتها بود كه راه خيابان بر روي ما «مردم اينجا و اكنون» مسدود بود.
گويي تنها گونهاي خشم متينانه تنيده در صداي فريادهاي شبانه بر بامها، ردوبدل شدن نگاههاي معنادار و اضطراب سرنوشتي كه در اين نگاهها موج ميزد، جنس خاصي از صبوري و گاها تقلا براي خوانش متني، نوشتهاي، نامهاي، بيانيهاي ما را پيوند ميداد، تا سرانجام ديگربار خود را در آينه «ديگري» ديديم و دريافتيم كه اين جنبش هنوز «مطلقا سياسي» است. از همين مجراست كه نويسنده ميكوشد تا با برملا كردن چهره و تلاش براي انگشتنما كردن دو زائده شبه فرهنگياي كه همزمان با اين جنبش در جايي «بيرون از سياست مردم» بهدنبال منافعي شخصي و مبتني بر ارضاي ليبيدوي سرگردان خود بوده است، بر جوهر سياسي جنبشي كه «مردم» در آن «ميانديشند»، بپردازد.
و البته شايد لازم به تاكيد نباشد كه اين انديشيدن توامان با رنج بوده است و از قضا همين رنج، رنج انديشيدن است كه به روايت هگلي به «زايش» ميانجامد و خصلت زاينده رنج چونان بكر و تابان است كه هيچكس را توان گزيدن جايگاه «جان زيبا» نيست الا آنان كه نميانديشند. و جالب آن است كه از قضا نينديشدن چونان كالايي شبه فرهنگي خود را عرضه كرده است. پس چه بهجاست كه در ستايش از سياست در مقام مردمي كه رنج ميبرند و مي انديشند، خردهجنايتكاريهاي فرهنگ رسوا شوند.
نمونه اول از اين شبه فرهنگ رسوا، سالهاي زيادي نيست كه رخ بركشيده است. در واقع از زماني كه در ميانه مسير اصلاحات از بالا، سازماندهي مردم نيز از بالا شكل گرفت و اين سازماندهي به بزك نام «ملت»، صفتهاي «يكپارچه» و «متحد» و ... را بر خود ديد، نوعي از آنتاگونيسم اخته و سترون نيز در قالب راهاندازي تشكلها و ان.جي.اوها رواج يافت تا در نهايت به اين عبارت دستوري برسد كه «ملت در عين وجود اختلاف سليقه يكپارچهاند». در كل دوران اصلاحات از بالا، هيچ نشاني از خيابان به مثابه تجليگاه سياست مردم ديده نشد. مردم تنها براي خريد كالاهاي مصرفي و ايجاد ترافيك طويلي كه نياز به «مديريت» داشت ديده ميشدند. گويي مردم نميانديشيدند و اين نهادهاي مدني دولتساخته بودند كه وظيفه جانكاه «انديشيدن» را از دوش مردم برميداشتند. نهادهايي كه مدام بر صنفيبودنشان تاكيد ميكردند. تجمعي هم اگر برپا ميشد، پارچهنوشتههاي اصلي را اين عبارت پر ميكرد كه «اين تجمع به هيچوجه سياسي نيست». در توجيه اين عبارت نيز همان گزاره هزار بار گفتهشده تكرار ميشد كه امروزه حتي همين تجمع صنفي نيز «كاركرد» سياسي دارد، بنابراين بهتر است كه از عواقب امنيتي آن كاسته شود. و اين خودشيفتگي صنفي و توهم كاركرد سياسياش، آنچنان غليظ شد كه حتي مو رنگ كردن و ماليدن سرخآب نيز، با افتخار در كسوت «نوعي» مقاومت سياسي تعبير شد.
اكنون اما، خود سياست در ميانه ميدان نشسته است و در پرتو نور مهيب و پردامنهاي كه ميافكند، مي توان رگههاي شبه فرهنگي ماقبل سياست را به اتكاي آن به باد تمسخر گرفت. زماني سنديكاي شركت واحد اتوبوسراني، بهواسطه تلاشاش براي عبور از «انجمن صنفي» به «سنديكا»، واجد مازادي سياسي بود. حال اما، اكنون كه سياست خود چون نخ تسبيح از ميان تمامي «ما؛ مردم اينجا و اكنون» گذشته است، اينكه سنديكاي شركت واحد اتوبوسراني ، در پاسخ به يك كيفرخواست سراپا سياسي و نه حقوقي، بار ديگر بر موجوديت «صنفي-حقوقي» خود تاكيد ميكند، نشان ميدهد كه در خوشبينانهترين حالت «منافع رانندگان عضو سنديكا» را جدا از منافع مردم ميبيند و به اين ترتيب، در درون نوعي شبه فرهنگ بورژوآيي سترون در جا ميزند. آنسان كه «پارهاي» از تشكلهاي دانشجويي نيز، در روزهاي اوج ماتم مردم، تنها بر كشتگان خود ميگريستند و تنها به «فاجعه كوي» ميپرداختند، بيآنكه توزيع گسترده فاجعه را براي همه، در هر كجا و در هر لحظه درك كرده باشند.
نمونه دوم اين شبه فرهنگ اما به غايت رسواست. خاصه آنكه برخلاف ناماش حتي متكي بر نوعي رابطه ديالكتيكي رنج و زایش هنری نیست. گواه بارز این شبه فرهنگ مبتذل را در فستیوال فیلم ونیز دیدیم. فستیوالی که از دلقک سرخ (چاوز) که «تهران» را به قصد «رد کارپت» ترک کرد و قبل از ترک تهران در مشهد «افطار» کرد و در حالی که مست بود از ریشههای مشترک «فلسفه انتظار» و «آمدن منجی» سخن میگفت، به گرمی استقبال کرد و از دیگرسو به حنا مخملباف «جایزه شجاعت هنری» داد.
در این نمونه، مقوله جاذبههای مبتذل دلقک سرخ چندان مورد دغدغه نویسنده نیست. چراکه او بههرحال خواسته یا ناخواسته در گردش چرخه اقتصاد لیبیدوي نظامی که مدعی مبارزه با آن است، جایگاه تثبیتشدهای به نام «فیگور دلقک» را به چنگ آورده، اما «مساله حنا مخملباف» به غایت دردناکتر است. نویسنده از اینکه مجبور است «از سر ناچاری» از واپسین نمونه شبه فرهنگ «تجارت جایزه هنری» که حتی آن را در حد بردن نام واجد ارزش نمی داند، درگیر شود، دچار اشمئزاز است. با این حال چارهای نیست.
حنا مخملباف، این بار نماینده شبه فرهنگ «جایزه هنری» بوده است. او با «سرقت» و «سرهمبندی» فیلمهای جنبش سیاسی مردمان «اینجا و اکنون»، درست در همان جشنوارهای برنده جایزه شده است که از تنها همپیمان عامل سرکوب جنبش سبز بر روی فرش قرمز استقبال کرده است. قطعات تدوینشده فیلمهایی که این واپسین نابغه خاندان کارگردانان، آنها را سرقت کرده، درست در دقایقی ثبت شدهاند که سرنوشت تهیهکنندگان در سردخانههای صنعتی، کهریزک و ... به فرجام رسیده است. به گمانم نام جایزه او نه «جایزه شجاعت هنری» که «جایزه تجارت جنازه» است.
جنبش سیاسی مردم ایران با بارزههای آشکار زایش و رنج عجین است. این جنبش نیاز به «سفیر»، «نماینده» یا حتی «شنونده»ای خارج از خود ندارد. تجلى این نوع درد، علاوه بر اندیشه، در دنیاى هنر نیز قابل مشاهده است. هنری سراپا سیاسی. هنری که نه در ونیز که در کوچههای تهران، حتی زمانی که مردم نیستند دیده میشود. به خیابانها با دقت نگاه کنید. هر لکه سبزی بر دیوار واجد تمامی عناصر یک اثر هنری ناب است. با دقتتر نگاه کنید: مردم خود اثر هنری شدهاند.
0 نظرات:
ارسال یک نظر
برای ارسال نظر : بعد از نوشتن نظرتان در انتخاب نمایه یک گزینه را انتخاب کنید در صورتی که نمیخواهید مشخصات تان درج شود " ناشناس" را انتخاب نموده و نظر را ارسال کنید در صورت مواجه شدن با پیغام خطا دوباره بر روی دکمه ارسال نظر کلیک کنید.
مطالبی که حاوی کلمات رکيک و توهين آمیز باشد درج نميشوند.