لینک جدید اشتراک

www.eshterak.info

۱۳۸۸/۴/۲۱

کمونیستهای انقلابی / قسمت دوم یادداشتهایی بر « چه باید کرد؟ »

2- اکونومیسم


دیدیم که لنین انحراف عمدۀ آن دورۀ جنبش سوسیال دمکراسی روس را که عبارت از اکونومیسم بود، به درستی تشخیص داده بود. این انحراف که دیگر نه یک گرایش سادۀ سیاسی و نه لغزشهای تئوریک درجه دوم، بلکه به شکل یک تئوری همه جانبه و سیستماتیزه در تمام مظاهر سیاسی، عملی و سازمانی فعالیت اکونومیستها و پیروانشان ریشه دوانده و نفوذ کرده و مبدل به یک مشی انحرافی عمده گردیده بود، برای جنبش جوان سوسیال دمکراتیک روس خطری جدی محسوب می گردید. و لازم بود با آن بطور همه جانبه مبارزه گردد. این مبارزه دیگر نه بر سر «اختلاف در جزئیات» بلکه آنطور که نویسنده می گوید مربوط به «... تضاد عمیقی [بود] که بین دو جریان در سوسیال دمکراسی روسیه ...» یعنی یکی جریان انقلابی و دیگری جریان اپورتونیستی، وجود داشت. پس لازم بود که با این جریان اخیر بطور کامل و در تمام مظاهر مشخص آن مبارزه گردد. لازم بود انعکاس این جریان در زمینۀ تئوریک، سیاسی، عملی، تشکیلاتی و غیره که در واقع همه به هم وابسته‌اند و یک ریشۀ مشترک دارند، کاملا روشن گردد و نادرستی این جریان سیاسی در هر یک از مظاهر مشخص خود و در جزئیات نشان داده شود و با آنها مبارزه گردد. مضافاً آنکه، اکونومیسم به عنوان یک جریان سیاسی، «بیش از آنچه قبلا تصور می گردیده خود را سخت جان نشان داده» بود.
ریشۀ اصلی اکونومیسم در چیست؟ این ریشۀ اصلی در حقیقت از درک دگماتیستی مارکسیسم مایه می گیرد (صرف نظر از علل طبقاتی این درگ دگماتیستی) و بطور مشخص تر از درک ناصحیح یا یکجانبۀ رابطه بین تئوری و پراتیک (یا تا آنجا که مربوط به روش سیاسی می گردد، از درک ناصحیح بین اقتصاد و سیاست). این درک ناصحیح و مکانیستی، رابطه بین تئوری و پراتیک را درک نمی کند، این دو عنصر را از هم جدا می بیند و در عمل از یکدیگر جدا می کند. مقام و اهمیت هر کدام را در شرایط مشخص درک نمی کند. به این ترتیب است که درست هنگامی که جنبش سوسیال دمکراتیک دچار تفرقه و تشتت تئوریک بود، هنگامی که جنبشهای خودبخودی کارگران به مراتب فراتر از سطح تئوریک رهبران قرار داشت و حرکت می کرد، هنگامی که عقب ماندگی تئوریک رهبران یکی از مشخصه‌های سوسیال دمکراسی روس را تشکیل می داد، این اکونومیستها که از تئوری و پراتیک درک مکانیستی داشتند، از قول مارکس فریاد می زدند که «هر قدمی که جنبش عملی برمی دارد از یک دوجین برنامه مهمتر است» یا ایسکرا را متهم به مبالغه در اهمیت عنصر آگاه می کردند. در حقیقت آنها نشان می دادند که از این مسئله درک مکانیستی و یکجانبه دارند، و به قول نویسنده چقدر «عاری از حس سنجش اند». مضافاً آنکه آنها این کار را ظاهراً در یک لفافۀ مارکسیستی و با بیانی به اصطلاح مارکسیستی انجام می دادند، آنها از کلام مارکس برعلیه نظریات مارکس استفاده می کردند و یا آنطور که نویسنده می گوید «در بین ما مردمانی پیدا می شوند که به نام مارکس می کوشند از اهمیت تئوری بکاهند» این درک مکانیستی آنها در این تز اکونومیستی که «سیاست همواره مطیعانه از اقتصاد پیروی می کند» به نحو بارزی نمایان است.
ما ذیلا خواهیم دید که عدم درک صحیح رابطۀ بین تئوری و پراتیک نزد اکونومیستها چگونه در زمینه‌های تئوریک، سیاسی، عملی و حتی سازمانی – تشکیلاتی منعکس می گردد و چگونه این درک نادرست اثرات سوء خود را در تمام جوانب و اشکال فعالیت آنها بروز می دهد و نیز خواهیم دید که لنین چطور به افشای این جوانب گوناگون می پردازد و با آنها به مبارزه‌ای سخت دست می زند. لیکن قبل از ورود به این مسئله به نکتۀ دیگری که ناشی از اثرات اکونومیسم است می پردازیم. منظور نه آن نتایج سیاسی است که مستقیماً از مشی اکونومیستی ناشی می گردد و یا اکونومیسم حین رشد خود ضرورتاً به آنها می رسد (و ما در زیر آنرا بررسی خواهیم کرد)، بلکه آن اثراتی است که اکونومیسم بمثابۀ یک خط مشی سیاسی بر مجموعۀ جنبش یعنی بر جو حاکم بر آن می گذارد. مقصود ما آن پریشانی و تزلزلاتی است که اکونومیسم ایجاد می کرد، به آن دامن می زد و آنرا وسعت می بخشید. و این بخصوص در وضعیت آن زمان روسیه، در زمانیکه تفرقه و عقب ماندگی تئوریک، پراکندگی و تشتت سازمانی – تشکیلاتی خود زمینۀ مساعدی را برای دامن زدن به این تزلزلات فراهم آورده بود، اهمیت خاصی کسب می کرد. این روحیۀ پریشانی و تزلزل که به عقیدۀ لنین صفت مشخصۀ دوران سوم سوسیال دمکراسی یعنی از 1898 به بعد را تشکیل می داد، قسماً ناشی از «لاقیدی تام نسبت به تئوری» بود که اکونومیستها نیز در این لاقیدی سهم بسزائی داشتند. این لاقیدی در تئوری که منجر به بی پرنسیپی در عمل می گردید، بیان آشکار خود را در سر فرود آوردن اکونومیسم در برابر شعار پرطمطراق «آزادی انتقاد» می یافت. این شعار هر چه ظاهری زیبا و فریبنده داشت، در باطن موذیانه و فریبکارانه بود. معنا و مفهوم واقعی این «آزادی» عبارت بود از آزادی فاسد کردن جنبش سوسیال دمکراتیک از داخل یا به قول لنین «این جریان «انتقادی» نوین در سوسیالیسم شکل جدیدی است از اپورتونیسم ... «آزادی انتقاد» عبارتست از آزادی اپورتونیستی در سوسیال دمکراسی، آزادی تبدیل سوسیال دمکراسی به حزب دمکرات اصلاح طلب، آزادی رسوخ ایده‌های بورژوازی و عناصر بورژازی در سوسیالیسم.»(«چه باید کرد؟»)
در این گیر و دار است که اکونومیسم نیز بمثابۀ یک جریان سیاسی به شعار مزورانۀ «آزادی انتقاد» (که البته نه فقط در روسیه بلکه و قبل از آن، شعار جناح اپورتونیست سوسیال دمکراسی بین المللی است)، می پیوندند و در برابر آن سپر می اندازد، و به این ترتیب به آن آشفتگی و ژولیده فکری موجود کمک می کند و پریشانی و تزلزلات حاکم را دامن می زند و وسعت می بخشد. بنابراین لازم بود که لنین هم علیه اکونومیسم به عنوان یک خط مشی که ضمناً عاملی در جهت دامن زدن به تزلزلات موجود بود و هم علیه خود این تزلزلات مستقلا (یعنی مثلا برعلیه تسلیم در مقابل شعار «آزادی انتقاد») مبارزه کند. این تزلزلات که «رابوچیه دلو» برجسته تر از همه «روح» آنرا منعکس نموده بود، هم در برابر جریان خودبخودی کارگری سر تعظیم فرود می آورد و در مقابل آن جبهه به زمین می سائید، هم مجیز تروریستها را می خواند و ترور تهیجی را می ستود و هم شعار «آزادی انتقاد» را آن هم «نه به عنوان یک اصل تئوریک، بلکه به منزلۀ یک خواست سیاسی» مطرح می کرد، خلاصه آنکه به هر طرف که نسیم می وزید، به همان طرف خم می شد.
اکنون اجمالا به جنبه‌های مختلف اکونومیسم (یا در واقع انعکاس اکونومیسم در زمینه‌های مختلف) می پردازیم:

1-2- انعکاس اکونومیسم در زمینۀ تئوریک

انعکاس اکونومیسم در زمینۀ تئوریک عبارت است از عدم درک رابطه بین عنصر عینی و عنصر ذهنی (یعنی جنبش خودبخودی و آگاهی سوسیالیستی) که به شکل کم بها دادن به تئوری انقلابی متبلور می گردد.
برای اکونومیستها، جنبشهای خودبخودی (آن هم تنها مبارزات اقتصادی کارگران علیه کارفرمایان) همه چیز، و تئوری انقلابی هیچ چیز است، احتیاجی نیست که این جنبشها با عنصر آگاه درهم آمیخته شوند تا به سطح عالیتری ارتقاء یابند، عمیقتر شوند و ریشه‌های نظامات موجود را مورد حمله قرار دهند. کافیست همین مبارزات خودبخودی (اقتصادی) بطور پراکنده توسعه پیدا کند. اکونومیسم ضرورتی نمی بیند که تئوری سوسیالیستی توسط سوسیال دمکراتها به میان کارگران برده شود و با مبارزات آنها پیوند بخورد و سوسیال دمکراتها با بردن آگاهی به درون این جنبش، تنظیم برنامه و تاکتیکهای مناسب، عملا در پیشاپیش جنبش طبقۀ کارگر حرکت کنند و واقعاً نقش پیشاهنگ طبقه را ایفا نمایند. او جنبشهای خودبخودی را می ستاید ولی در جهت ارتقای آنها نیست. اکونومیسم در برابر جنبشهای خودبخودی «سر تعظیم فرود می آورد» و «جبهه به زمین می ساید» این است صفتی که لنین به آنها می دهد. در دورۀ مزبور که اوج مبارزات خودبخودی پراکندۀ غیر مرتبط ولی در عین حال وسیع کارگران است، اکونومیسم این مسئلۀ عمده را درک نمی کند که برای آنکه از انرژی انقلابی توده‌ها به سود انقلاب بهره گیری شود، برای آنکه دنبالۀ این مبارزات وسیع، فروکش جنبش نباشد، بلکه تبدیل این مبارزات خودبخودی به مبارزات آگاهانه، تبدیل مبارزات پراکنده و غیرمرتبط به مبارزات سازمانیافته و متشکل باشد، لازم و ضروری است که جنبشهای خودبخودی کارگران با تئوری سوسیالیسم درهم آمیخته شود. ولی اکونومیستها که وسعت جنبشهای توده‌ای خودبخودی سحرشان کرده است، آنقدر گیج و مبهوت شده‌اند که نه از مسائل مبرم و اساسی جنبش سر در می آورند و نه از وظایف اصلی خویش که عبارت از ارتقاء سطح این جنبشهاست و به این ترتیب بجای آنکه به پیشاهنگهای جنبش بدل شوند و در رأس آن حرکت کنند، عقب دار جنبش می شوند و لنگ لنگان از پس آن کرنش کنان روانند. لنین می گوید:« نیروی جنبش امروزه در بیداری توده‌ها (و به ویژه پرولتاریای صنعتی) و ضعف آن نارسائی آگاهی و روح ابتکار در رهبری انقلابی است» (چه باید کرد؟). اکونومیستها طبیعتاً به این ضعف خود نیز آگاهی ندارند. و بنابراین نه تنها خود در پی رفع این نواقص خود و جنبش نیستند، بلکه آنهایی را هم که دست اندرکار مداوای این مرض اند (ایسکرا و زاریا) به مبالغه در اهمیت عنصر آگاه متهم می کنند. لنین می گوید:«هر گونه سر فرود آوردن در مقابل جنبش خودبخودی، هر گونه کوچک کردن نقش عنصر آگاه، یعنی نقش سوسیال دمکراسی در عین حال معنایش اعم از اینکه کوچک کننده بخواهد یا نخواهد، تقویت نفوذ ایدئولوژی بورژوازی در کارگران است.»(این مسئله را بعداً مشروح تر خواهیم دید)
از جانب دیگر اکونومیستها با تنظیم نقشه و برنامه و تاکتیک مخالف بودند، رابوچیه دلو می گوید که «تاکتیک – نقشه مخالف نص صریح مارکسیسم است» و تاکتیک عبارت است از «پروسۀ رشد وظایف حزبی که با حزب در حال رشدند»(چه باید کرد؟) و این به قول لنین «معنایش نه فقط آلودن مارکسیسم از لحاظ تئوری بلکه به علاوه عقب کشیدن حزب از لحاظ عملی است».
به این ترتیب می بینیم که اکونومیستها و هواخواهان و دنباله روان متزلزشان (مانند رابوچیه دلو) نه تنها مرض جنبش (سطح پائین آگاهی رهبران) را درک نمی کنند و نه تنها به کمبود خود برای درک مسائل و وظایف آگاه نیستند، بلکه و مهم تر از آن سعی می کنند که این کمبود خود را با لفاظی های تئوریک مبنی بر اینکه «تاکتیک – نقشه مخالف نص صریح مارکسیسم است» و یا «تاکتیک عبارتست از پروسۀ رشد وظایف حزبی که با حزب در حال رشدند» توجیه کنند. و به این شکل گرفتار جمله پردازیهای تئوریک و توخالی می شوند و یکبار دیگر ضعف خود را نشان می دهند. و به قول لنین «گواهینامۀ فقر» خود را امضا می کنند. در حقیقت کم بها دادن به تئوری صرف نظر از ریشه‌های ایدئولوژیک آن می تواند خود ناشی از ضعف تئوریک نیز باشد.
لنین که به مرض جنبش به خوبی واقف است و نیز به خطری که در یک چنین وضعیتی و زمانی کم بها دادن به تئوری از طرف اکونومیستها برای جنبش دربر دارد، اهمیت تئوری را بطور کلی و بخصوص با تشریح نظریات انگلس و همچنین اهمیت تئوری را بطور اخص با توجه به شرایط مشخص روسیه تشریح می کند.
لنین نشان می دهد آن «بحران مارکسیسم» که از آن صحبت می شود (چه در سطح بین المللی و چه در روسیه بطور اخص) عمدتاً ناشی از ضعف تئوریک و ناپیگیری در مبارزه علیه انحرافاتی است که کسانی مانند برنشتین در مارکسیسم پدید آورده‌اند و زمینۀ مناسب برای این ضعف تئوریک تا آنجا که به روسیه مربوط می شود بیشتر ناشی از انتشار وسیع مارکسیسم در دورۀ قبل، از طریق مارکسیسم علنی است. مارکسیسم علنی (در روسیۀ تزاری) به مناسبت اختناق سیاسی و سانسور مطبوعات آن زمان طبیعتاً نمی توانست همه جانبه، صریح و روشن بخصوص دربرگیرندۀ جنبه‌های انقلابی آن (مبارزۀ طبقاتی، دیکتاتوری پرولتاریا و غیره) باشد و این امر یعنی انتشار «مارکسیسم علنی» یعنی مارکسیسم بی یال و دم و شکم، هر چند باعث آشنائی سطحی اقشار وسیعی از روشنفکران گردید (که امر مثبتی بود)، لیکن این آشنائی نمی توانست با تنزلی در سطح تئوریک توأم نباشد*. به این ترتیب در یک چنین جوی، کم بها دادن به تئوری، خود اهمیت ویژه‌ای کسب می کرد. علاوه بر این به نظر لنین «به علت وجود سه کیفیت دیگر» بر اهمیت تئوری برای سوسیال دمکراسی روس افزوده می شود.
اول آنکه حزب تازه داشت ایجاد می گردید و تازه سر و صورت می گرفت و هنوز حسابش را با سایر جریانهای فکری انقلابی، که جنبش را به انحراف از راه راست تهدید می کردند، تصفیه نکرده بود. برعکس خصوصیات آن ایام، همانا در احیاء جریانهای انقلابی غیر سوسیال دمکرات بود. و لنین می گوید:«در این گونه شرایط خطائی که در نظر اول بی اهمیت است می تواند موجب غم انگیزترین عواقب شود».
دوم آنکه، به جهت جنبۀ بین المللی داشتن سوسیال دمکراسی، نهضتی که تازه در یک کشور آغاز می شود نمی تواند نسبت به تجربۀ کشورهای دیگر بی اعتنا باشد، و به نظر لنین در صورتی این نهضت موفق خواهد بود که «تجربه ممالک دیگر را بکار بندد و برای بکار بستن هم تنها آشنائی ساده با این تجربه و یا فقط رونویس کردن سادۀ آخرین قطعنامه‌ها کافی نیست. برای اینکار باید توانست به تجربۀ مذکور با نظر انتقاد نگریست و آنرا مستقلا بررسی نمود».
و بالاخره سوم آنکه، وظایف ملی سوسیال دمکراسی روس و تکالیف سیاسی و سازمانی که مسئلۀ آزادی مردم از یوغ حکومت مطلقه را بر دوش آن می گذاشت، چنان بود که تا آن موقع در مقابل هیچ یک از احزاب سوسیال دمکراتیک اروپا قرار نگرفته بود. در یک چنین وضعیتی است که لنین می گوید:« نقش مبارز پیشرو را تنها حزبی می تواند بازی کند که تئوری پیشرو راهبر آن باشد.»
لنین علاوه بر برشمردن این ویژگیهای خاص روسیه*، که موجب اهمیت یافتن بیش از پیش تئوری می گردد، به اهمیت آن بطور کلی نیز اشاره می کند و متذکر می گردد که «انگلس ... برای مبارزۀ عظیم سوسیال دمکراسی دو شکل (سیاسی و اقتصادی) قائل نشده، بلکه در ردیف آنها مبارزۀ تئوریک را هم قرار داده، سه شکل قائل می شود.»
« بدون تئوری انقلابی جنبش انقلابی نیز نمی تواند وجود داشته باشد.» اهمیت تئوری از نظر لنین به این شکل بیان گردیده است.(این تز درخشان لنین را بعداً مورد بررسی بیشتر قرار می دهیم)

2-2- انعکاس اکونومیسم در زمینۀ سیاسی – عملی

الف – مهم ترین انعکاس اکونومیسم در زمینۀ سیاسی – عملی عبارت از تحدید مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا است. اکونومیسم در میان کلیۀ قلمروهای متنوع مبارزۀ طبقاتی (سیاسی، اقتصادی، ایدئولوژیک، تئوریک و غیره) تنها به مبارزۀ اقتصادی اهمیت می دهد و قلمروهای دیگر مبارزۀ طبقاتی را یا اصلا نمی بیند و مطلقاً فراموش می کند، یا برای آنها اهمیت درجه دوم و وابسته قائل است. این امر به ویژه در زمینۀ سیاسی با کم بها دادن به مبارزات سیاسی طبقۀ کارگر بطور بارزی مشهود است. شعارهایی نظیر «سیاست همواره مطیعانه از اقتصاد پیروی می کند»، «به همان مبارزۀ اقتصادی جنبۀ سیاسی بدهیم»، «شعار نهضت کارگری عبارتست از مبارزه در راه وضعیت اقتصادی» و غیره، بیان آشکار این کم بها دادن است.
به این ترتیب، اکونومیسم با محدود کردن مبارزۀ طبقاتی، یا عمده کردن مبارزۀ اقتصادی عرصه‌های دیگر مبارزه را از طبقه کارگر خالی می کند و آنها را بلامنازع در اختیار بورژوازی قرار می دهد ولی این تحدید فقط یک تحدید کمی نیست، بلکه قبل از آن و مهم تر از آن یک تحدید کیفی است. به این ترتیب که اکونومیسم نه تنها طبقه کارگر را از بسیاری از عرصه‌های دیگر مبارزه محروم ساخته است، بلکه با این تحدید خود باعث گردیده است که مبارزۀ طبقۀ کارگر تنها بتواند در کادر نظامات موجود (یعنی چارچوب اقتصادی – صنفی) عمل کند. تحدید مبارزۀ طبقۀ کارگر به مبارزه در راه خواستهای اقتصادی – صنفی یعنی مبارزه در راه ایجاد شرایط مناسب تر فروش نیروی کار، تلویحاً به معنای پذیرش مناسبات و نظامات موجود است، مبارزه در کادر مناسبات سرمایه داریست بدون آنکه اساس سرمایه داری را مورد سؤال قرار دهد و این مبارزه، مبارزه ایست صرفاً تردیونیونیستی و درست همان حدی است که بورژوازی خواستار آنست. بدین سبب است که لنین می گوید:«سیاست تردیونیونیستی، سیاست بورژوائی طبقۀ کارگر است.» زیرا که مبارزۀ تردیونیونیستی طبقۀ کارگر، اسارت کارگر را ابدی می کند و هرگز خود به رهائی طبقۀ کارگر نمی انجامد. مبارزه‌ایست که در دایرۀ بستۀ افزایش دستمزدها و افزایش قیمتها، می تواند تا ابد ادامه یابد.
باید توجه داشت که لنین به هیچ وجه با مبارزۀ اقتصادی – صنفی طبقۀ کارگر مخالف نیست، وی تنها با شکل اکونومیستی این مبارزه، یعنی آنطور که اکونومیستها آن را درک و تبلیغ می کنند، مخالفت می کند. او تا آنجا با این نوع مبارزات موافق است که آنها را بمثابۀ بخشی از مبارزۀ طبقۀ کارگر و در خدمت این مبارزه در راه آرمان سیاسی طبقۀ کارگر، یعنی رهائی از قید هر گونه استثمار و محو قطعی آن مورد استفاده قرار دهند، و نه آنطور که اکونومیستها آن را تبلیغ می کنند، یعنی بمثابۀ تنها شکل یا عمده ترین شکل مبارزۀ طبقۀ کارگر. لنین می گوید: «سوسیال دمکراسی انقلابی مبارزه برای اصلاحات را همیشه در فعالیت خود منظور نموده و می نماید» ولی از آنجا که درک اکونومیستی از مبارزات اقتصادی – صنفی محدود به چارچوب مناسبات موجود است و از آن فراتر نمی رود، بنابراین مبارزه برای این اصلاحات از دریچۀ چشم اکونومیسم مضمون رفرمیستی به خود می گیرد. لنین همیشه خط فاصلی بین سوسیال دمکراسی انقلابی و رفرمیسم می کشید. در حقیقت تفاوت بین رفرمیست و انقلابی در این نیست که اولی خواستار اصلاحات اجتماعی است و دومی خواستار این اصلاحات نیست. تفاوت آنها در این است که اولا برای رفرمیست مبارزه در راه اصلاحات اجتماعی (در چارچوب نظامات موجود) کل مبارزۀ او را تشکیل می دهد، در حالیکه برای انقلابی این مبارزه تنها جزئی از مبارزۀ اوست. و ثانیاً (و به مراتب مهم تر از اولی) نتیجۀ اصلاحات اجتماعی یک رفرمیست که گاه می پندارد که تغییرات کمّی ناشی از اصلاحات به تدریج منجر به برقراری مناسبات عادلانه خواهد گردید، تسکین تضادهای بنیادی (و یا سرپوش گذاشتن بر روی آنها) و در نتیجه تخفیف مبارزۀ طبقاتی است. در حالیکه برای یک انقلابی، مبارزه در راه اصلاحات اجتماعی (صرف نظر از اهداف و مزایای کوتاه مدت آن، که برای او جنبۀ ثانوی دارد) با هدف عریان تر کردن (و نه پوشاندن) تضادهای جامعه، بسط مبارزۀ طبقاتی، تندتر کردن و تشدید آن، به منظور محو نظام اجتماعی و جایگزین نمودن آن توسط نظام اجتماعی عالیتری است. اولی در راه کند کردن و دومی در راه تسریع پروسۀ انقلاب گام برمی دارند. به این جهت است که لنین می گوید:«مختصر کلام اینکه سوسیال دمکراسی انقلابی مبارزه برای اصلاحات را مانند جزئی در مقابل کل، تابع مبارزۀ انقلابی در راه آزادی و سوسیالیسم می نماید.»
دیدیم که اکونومیستها با عمده کردن مبارزۀ اقتصادی، در واقع مبارزۀ طبقاتی را محدود می کنند. انعکاس این عمل در امر تبلیغات نیز با عمده کردن افشاگریهای اقتصادی منجر به محدود کردن تبلیغات و افشاگریهای سیاسی می گردد. در واقع اگر اکونومیسم مبارزۀ اقتصادی را (که به قول مارتینف «نتایج محسوسی را نوید می دهد» و دیگر «بانگ تو خالی نخواهد بود») در درجۀ اول قرار می دهد، و آنرا عمده می داند، پس منطقی هم هست که به این نتیجه برسد که پس برای گسترش این مبارزه نیز افشاگریهای اقتصادی، یعنی افشاگری بی ترتیبی های کارخانه‌ها، افشای رژیم فابریکها و غیره، از همه مهم تر و مفیدترند. اکونومیستها مدعی بودند که «مبارزۀ اقتصادی وسیله ایست که برای جلب توده‌ها به مبارزۀ فعالانۀ سیاسی از همه وسیع تر قابل استفاده است» و به این ترتیب افشاگریهای سیاسی را عمدتاً در زمینۀ اقتصادی انجام می دادند.
لنین در جواب اکونومیستها می گوید:«آیا این درست است که مبارزۀ اقتصادی برای جلب توده‌ها به مبارزۀ سیاسی عمدتاً وسیله‌ای است که از همه وسیع تر قابل استفاده است؟ خیر، به هیچ وجه درست نیست.» همه و هر گونه موارد ستم پلیسی و بیدادگریهای استبداد از جمله وسایلی است که «وسعت استفاده‌اش برای اینگونه «جلب» توده‌ها دست کمی از نمودارهای مبارزۀ اقتصادی ندارد.» افشاگریهای اقتصادی (یا افشاگریهای سیاسی در زمینۀ اقتصادی) به قول لنین «هنوز فعالیت سوسیال دمکراتیک نبوده بلکه تردیونیونی است» زیرا که این افشاگریها تنها برای شرایط بهتر فروش نیروی کار انجام می گیرد و فقط مناسبات بین کارگر و کارفرما (آن هم در رشتۀ معینی) را شامل می شود. حال آنکه «سوسیال دمکراسی نه فقط در مناسبات طبقۀ کارگر با گروه معینی از صاحبان کارخانه‌ها نمایندۀ این طبقه است، بلکه این نمایندگی را در مناسبات وی با تمام طبقات جامعۀ معاصر و با دولت که قوۀ متشکل سیاسی است نیز دارا می باشد».
اما در حقیقت چیزی که برای لنین اهمیت درجۀ اول دارد عبارت از ارتقاء آگاهی سیاسی طبقۀ کارگر در طی مبارزاتش می باشد. زیرا لنین از آنجا که واقعاً معتقد به رسالت تاریخی پرولتاریا است، نیک می داند که پرولتاریا هنگامی خواهد توانست این رسالت تاریخی خود را به خوبی به انجام رساند که از لحاظ سیاسی پرورش یافته باشد. اما این پرورش سیاسی به چه نحو انجام می گیرد؟ برای لنین افشاگریهای سیاسی در معنای وسیع آن (و نه آنطور که اکونومیستها آن را درک می کنند) نقش بسیار مهمی در پرورش سیاسی و ارتقاء آگاهی طبقۀ کارگر ایفا می کند. مخالفت لنین با اکونومیستها تنها در این نیست که آنها مبارزۀ طبقۀ کارگر را به مبارزۀ اقتصادی محدود می کنند، بلکه در این نیز هست که با این تحدید، با محدود کردن افشاگریهای سیاسی به افشاگریهای اقتصادی در حقیقت سدی در مقابل ارتقاء آگاهی طبقۀ کارگر و پرورش سیاسی او ایجاد می کنند. این نوع مبارزات و افشاگریها طبقۀ کارگر را در مدار تنگ مناسبات کارگر و کارفرما محبوس می کند و به او فرصت نمی دهد که در ورای این مدار، دولت این طبقۀ کارفرمایان و نیز سایر طبقات جامعه را که به هر حال او در مقابلشان وظایفی دارد به خوبی بشناسد، وبالاتر از همه، به او فرصت نمی دهد که به رسالت تاریخی خود که سرنگونی و محو این نظامات است پی ببرد و این امر مهم، یعنی ارتقاء آگاهی و پرورش سیاسی طبقۀ کارگر در حقیقت مهم ترین وظیفۀ پیشاهنگان طبقۀ کارگر (سوسیال دمکراسی) می باشد و یکی از وسایل بسیار مهم آن عبارت از افشاگریهای سیاسی مظاهر گوناگون ستم و استثمار وارده به تمامی طبقات خلقی است. برای لنین نه تنها افشاگریهای اقتصادی بخودی خود موجب پرورش سیاسی طبقۀ کارگر نمی شود بلکه «ترویج ایدۀ خصومت طبقۀ کارگر نسبت به حکومت مطلقه» هم کافی نیست:«توضیح این قضیه که کارگران در معرض ستم سیاسی قرار گرفته‌اند کافی نیست، باید دربارۀ هر یک از مظاهر مشخص این ستمگری تبلیغ نمود. و چون این ستمگری به طبقات بسیار مختلف جامعه وارد می آید، چون این ستمگری در شئون بسیار مختلف زندگی و فعالیت، خواه در حیات حرفه‌ای، خواه کشوری، خواه شخصی، خواه خانوادگی، خواه مذهبی، خواه علمی و غیره و غیره متظاهر می گردد، در این صورت مگر روشن نیست که هر گاه ما سازمان دادن کار افشای جامع الاطراف حکومت مطلقه را از لحاظ سیاسی به عهدۀ خویش نگیریم وظیفۀ خود را، که بسط و تکامل آگاهی طبقاتی کارگران است انجام نداده‌ایم؟» اگر درست است که طبقۀ کارگر به مناسبت مقام و موقعیت خاصی که در تولید و در اجتماع دارد، رسالت رهبری طبقات دیگر را برای سرنگونی استبداد و محو مناسبات موجود، و نیز ساختن جامعۀ آینده را به عهده دارد، پس طبقۀ کارگر هم برای شناختن خود و هم شناختن سایر طبقات «باید بر مناسبات متقابل کلیۀ طبقات جامعۀ معاصر وقوف کامل و از آن تصور روشنی داشته باشد» ولی یک چنین شناختی میسر نیست مگر توسط افشاگریهای سیاسی جامع الاطراف در طی مبارزات و مشاهدات روزمرۀ طبقۀ کارگر. «هر گاه کارگران در وقایع و حوادث مشخص سیاسی و آن هم حتماً روزمره یاد نگیرند هر یک از طبقات دیگر جامعه را در تمام مظاهر حیات فکری، اخلاقی و سیاسی شان مورد مشاهده قرار دهند، هر گاه آنها یاد نگیرند تجزیه و تحلیل ماتریالیستی و ارزیابی ماتریالیستی را عملا در تمام جوانب فعالیت و حیات تمام طبقات و قشرها و دستجات اهالی بکار برند، در این صورت معرفت توده‌های کارگر نمی تواند معرفت حقیقتاً طبقاتی باشد.» لنین می گوید:«معرفت سیاسی و فعالیت انقلابی توده‌ها را با هیچ چیز نمی توان تربیت نمود مگر به وسیلۀ همین افشاگریها، بنابراین چنین فعالیتی یکی از مهم ترین وظایف تمام سوسیال دمکراسی بین المللی است» و یا در جای دیگر «این افشاگریهای همه جانبۀ سیاسی شرط ضروری و اصلی پرورش روح فعالیت انقلابی توده می باشد» و به این ترتیب هیچگونه شک و شبهه‌ای در مورد اهمیت افشاگریهای سیاسی به منظور ارتقاء آگاهی توده‌های کارگر، برای هیچ کس باقی نمی گذارد. امری که پس از گذشت دهها سال و پس از آنکه بسیاری انقلابات صحت آنرا به ثبوت رسانده‌اند متأسفانه هنوز در مواردی به آن توجه لازم نمی شود و مورد تفسیرهای یکجانبه قرار می گیرد. لنین بارها و بارها به ما می آموزد که انقلاب اجتماعی میسر نیست مگر آنکه توده‌ها و در رأس آن طبقۀ کارگر به ضرورت چنین تغییراتی پی برند و تمامی جامعه را و مناسبات تمامی طبقات را بشناسند. «برای اینکه کارگر بتواند سوسیال دمکرات شود، باید طبیعت اقتصادی و سیمای اجتماعی و سیاسی مالک و کشیش، اعیان و دهقان، دانشجو و ولگرد را روشن در نظر خود مجسم کند، جنبه‌های ضعف و قوت آنها را بشناسد، بتواند به کنه آن جملات رایج و سفسطه‌های رنگارنگی که هر طبقه و هر قشر با آنها نیات خودپرستانه و «باطن» حقیقی خویش را می پوشاند، پس برد ...» لنین اصرار می ورزد که چنین معرفتی – که شرط ضروری انقلاب اجتماعی است – بدون افشاگریهای همه جانبۀ سیاسی در تمام مظاهر مشخص زندگی تمام طبقات میسر نیست و امر افشاگریها به عهدۀ عناصر پیشرو و آگاه جامعه (که به آرمان سیاسی طبقۀ کارگر پیوسته‌اند) می باشد.
بدیهی است که لنین همانطور که با مبارزات صنفی – اقتصادی مخالف نیست، با افشاگریهای اقتصادی نیز مخالف نمی باشد، به شرط آنکه این افشاگریها به شیوه تردیونیونیستی انجام نگیرد. «افشاگریهای اقتصادی (مربوط به کارخانه) اهرم مهم مبارزۀ اقتصادی بود و اکنون نیز می باشد و مادام که سرمایه داری که ناگزیر کارگران را وادار به دفاع از خود می کند وجود دارد این امر به قوت خود باقی خواهد ماند» افشاگریهای اقتصادی به عنوان بخشی از فعالیت سیاسی تا آنجا که در خدمت کل مبارزۀ طبقۀ کارگر بخاطر رهائی او انجام می گیرد امر مطلوبی است ولی هنگامی که اکونومیستها آن را در مجرای تردیونیونیسم می اندازند، منحرف می شود. «این افشاگریها (در صورت استفاده معین سازمان انقلابیون از آن) می توانست آغاز و جزئی از اجزاء فعالیت سوسیال دمکراسی گردد ولی (در صورت تسلیم در برابر جریان خودبخودی) می توانست به مبارزۀ «فقط حرفه‌ای» و به نهضت کارگری غیر سوسیال دمکراتیک نیز منجر گردد.»

***

شعارهایی نظیر «به همان مبارزۀ اقتصادی جنبۀ سیاسی دادن» یا جملاتی نظیر «اینگونه خواستها دیگر بانگ توخالی نخواهد بود، زیرا که وعدۀ نتایج محسوس را می دهد و ممکن است از طرف تودۀ کارگر جداً پشتیبانی شود» و غیره و غیره، علاوه بر تنزل سیاست انقلابی طبقۀ کارگر به سطح تردیونیونیستی و نیز علاوه بر «عقب ماندگی خود را به گردن کارگران انداختن» جنبۀ دیگری نیز دارد مبنی بر آنکه طبقۀ کارگر فاقد قابلیتهای لازم برای مبارزات سیاسی است. لنین می گوید:«ما فقط طوری سخن می گوییم که گویا تودۀ کارگر استعداد آنرا ندارد که فعالانه از هر گونه اعتراض علیه حکومت مطلقه حتی در صورتی که، مطلقاً وعده هیچ گونه نتایج محسوس را هم به وی ندهد پشتیبانی کند!» تئوری اپورتونیستی مراحل (مرحلۀ مبارزۀ اقتصادی و بعد از آن مرحلۀ مبارزۀ سیاسی) نیز در حقیقت از همین بینش اکونومیسم مبنی بر ناتوانی طبقۀ کارگر در امر مبارزۀ سیاسی ناشی می گردد. در حقیقت از لحاظ پسیکوسوسیولوژی [روانشناسی اجتماعی]، اکونومیسم بیانگر تحقیر طبقۀ کارگر است. این بیانگر تحقیر عالیجنابانۀ خرده بورژوازی است که مبارزۀ سیاسی را منحصر به خود می داند و طبقۀ کارگر را شایستۀ مبارزه به غیر از مبارزۀ اقتصادی نمی داند.
حال ببینیم این محدود کردن مبارزۀ طبقۀ کارگر به مبارزۀ اقتصادی و محدود کردن تبلیغات و افشاگریهای سیاسی به افشاگریهای اقتصادی و عدم درک اهمیت افشاگریهای سیاسی در درون طبقۀ کارگر چگونه تأثیری بر روی ارتباط فی مابین طبقۀ کارگر و بخش متشکل و آگاه آن (سوسیال دمکراسی در آن زمان) می گذارد.
در مورد طبقۀ کارگر: کم بها دادن به افشاگریهای همه جانبۀ سیاسی، در حقیقت به معنای رها کردن مبارزات طبقۀ کارگر به حال خود می باشد. این رها کردن در واقع رها کردن ایدئولوژیک – سیاسی طبقۀ کارگر است. اکونومیسم با کم بها دادن به افشاگریهای سیاسی، با اعمال یک سیاست تردیونیونی (یعنی همان سیاست بورژوائی طبقۀ کارگر) به خلع سلاح طبقۀ کارگر در مقابل ایدئولوژی بورژوازی می پردازد. مبارزات صنفی – اقتصادی طبقۀ کارگر، اگر از لحاظ سیاسی – ایدئولوژیک رها شود، در شرایط سلطۀ سیاسی – ایدئولوژیک سرمایه داری، به سمت تردیونیونیسم گرایش خواهد نمود، اکونومیستها درست در حالیکه موافق «جنبشهای صد درصد کارگری» هستند، در حالیکه در مقابل «جنبشهای خودبخودی» سر تعظیم فرود می آورند و مدح و ثنای آنرا می گویند، در همان حال این جنبشها را رها می کنند و این رهائی (یعنی رها کردن از سیاست و ایدئولوژی طبقۀ کارگر)، تقویت نفوذ ایدئولوژی بورژوازی است. لنین می گوید:«هر گونه سر فرود آوردن در مقابل جریان خودبخودی نهضت توده‌ای، هر گونه تنزل دادن سیاست سوسیال دمکراتیک تا درجۀ تردیونیونی، همانا بمثابۀ تهیۀ زمینه برای تبدیل جنبش کارگری به آلت دمکراسی بورژوازی است.»
در مورد سوسیال دمکراسی: این کم بها دادن به افشاگری سیاسی، به معنای دنباله روی از جنبشهای خودبخودی توده و شانه خالی کردن از زیر اساسی ترین وظائف خود (پرورش سیاسی طبقۀ کارگر) می باشد. نتیجه آنکه سوسیال دمکراسی به عوض آنکه با فعالیتهای دامنه دار و تبلیغات و افشاگریهای سیاسی همه جانبۀ خود در رأس مبارزات توده قرار گیرد و همواره سطح آنرا ارتقاء دهد، با مداحی از جنبشهای خودبخودی و سرفرود آوردن در مقابل آن به زائده و دنبالۀ این جنبشها مبدل می گردد.
بنابراین عدم درک اهمیت افشاگریها و تبلیغات همه جانبۀ سیاسی از یک طرف به معنای رها کردن طبقۀ کارگر، و از طرف دیگر به معنای تبدیل سوسیال دمکراسی به دنباله روی جنبشهای خودبخودی است و مجموعاً عبارت است از اعمال یک سیاست تردیونیونی در درون طبقۀ کارگر.

3-2- انعکاس اکونومیسم در زمینۀ سازمانی – تشکیلاتی

انعکاس اکونومیسم در این زمینه به صورت دید محدود از وظائف سازمانی متجلی می شود. این دید محدود از وظائف سازمانی خود ناشی از دید محدود از وظائف سیاسی است (یعنی همان محدود کردن مبارزۀ طبقاتی با عمده کردن مبارزۀ اقتصادی، که قبلا دیدیم). زیرا همانطور که لنین می گوید:«چگونگی سازمان هر مؤسسه‌ای را طبیعتاً و ناگزیر مضمون فعالیت آن مؤسسه معین می کند.» و از آنجا که اکونومیستها «مبارزۀ اقتصادی برعلیه کارفرمایان» را در سرلوحۀ وظائف خود قرار می دهند، بدیهی است که برای انجام یک چنین مبارزه‌ای اصولا احتیاج به یک سازمان مستحکم سیاسی که بتواند تمام مظاهر اعتراضات سیاسی را در یک حملۀ مشترکی گرد آورد، و به صورت متشکل و سازمانیافته دست به حمله بزند، نیست و کافی است که این مبارزات خودبخودی صنفی – اقتصادی، حداکثر توسط همان تشکلهای ابتدائی که بطور خودبخودی از درون همین مبارزات بیرون می آیند، رهبری شود. بنابراین می بینیم که سر فرود آوردن اکونومیسم در مقابل جنبشهای خودبخودی به سر فرود آوردن آن در مقابل اشکال سازمانی این جنبشها نیز که بطور خودبخودی به وجود می آیند، منجر می گردد.
این دید محدود از وظائف سازمانی از طرفی منجر به رواج خرده کاری می گردد، و از طرف دیگر به مخلوط کردن مفاهیم سازمان انقلابیون با هر گونه سازمان کارگری، منجر می گردد.
الف – در شرایطی که به قول لنین «خرده کاری بیماری حقیقی جنبش است»، درک اکونومیستی از وظایف سازمانی منجر به گسترش این بیماری و ابدی کردن آن می شود. اکونومیسم بجای آنکه با این بیماری (که به نظر لنین بخودی خود بیماری رشد است و نه انحطاط) مبارزه کند و راه علاجی برای آن بیابد در حقیقت با شیفتگی که نسبت به آن نشان می دهد و با تأیید آن، آنرا تا حد یک پرنسیپ سازمانی ارتقاء می دهد. عدم وجود ادامه کاری، عدم درک برقراری رابطۀ صحیح بین کار محلی و کار سراسری و کم بها دادن به دومی و غیره از خصوصیتهای خرده کاری است که زمینۀ مناسبی برای اعمال مشی اکونومیستی فراهم می آورد، زیرا اکونومیسم به ادامه کاری و تمرکز رهبری و کار سراسری و غیره محتاج نیست. از طرف دیگر همین اکونومیسم به پراکنده کاری موجود پر و بال می دهد. زیرا نه تنها پراتیک آن خواستار تغییر این وضع نمی باشد و با چنین وضعیتی در تطابق است، بلکه تئوری آن (در زمینۀ سازمانی – تشکیلاتی) نیز این وضع را مورد تأیید قرار می دهد. بنابراین خرده کاری و اکونومیسم با یکدیگر رابطۀ متقابل علت و معلولی دارند. اکونومیسم، خرده کاری و خصوصیتهای آنرا طلب می کند و متقابلا خود آنها را ایجاد کرده به آنها عمومیت می دهد. نتیجۀ این رابطۀ متقابل به غیر از تکه پاره کردن جنبش، حرکت بی هدف این تکه پاره‌ها، بنابراین هرز رفتن نیروهای وارد در جنبش و از آنجا کاهش دامنۀ فعالیت توده‌ها، چیز دیگری نیست.
ب – از طرف دیگر، اکونومیسم از ارائۀ یک شکل سازمانی برای رهبری مبارزۀ طبقۀ کارگر عاجز است و همواره مفاهیم سازمان انقلابیون را با هر گونه سازمان کارگری مخلوط می کند. لنین در این مورد می گوید:«هر گاه مفهوم مبارزۀ سیاسی برای سوسیال دمکراسی تحت الشعاع مفهوم «مبارزۀ اقتصادی علیه کارفرمایان و حکومت» قرار گیرد، در این صورت طبعاً باید انتظار داشت که مفهوم «سازمان انقلابیون» هم برای وی کم و بیش تحت الشعاع مفهوم «سازمان کارگری» قرار گیرد.» سرچشمۀ این امر نیز در آنست که «اکونومیستها در مسائل سازمانی نیز مانند مسائل سیاسی از سوسیال دمکراتیسم به تردیونیونیسم منحرف می شوند. مبارزۀ سیاسی سوسیال دمکراسی به مراتب دامنه دارتر و پیچیده تر از مبارزۀ اقتصادی کارگران علیه کارفرمایان و حکومت است. به همین ترتیب (و در نتیجۀ آن) هم سازمان حزب انقلابی سوسیال دمکراتیک باید از نوع دیگر و غیر از سازمانی باشد که کارگران برای این مبارزه دارند ...». اکونومیستها در شرایط استبدادی روسیه، برای رهبری مبارزات کارگران، سازمان کارگری سوسیال دمکراتیکی را در نظر دارند که از یک طرف مبارزاتی را که آنها در مد نظر دارند (تردیونیونی) رهبری کند و از طرف دیگر اعضای این سازمان را محدود به کارگران سوسیال دمکرات می نمایند. این سازمان بی شباهت به شترمرغ نیست، نه می تواند بار ببرد، و نه بپرد. زیرا اولا یک چنین سازمانی، با آن وظایفی که برای خود طرح کرده است، با آن دید محدود سیاسی و با این شکل گل و گشاد سازمانی، اصولا نمی تواند رهبری طبقۀ کارگر را در راه سرنگونی حکومت مطلقه به عهده گیرد. یعنی این سازمان نمی تواند جایگزین سازمان سیاسی طبقۀ کارگر (حزب طبقۀ کارگر) گردد، و حداکثر می تواند یک سازمان کارگری نظیر اتحادیه و غیره باشد. ولی در این صورت، دوماً، یک چنین سازمانی که وظایف و مضمون آن عمدتاً اتحادیه ایست، از آنجا که اعضا توسط اکونومیستها محدود به کارگران سوسیال دمکرات گردیده است، در واقع خود خویشتن را محدود کرده، زیرا به هیچ وجه لازم نیست که کارگر عضو سندیکا، حتماً «سوسیال دمکرات» باشد، چه به قول لنین «این امر دایرۀ نفوذ و تأثیر ما را در توده محدود خواهد ساخت» و بنابراین از یک طرف باعث محدودیت دامنۀ مبارزات می شود، و از طرف دیگر موجب می گردد که اینگونه سازمانهای کارگری (اتحادیه و غیره) بخصوص در شرایط استبداد روسیه که در صورت رهبری و بهره برداری صحیح از آنها می توانند به عنوان رابطی بین توده‌های وسیع و قشر آگاه و متشکل طبقه عمل کنند، از این نقش مهم خود محروم گردند.
دیدیم که اکونومیستها همواره از آن مبارزاتی دم می زنند که بیش از همه در دسترس توده است (و منظور آنها مبارزات صنفی – اقتصادی است) درک آنها از مفهوم سازمان سیاسی نیز تحت الشعاع همین تز اکونومیستی قرار می گیرد، یعنی آنها سازمانی را طلب می کنند که بیش از همه در دسترس توده باشد و به همین منوال است درک آنها از معیارهای تشکیلاتی یک چنین سازمانی، که در آیین نامه‌های بلند بالای آنها در مورد نحوۀ انتخابات و رأی گیری، چگونگی تشکیل صندوقهای کارگری و اخذ حق عضویت، دادن گزارش ماهانۀ وضع صندوق و غیره منعکس است و بدین ترتیب به قول لنین سازمان به عوض آنکه از همه بیشتر در «دسترس» توده باشد در عمل «از همه بیشتر در دسترس پلیس قرار می گیرد» و این همه ناشی از آنست که «اندیشۀ یک اکونومیست از سوسیال دمکراتیسم به تردیونیونیسم منحرف می گردد.» و بدین ترتیب ضرورت سازمانهای مختلف که برای انجام وظایف متفاوت مبارزاتی لازم است را نمی بیند و ضمن مخلوط کردن آنها با یکدیگر مخلوق عجیب و ناقص الخلقه‌ای می سازد.
لنین ضمن تشریح و اشاره به اختلاف مبارزات اقتصادی – صنفی با مبارزات سیاسی ابزار لازم برای آنها را نیز که با هم متفاوتند (ولی به شکلی در ارتباط) نشان می دهد. سازمان کارگران برای مبارزات صنفی باید «حرفه‌ای»، با «دامنۀ وسیع» و «حتی المقدور کمتر پنهان باشد» در حالیکه سازمان انقلابیون باید عمدتاً متشکل از «انقلابیون حرفه‌ای» بوده، چندان وسیع نباشد و «تا حد ممکن پنهان» عمل کند. ولی از آنجا که در شرایط استبداد روسیه سازمانهای کارگری صنفی نیز مورد ضرب و شتم پلیس است بنابراین محتاج به پنهان کاری است، از طرف دیگر این سازمانها حتی المقدور باید وسیع باشند. لنین طرحی را پیشنهاد می کند که بر اساس آن «سازمانهای پنهان حرفه‌ای» ایجاد گردد، با هسته‌های مرکزی مخفی که به هیچ وجه صورت رسمی نداشته باشند. این هستۀ کوچک از طرفی در رابطه با اعضا و فعالین اتحادیه و از آنجا در تماس با توده‌های وسیع کارگری است و از جانب دیگر در رابطه است با سازمان انقلابیون حرفه‌ای و بنابراین نه تنها وظایف خود را در قبال مبارزات صنفی به خوبی انجام می دهد، بلکه به علت مرتبط بودن با سازمان انقلابیون، به عنوان اهرمی برای انجام وظایف سوسیال دمکراتیک در درون طبقۀ کارگر نیز مورد استفاده قرار می گیرد.
مختصر آن اکونومیستها (و تروریستها) به لزوم ایجاد یک سازمان انقلابیون برای رهبری جنبش پی نمی بردند و ضمن تبرئۀ خود در مورد محدود کردن دامنۀ فعالیت انقلابی به تئوریزه کردن این محدودیت می پرداختند.
کوشش اکونومیستها در مورد محدود کردن دامنۀ فعالیت سازمانی در دو جهت آشکار گردید. «عده‌ای شروع به گفتن این نکته کردند که خود تودۀ کارگر هنوز نظیر اینگونه وظایف سیاسی و جنگ دامنه داری را که انقلابیون به وی «تحمیل می کنند» به میان نکشیده است و باید هنوز در راه نزدیک ترین خواستهای سیاسی مبارزه نمایند و «علیه کارفرمایان و حکومت مبارزۀ اقتصادی کنند»، عدۀ دیگر که از هر گونه «شیوۀ به تدریج کاری» دورند، شروع به گفتن این نکته نمودند که:«انجام انقلاب سیاسی» ممکن است، و باید آنرا انجام داد، ولی برای این کار هیچ احتیاجی به سازمان پر و پا قرص انقلابیون، که پرولتاریا را برای مبارزۀ استوار و سرسخت پرورش دهد، نیست. برای این کار کافیست که همۀ ما چماقی را که با آن آشنا هستیم و در «دسترس» است به کف بگیریم. و اگر بخواهیم بدون تلویح و اشاره صحبت کرده باشیم باید اینطور گفت: ما باید اعتصاب عمومی برپا کنیم، و یا اینکه جریان «پژمرده و خمود» جنبش کارگری را به وسیلۀ «ترور تهییج کننده» بیدار کنیم. هر دوی این خط مشی ها، یعنی هم اپورتونیستها و هم «انقلابیها» در برابر خرده کاری که اکنون رایج است سپر می اندازند و به امکان خلاصی از آن اطمینان ندارند، و نخستین و ضروری ترین وظیفۀ عملی ما را که عبارت از ایجاد سازمانی است از انقلابیونی که قادر به تأمین انرژی، پایداری و ادامه کاری در مبارزۀ سیاسی باشند، درک نمی کنند.»
لنین هم اکونومیستها و هم تروریستها را بخاطر دید محدودشان از وظایف سازمانی مورد انتقاد قرار می دهد. اینها هیچ یک، اهمیت سازمان انقلابیون را در راه آموزش طبقۀ کارگر و هدایت مبارزۀ سیاسی او درک نمی کنند، و در حقیقت مضمون پراتیک خود آنها ضرورت چنین سازمانی را نفی می کند (هر چند به دو شکل مختلف). اکونومیست با طرح «نزدیک ترین خواستها» و عمده کردن مبارزات اقتصادی، سازمان مستحکم انقلابیون را نفی می کند و تروریست که شیفتۀ عملیات منفرد و جدا از توده است، در نظر دارد، نه با کار مداوم و پیگیر به آموزش و تشکل طبقۀ کارگر تحقق بخشد، بلکه با انجام عملیات پر سر و صدا از ورای طبقه وجدان خفتۀ او را بیدار کند و به مبارزه علیه استبداد دعوتش کند. این هر دو آن جویبارهای اعتراضی که به مقدار زیاد در اینجا و آنجا روان است و آن چشمه‌های جوشان که به سرعت هرز می روند و از دید پنهان می شوند را نمی توانند مبدل به رودها و نهرهای خروشان و بنیان کن کنند، زیرا نه اهمیت یک سازمان انقلابی (حزب) طبقۀ کارگر را که تنها تشکلی است که قادر به انجام این امر است، درک می کنند، و نه پراتیکشان آنها را به این درک رهنمون می شود.
بعکس، لنین که به بیماری اصلی جنبش، یعنی خرده کاری که باعث اتلاف و هرز نیروها و انرژی انقلابی توده‌ها می گردد، دامنه و وسعت جنبش را کاهش می دهد، و ادامه کاری آنرا مختل می سازد، کاملا واقف است، راه علاج آنرا بجز در ایجاد یک سازمان انقلابی که بتواند به این مرض جنبش و نتایج آن پایان دهد، نمی بیند. سازمان متشکلی از انقلابیون حرفه‌ای، که ارتباط بخشهای مختلف جنبش را برقرار و حفظ کند، به آن انرژی، پایداری و ادامه کاری بخشد و به آن روحیۀ گروهی گری و ولایت گرائی پایان دهد. در اینجاست که نطفه‌های تفکر لنینی سازمان و تشکیلات آغاز به بسته شدن می کند: رهبری متمرکز (که ناشی از وحدت و یکپارچگی جنبش و طبقۀ کارگر است) در عین بسط دامنۀ فعالیتها و تقسیم وظایف تا کوچکترین اجزاء با شرکت تودۀ وسیع کارگران، رهبری متمرکز و یکپارچه در ارتباط با فعالین (از طریق سازمان انقلابیون) جنبش کارگری و از آنجا در ارتباط با توده‌های کارگری.
نکته قابل توجه اینکه درک لنینی از سازمان، برخلاف آنچه مخالفان سیاسی او در آن زمان و نیز بعضی از «منقدین» این زمان به او نسبت می دهند، به کلی مغایر با ایجاد سازمان توطئه چینی، اعمال دیکتاتوری و با جایگزین نمودن فعالیت توده‌ها توسط سازمان انقلابیون است.
سازمان توطئه چینی یا اعمال دیکتاتوری فردی، قبل از آنکه ستیز سیاسی و پاسخی به تزهای لنین در مورد ایجاد سازمان انقلابیون باشد، بیشتر شبیه افترا و تهمتهایی است که از جانب مخالفین او طرح می شد. اگر می بینیم لنین اینچنین سخت «اصل دمکراتیک وسیع» مطروحه از طرف «رابوچیه دلو» را مورد استهزاء قرار می دهد، به این دلیل نیست که او با دمکراسی در داخل حزب مخالف است یا به آن اهمیت لازم را نمی دهد. لنین درک کاریکاتوری و مسخ شدۀ دمکراسی «رابوچیه دلو» را که در تحت شرایط خفقان و سرکوب پلیسی حکومت مطلقۀ تزاری به عوض تأکید بر روی ضرورت و لزوم پنهان کاری و رعایت قواعد پنهان کاری، خواهان دمکراسی وسیع، یعنی انتخابی بودن تمامی مقامات و آشکار بودن فعالیتهاست، مورد استهزاء و تمسخر قرار می دهد. چه طرح یک چنین خواستی در تحت این شرایط اگر فریبکارانه نباشد به غایت بچه گانه است، زیرا که اصولا قابل اجرا نیست و به قول لنین فقط یک «بازیچه پوچ و زیانبخشی است» حال آنکه برای لنین دمکراسی نیز مانند هر مقولۀ دیگری اولا مشخص ثانیاً نسبی است. مشخص بودن آن وابسته به شرایطی است که سازمان در آن زیست می کند. لنین از سانترالیسم و دمکراسی درک دیالکتیکی دارد. سانترالیسم و دمکراسی قطبین یک تضادند، که تحت شرایط دیکتاتوری سانترالیسم جنبۀ عمدۀ آن را تشکیل می دهد. برای «رابوچیه دلو» نه تنها مقولاتی نظیر دمکراسی حرفهای لایتغیری هستند بلکه شکل اجرای آن نیز با «تدوین آیین نامه‌های بلندبالای» کاغذی «دربارۀ سیستم های انتخابات» و غیره نیز بیشتر به «دمکراسی بازی» شبیه است تا به اجرای اصول دمکراتیک. در حالیکه در این مورد (شکل اجرای دمکراسی) در شرایط آن روز روسیه لنین اصل «اعتماد کامل رفیقانه در بین انقلابیون» را مطرح می کند. البته لازم است اضافه شود که برای ایجاد زمینۀ چنین اعتمادی ضروریست انقلابیون و مجموعۀ سازمان پرورش یابند و تربیت شوند، تا از این اعتماد رفیقانه سوء استفاده‌های اپورتونیستی نشود.
عده‌ای دیگر از جمله بعضی از «منقدین» مدعی اند که تفکر لنینی در مورد سازماندهی و تشکیلات نشانۀ کم بها دادن به نقش توده‌ها در انقلاب است یا قهراً به آن منجر می گردد. آنها می گویند که لنین سازمان انقلابیون حرفه‌ای را بجای توده‌ها می نشاند، و یا این سازمان با قبضه کردن همۀ امور در دست خود قهراً جایگزین توده‌ها می گردد.
انقلاب امر توده‌هاست. این یکی از احکام اصلی منتج از مبانی ابتدائی ماتریالیسم تاریخی است، مبنی بر آنکه تاریخ بشریت (پس از تقسیم به طبقات) عبارت از مبارزۀ طبقاتیست و توده‌ها سازندگان تاریخ اند و لنین به عنوان یک مارکسیست واقعی سخت به آن معتقد و پایبند است. لنین هرگز در پی آن نیست که سازمانی از انقلابیون حرفه‌ای درست کند که امر انقلاب را به عهده بگیرد و بجای توده‌ها دست به انقلاب بزند. هیچ سازمان و حزبی نمی تواند جدا از توده‌ها و یا بدون آنها یک انقلاب واقعی را به انجام برساند. اینکه لنین بر روی امر آموزش توده‌ها و ارتقاء سطح آگاهی آنها و غیره آنقدر مصرانه تأکید می کند، درست بدان جهت است که او انقلاب را امر توده‌ها می داند و در این صورت لازم است که توده‌ها به ضرورت انقلاب، به ضرورت سرنگونی طبقات استثمارگر و ستمگر، به لزوم ساختن جامعه‌ای نوین و به چگونگی انجام این امر هر چه بیشتر وقوف حاصل کنند.
معترضین به تز «سازمان انقلابیون حرفه‌ای» لنین، دو مقوله: یکی فلسفی – تاریخی اجتماعی/ انقلاب امر توده‌هاست، و دیگری فنی – سازمانی / ایجاد سازمان انقلابیون حرفه‌ای، را مخلوط می کنند. آنها درک نمی کنند که منظور لنین نه جایگزینی توده‌ها توسط یک سازمان، بلکه قرار دادن ابزاری (سازمان انقلابیون حرفه‌ای) در دست آنها (توده‌ها) است. شکل این وسیله و ابزار، ناشی از شرایط مشخص تاریخی آن زمان روسیه و بنابراین امری نسبی است و تحت شرایط دیگر و یا زمان دیگری می تواند تغییر کند، در حالی که لزوم اعتماد به توده‌ها، پذیرفتن این که انقلاب امر توده‌هاست، و لزوم پرورش سیاسی توده‌ها برای انقلاب، چیزی است که تحت هر گونه شرایطی صادق است (به عنوان مثال ارتش سرخ در چین به عنوان ابزار بسیار مهمی برای تبلیغ و ترویج و پرورش سیاسی توده‌ها نقش ایفا کرد).
تحت شرایط مشخص آن زمان روسیه، لنین برای تأمین ادامه کاری جنبش بعضی از وظایف (بخصوص وظایف پنهان کاری) را به عهدۀ سازمان انقلابیون می گذاشت. او به صراحت اعلام می کند که :«... تمرکز وظایف پنهان کاری سازمان، ابداً به معنی تمرکز تمام وظایف جنبش نیست.» او بعکس در پی آنست که شرکت توده‌ها را هر چه بیشتر و فعالانه تر کند، و ایجاد سازمان انقلابیون حرفه‌ای نیز به عنوان یک وسیله در همین رابطه مطرح است. «شرکت فعال تودۀ بسیار وسیع در امور مطبوعات غیرعلنی از اینکه «ده نفر» انقلابی حرفه‌ای وظایف پنهان کاری این کار را در دست متمرکز سازند کمتر نشده بلکه ده برابر قوی تر خواهد شد» و یا «از اینکه «ده نفر» از انقلابیون آزموده ... تمام امور پنهان کاری را ... در دست خود تمرکز دهند، شرکت بسیار فعال و پردامنۀ توده‌ها نه فقط آسیبی نخواهد دید بلکه برد بسیاری هم خواهد داشت.»
تفکر دیالکتیکی لنین در مورد سازماندهی نیز منعکس است. او دو مقولۀ تمرکز و عدم تمرکز را با یکدیگر و در رابطه با هم می بیند. در حالیکه بعضی از امور (مثلا وظایف پنهان کاری) باید کاملا به شکل متمرکز توسط سازمان انقلابیون حرفه‌ای انجام گیرد، امور دیگر (وظایف مبارزاتی، پرورش سیاسی توده‌ها و غیره) باید تا حد ممکن وسیع و توده‌های بیشتری را دربر گیرد. و این دو با هم در رابطۀ دیالکتیکی اند: تمرکز وظایف تشکیلاتی در عین بسط و توسعۀ جنبش.

4-2- وجه اشتراک بین اکونومیسم و تروریسم

ما فوقاً وجوه و انعکاسات اکونومیسم را در زمینه‌های مختلف، بطور اختصار دیدیم. اکنون به نکتۀ دیگری که عبارت از وجه مشترک بین اکونومیسم و تروریسم است مختصراً برخورد می کنیم. این نکته در آن زمان اهمیت تاریخی خاص داشت. جنبش انقلابی از درون یک مرحلۀ مبارزاتی که انحراف عمدۀ آن تروریسم بود سر بیرون می آورد و در طی این مبارزه به علل تاریخی، اکونومیسم به عنوان انحراف عمدۀ مرحلۀ بعد رشد می کند. تروریسم به عنوان یک خط مشی سیاسی، شکست خورده ولی از بین نرفته است و رد پاهای آن، به اشکال ظریفانه تر در اینجا و آنجا دیده می شود. و عجیب تر از همه با اکونومیسم نیز وجوه تشابهی می یابد. و لنین اولین کسی است که با شهامت به این مسئله اشاره می کند و این وجه مشترک را که در نظر اول بسیار عجیب به نظر می رسد نشان می دهد و تحلیل می کند.
لنین می گوید:«اکونومیستها و تروریستهای کنونی یک ریشۀ مشترک دارند و آن سر فرود آوردن در برابر جنبش خودبخودی است ... در نظر اول این ادعای ما ممکن است خلاف گوئی جلوه کند، زیرا ظاهراً تفاوت بین کسانی که «روی مبارزۀ عادی و روزمره» اصرار می ورزند و آنهائی که افراد جداگانه را به فداکارانه ترین مبارزه‌ها دعوت می کنند بسیار است. ولی این خلاف گوئی نیست. اکونومیستها و تروریستها در مقابل قطبهای مختلف جریان خودبخودی توده‌ها سرفرود می آورند. اکونومیستها در مقابل جریان خودبخودی «نهضت صد درصد کارگری» و تروریستها در مقابل جریان خودبخودی خشم و غضب فوق العاده آتشین روشنفکرانی که نمی توانند یا امکان ندارند فعالیت انقلابی را با نهضت کارگری در یک واحد کل به هم پیوندند.» سرفرود آوردن در مقابل جنبش خودبخودی یک روی سکه است که روی دیگر آن عدم درک صحیح نقش توده‌ها در انقلاب است. اکونومیستها و تروریستها هر دو در حرف به نقش توده‌ها، شرکت فعال آنها در مبارزات و غیره اذعان دارند، لیکن پراتیک مشخص هر دو دسته انعکاس عدم درک آنها از نقش واقعی توده است.
اکونومیستها در عین سرفرود آوردن در مقابل جنبشهای خودبخودی و مدح و ثنای آنرا گفتن این جنبشها را در چارچوب مبارزات صنفی – اقتصادی محدود می کنند، به مبارزات سیاسی (اعتصابهای سیاسی، تظاهرات سیاسی و غیره) طبقۀ کارگر اهمیت نمی دهند. و برای آن ارزش چندانی قائل نیستند و برای طبقۀ کارگر قابلیت مبارزۀ سیاسی کردن را نمی شناسند و یا آنرا منوط به یک دوره از مبارزۀ اقتصادی – صنفی می دانند. و به این ترتیب نقش واقعی توده‌ها بخصوص طبقۀ کارگر را در مبارزات سیاسی برای واژگونی رژیم کاهش می دهند.
تروریستها از جانب دیگر با جدا کردن خود از توده‌ها، با انجام عملیات جدا و منفرد از توده‌ها و بدون توجه به حرکت واقعی خود آنها و مهم تر از همه با عدم درک اهمیت و ارزش مبارزۀ طبقاتی در یک جامعه و اهمیت شرکت در مبارزۀ طبقاتی، به موضع پر بها دادن به مبارزات منفرد خود کشیده می شوند. و با کم بها دادن به مبارزۀ طبقاتی (تحت اشکال متنوعش) به نقش توده‌ها در این مبارزات پی نمی برند.
جالب توجه آنست که نتیجه‌ای که از پراتیک هر دو دسته اکونومیستها و تروریستها حاصل می شود نیز با هم وجه اشتراک دارند. پراتیک هیچکدام از آنها منجر به ارتقاء آگاهی سیاسی توده‌ها و پرورش سیاسی آنها که آنقدر در امر انقلاب اهمیت دارد، نمی گردد. اکونومیستها با محدود کردن افشاگریهای سیاسی به افشاگریهای اقتصادی، ذهن طبقۀ کارگر و توده‌ها را کور و میدان دید آنها را محدود می کنند، و تروریستها با جایگزین کردن کار پیگیر و مداوم سیاسی، افشاگریهای سیاسی و غیره توسط ترور تهییجی، اصولا در جهت ارتقاء واقعی آگاهی طبقۀ کارگر و توده‌ها گام بر نمی دارند.
لنین به تروریستها («سوابودا») که ترور را به عنوان وسیله‌ای برای تهییج نهضت کارگری و دادن یک تکان قوی به آن تبلیغ می کنند، می گوید:«مگر در روسیه از اینگونه افتضاحات و بی ترتیبی ها آنقدر کم است که باید وسایل مخصوصی برای «تهییج» اختراع شود؟ از طرف دیگر اگر کسی اصولا تهییج نمی شود و حتی استبداد روس هم نمی تواند او را تهییج کند، در این صورت مگر واضح نیست که این شخص به جنگ تن به تن میان حکومت و مشتی تروریست نیز با خونسردی کامل خواهد نگریست؟» تروریستها اهمیت تربیت سیاسی را به خوبی درک نمی کنند و بجای آن تهییج توده‌ها را جایگزین می کنند، حال آنکه هرگز تهییج توده‌ها (حتی اگر با آن وسایل عملی هم باشد) که امری موقت و گذراست – زیرا بر پایۀ احساسات افراد قرار دارد – نمی تواند جایگزین تربیت سیاسی توده‌ها – که بر پایۀ درک آنها از واقعیات قرار دارد – گردد.
بنابراین اکونومیستها با جایگزین کردن سیاست تردیونیونیستی بجای سیاست سوسیال دمکراتیک و تروریستها با جایگزین کردن تهییج بجای تربیت سیاسی، هیچکدام به امر ارتقاء آگاهی و پرورش سیاسی توده‌ها توجه لازم را نمی کنند. لنین می گوید:«نه این دسته و نه آن دسته هیچ یک به توسعۀ فعالیت خود در امر تبلیغات سیاسی و فراهم نمودن موجبات افشاگریهای سیاسی دقت و توجه کافی نمی کنند و حال آنکه هیچ چیز را نه حالا و نه در هیچ موقع دیگری نمی توان جایگزین این کار کرد.»
به علاوه، هر دو این سیاستها از طرفی منجر به فاصله انداختن بین عنصر ذهنی و عنصر عینی و از طرف دیگر بین عناصر آگاه و توده‌ها می گردند. اکونومیستها با کشاندن مبارزات به سمت تردیونیونیسم، آنرا از سوسیالیسم جدا می کنند، بین آنها فاصله ایجاد می کنند و تروریستها با پراتیک جدا از تودۀ خود این عمل را انجام می دهند.

***

نتیجه: چنانچه بخواهیم به اختصار از مطالب فوق نتیجه گیری کنیم باید بگوئیم که اکونومیسم با سرفرود آوردن در مقابل جنبش خودبخودی مانع ارتقاء آن شده، بین مبارزۀ خودبخودی و سوسیالیسم علمی فاصله ایجاد کرده، این فاصله را عمیق تر می کند. اکونومیسم با اعمال سیاست تردیونیونیستی بجای سیاست سوسیالیستی، مبارزات طبقۀ کارگر را به سمت تردیونیونیسم یعنی به سمت بندگی بورژوازی سوق می دهد. اکونومیسم با خلع سلاح ایدئولوژیک طبقۀ کارگر، در برابر بورژوازی سپر می اندازد، راه نفوذ ایدئولوژی بورژوائی در جنبشهای کارگری و توده‌ای را هموار می کند و طبقۀ کارگر و توده‌ها را به انقیاد ایدئولوژیک بورژوازی وا می دارد.
اکونومیسم بین کارگران و انقلابیون سوسیالیست، بین توده‌ها و رهبران فاصله ایجاد می کند. این عمل که با اعمال سیاست تردیونیونیستی آنها انجام می گیرد بیان مشخص خود را در شعارهای اغواگرانه‌ای نظیر «... نهضت کارگری این قابلیت حیات خود را مدیون این واقعیت است که کارگر بالاخره عنان سرنوشت خود را از دست رهبران خارج کرده و خود به دست گرفته است ...» و غیره می یابد.
نتیجۀ غائی اعمال یک چنین سیاستی، خواه عمل کننده بخواهد و خواه نخواهد، خواه به نتیجۀ عمل خود واقف باشد خواه نباشد عبارت از به تعویق انداختن کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریاست.

5-2- سیر تاریخی بعدی اکونومیسم

مبارزۀ لنین برعلیه اکونومیسم در طی مقاله‌های متعددش در «ایسکرا» و بخصوص در رسالۀ معروفش «چه باید کرد؟» ضربۀ محکمی بر پیکر اکونومیسم وارد آورد. انتشار رسالۀ مذکور با استقبال پرشور کادرها و پراتیسین های حزب سوسیال دمکرات روسیه – که به علت تشتت سیاسی - ایدئولوژیک در سردرگمی به سر می بردند – مواجه گشت و شور و شوق فراوانی در آنها ایجاد نمود. استقبال از این رساله موجب تضعیف خط مشی «اکونومیسم» و تقویت خط مشی انقلابی گردید، و پایه‌های سیاسی - ایدئولوژیک - تشکیلاتی حزب سوسیال دمکرات و پس از آن حزب بلشویک را مستحکم نمود. اکونومیسم روس در این مبارزه شکست سختی خورد ولی به هیچ وجه از بین نرفت، و اصولا نمی توانست از بین برود.
در حقیقت «اکونومیسم» سالهای 1900 در روسیه تنها نمایندۀ دوره و شکلی از زندگی این انحراف یعنی تجدید نظر طلبی (رویزیونیسم) در جنبش کارگری بود. این «اکونومیسم» اولا خصلت بین المللی داشت (یعنی مربوط به جنبش کارگری بین المللی بود و نه فقط جنبش کارگری روسیه) و ثانیاً هم قبل از این سالها به وجود آمده بود و هم بعد از آن (چه در روسیه و چه در سایر کشورها) به زندگی خود ادامه داد.
رویزیونیسم (و اکونومیسم بمثابۀ شکل خاصی از آن*) بلافاصله پس از به وجود آمدن مارکسیسم (و حتی همان موقعی که بنیان گذارانش حیات داشتند) به وجود آمد و طبعاً اول بار شکل بومی آن به صورت برنشتینیسم ظهور کرد. با پیدایش و انتشار مارکسیسم در روسیه (دهۀ هفتاد قرن نوزده) اکونومیسم در آنجا نیز متولد شد. هر کجا که مارکسیسم قدم گذاشت رویزیونیسم نیز به دنبال آن روان شد و این هر دو در کنار هم رشد کردند. رویزیونیسم در طی این دهها سال بزرگ شد و تحت اشکال مختلف بسته به شرایط تاریخی مبارزۀ طبقاتی و تحول مارکسیسم، ظهور کرد ولی هر بار پیچیده تر و بغرنج تر از قبل. از جانب دیگر در این مبارزۀ طولانی و پرفراز و نشیب بین مارکسیسم و رویزیونیسم، مارکسیسم نیز تعمق یافت، سخت و آبدیده شد و به ابعاد نوینی دست یافت. یک چنین رشد و تعمیقی برای مارکسیسم هم نتیجۀ آن مبارزات سخت با رویزیونیسم و هم لازمۀ آن بود.
اکونومیسم روسی سالهای 1900 همانطور که گفته شد در طی مبارزات طرد شد ولی از بین نرفت، پس از آن این انحراف در شکل منشویسم تولدی دوباره یافت، جان سخت تر، مقاوم تر و نیز ظریفانه تر و دقیق تر، که سالها (حتی تا پس از انقلاب فوریۀ 1917) از لحاظ کمی در جنبش کارگری روسیه غالب بود. در این دوران رویزیونیسم نیز در اغلب احزاب سوسیال دمکرات و بنابراین در انترناسیونال دوم نیز رشد نمود و جنبۀ غالب به خود گرفت، غلبۀ منشویسم در روسیه نیز با این امر بدون ارتباط نبود. اکونومیسم و رویزیونیسم حتی پس از پیروزی اکتبر نیز از بین نرفت و در درون حزب انقلابی بلشویک، نطفه‌های جنینی آن همواره موجود بود و رشد می کرد تا بالاخره از یک انحراف مبدل به یک سیستم کامل (رویزیونیسم خروشچفی) گردید.
بیان تئوریک این انحرافات رویزیونیستی نیز بسته به اوضاع و احوال و شرایط مبارزۀ طبقاتی، تا حدی مختلف بود. در حالیکه مبنای آن عمدتاً برپایۀ درک تحریف آمیز (و یا در بهترین حالات درک یکجانبه و مکانیکی) از رابطه بین نیروهای مولده و روابط تولیدی یا رابطه بین زیربنا و روبنا قرار داشت. مطابق این درک، نیروهای مولده و روابط تولیدی دو مقوله‌ای نیستند که در رابطۀ دیالکتیکی با یکدیگر تشکیل یک مجموعۀ تضاد را می دهند، تضادی که جهت عمدۀ آن را غالباً (و نه همیشه) نیروهای مولده تشکیل می دهد. بنابر درک آنها روابط تولیدی بطور اتوماتیک از نیروهای مولده مشتق می گردد و از آن تأثیر می پذیرد.
بیان این درک در مورد اکونومیسم سالهای 1900 روسیه در شعار پیروی «مطیعانه» سیاست (بمثابۀ مقولۀ روبنائی) از اقتصاد (بمثابۀ مقولۀ زیربنائی) منعکس می شد. دیدیم که چطور این امر، به اسارت ایدئولوژیک پرولتاریا توسط بورژوازی منجر می گردید. در انحراف منشویکی درک فوق لزوم توسعۀ نیروهای مولده را برای انجام تغییر در روابط تولیدی موعظه می کرد. و به این ترتیب از انقلاب طفره می رفت، تا آنکه این موضع به هنگام جنگ منجر به موعظۀ آشتی طبقات گردید. با اینکه انقلاب اکتبر چه در تئوری و چه در پراتیک نادرستی اولویت مطلق نیروهای مولده به روابط تولیدی را اثبات نمود (چه در غیر اینصورت انقلاب می بایست در کشورهائی صورت پذیرد که نیروهای مولده از همه جا بیشتر رشد کرده‌اند و نه در روسیه که از این نظر از بسیاری کشورهای سرمایه داری عقب بود) معهذا این بینش از بین نرفت. در دوران ساختمان سوسیالیسم در روسیه، چه به علت شرایط خاص آن زمان* و چه پس از لنین، به علت کم بها دادن به مبارزۀ ایدئولوژیک (در درون حزب و جامعه) این طرز تفکر توانست رشد کند و از درون آهسته آهسته مانند خوره به جان حزب بلشویک افتاد تا آنکه بالاخره رویزیونیسم خروشچفی ضربۀ قطعی را به پیکر حزب وارد ساخت. آن انحراف دیگر مبدل به یک سیستم کاملا ساخته و پرداخته شده بود.
بدین ترتیب اگر در دهه‌های سوم تا پنجم این قرن تکیۀ یکجانبه بر روی نیروهای مولده**، یا سوسیالیزاسیون تنها به اتکاء و با ایجاد صنایع بزرگ و غیره بطور غیرمستقیم موجب کم بها دادن به مبارزۀ طبقاتی و علی الخصوص مبارزۀ ایدئولوژیک و غیره می گردید، بدون آنکه ضرورت اعمال دیکتاتوری پرولتاریا در مرحلۀ گذار سوسیالیسم را مورد سؤال قرار دهد، در سالهای 60 این انحراف به آن سیستمی مبدل گردیده بود که دیگر با پیش کشیدن تزهای ضد مارکسیستی مانند «دولت تمام خلقی» یا «حزب تمام خلقی» و نفی کامل دیکتاتوری پرولتاریا و غیره در حرف و عمل، غلبۀ رویزیونیسم بر مارکسیسم در رهبری کشور شوراها را خبر می داد. غلبۀ رویزیونیسم بر مارکسیسم در شوروی انعکاس خود را در سیاست داخلی به صورت احیاء و توسعۀ روابط سرمایه داری (تحت شکل سرمایه داری دولتی) و در سیاست خارجی به صورت اعمال سیاست امپریالیستی (تحت شکل سوسیال – امپریالیستی) بیان نمود.
تجربۀ چین نیز از این قاعده یعنی بروز رویزیونیسم در کنار مارکسیسم، مستثنی نبود. درک نادرست از رابطۀ بین نیروهای مولده و روابط تولیدی، و قائل شدن به اولویت یکجانبۀ اولی بر دومی، اثرات خود را در انقلاب چین و مبارزه بین دو مشی رویزیونیستی و مارکسیستی نیز بجای گذارد. شکل عمدۀ بروز رویزیونیسم قبل از پیروزی انقلاب عبارت از گرایشی بود که مبنی بر آن به سبب سطح بسیار پائین رشد نیروهای مولده، و از آنجا ضعف کمی پرولتاریا، انقلاب تحت رهبری طبقۀ کارگر امکان پذیر نیست و طبقۀ کارگر و دهقانان باید در زیر پرچم بورژوازی برای مبارزه با فئودالیسم و استعمار مبارزه کنند، تا پس از پیروزی امکان رشد طبقۀ کارگر و انقلاب تحت رهبری طبقۀ کارگر فراهم آید. مائو تسه دون در مبارزه با این رویزیونیسم با برافراشتن پرچم مارکسیسم نقش تعیین کننده‌ای ایفا نمود.
پس از پیروزی انقلاب، رویزیونیسم به اشکال نوین و با قباهای دیگر پیوسته از نو احیا می گردید، که نقطۀ اوج خود را در شکل خروشچفیسم چینی و در وجود لیوشائوچی بروز داد. لیوشائوچی البته دیگر وجود تضاد در جامعۀ سوسیالیستی را نفی نمی کرد (چون رویزیونیسم هم همانطور که دیدیم، در مبارزه با مارکسیسم تغییر می کند و پیچیده تر و بغرنج تر می گردد) ولی او مدعی بود که تضاد عمده در جامعۀ چین عبارت از تضاد بین سطح پائین نیروهای مولده و سطح پیشرفتۀ مناسبات تولیدی است، بنابراین از آنجا که سطح مناسبات تولیدی جلوتر از سطح نیروهای مولده است، تغییر و تکامل در مناسبات تولیدی، یعنی مبارزۀ ایدئولوژیک، مبارزه در روبنا بخاطر تکامل روابط تولیدی و غیره لازم نیست، و می باید با حفظ مناسبات موجود به توسعۀ صنایع و بخصوص صنایع سنگین برای بالا بردن سطح نیروهای مولده اقدام نمود.*
لیکن همانطور که رویزیونیسم دوران قبل از انقلاب، از لحاظ تئوریک توسط اندیشۀ مائو تسه دون (که راه انقلاب در کشورهای عقب مانده را کشف کرد و نشان داد) و از لحاظ عملی توسط خود انقلاب دچار شکست گردید، شکل اخیر رویزیونیسم نیز، بار دیگر در جبهۀ تئوریک توسط اندیشۀ مائو تسه دون (که راه ادامۀ انقلاب تحت رهبری دیکتاتوری پرولتاریا را نشان داد) و از لحاظ عملی توسط انقلاب فرهنگی پرولتاریائی، یعنی پراتیک انقلابی توده‌ها و در رأس آنها طبقۀ کارگر، پاسخ دندانشکنی دریافت کرد. تجربۀ ساختمان سوسیالیسم در چین و بخصوص انقلاب فرهنگی پرولتاریائی نشان داد که تحولات سوسیالیستی در روبنا (یعنی تکامل مناسبات تولیدی) باید در طی مبارزۀ طبقاتی (سیاسی - ایدئولوژیک - فرهنگی و غیره) همراه با رشد نیروهای مولده انجام گردد.

***

بنابراین می بینیم که هر جا که مارکسیسم قدم گذارد، رویزیونیسم نیز در آنجا به وجود آمد. این دو با یکدیگر رشد کردند و در حقیقت می توان گفت که رویزیونیسم همزاد مارکسیسم است لیکن علت زیربنائی پیدایش و دوام رویزیونیسم (تحت اشکال مختلفش) را در مبانی اجتماعی آن یعنی وجود طبقات در جامعه باید جستجو کرد. رویزیونیسم (و اکونومیسم) انعکاس ایدئولوژی بورژوائی در جنبش کارگری است. ایدئولوژی بورژوازی، که از قدمت به مراتب بیشتری نیز برخوردار است، در اندیشه، طرز تفکر، بینش، آداب و رسوم و اخلاق جامعه نفوذ کرده و گاه ریشه دوانده است و این امر نمی تواند انعکاس خود را در جنبش کارگری به عنوان یک پدیدۀ اجتماعی باز نیابد. این امر حتی پس از کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریا در مرحلۀ گذار سوسیالیستی نیز صادق است، چه بورژوازی هر چند در جبهۀ سیاسی شکست خورده ولی ایدئولوژی بورژوائی به عنوان یک پدیدۀ روبنائی از بین نرفته است و چنانچه به مبارزه با آن کم بها داده شود، می تواند احیا گردد و حتی از لحاظ سیاسی نیز بار دیگر بر مارکسیسم غلبه کند.
این امر را تجربۀ روسیه (به عنوان تجربۀ منفی) و تجربۀ انقلاب چین بخصوص انقلاب فرهنگی به خوبی نشان داد. و از این دیدگاه تکیۀ اندیشۀ مائو تسه دون بر روی اهمیت ادامۀ مبارزۀ طبقاتی در مرحلۀ گذار سوسیالیستی بهتر درک می گردد.*

* خدمات تاریخی مائو تسه دون نه تنها کشف تئوری انقلاب دمکراتیک در کشورهای عقب مانده، بلکه تدوین تئوری ادامۀ انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا نیز می باشد. بنابراین اگر می توانیم لنینیسم را مارکسیسم عصر امپریالیسم و انقلابات پرولتری بنامیم، به حق، اندیشۀ مائو تسه دون را می توان ادامۀ مارکسیسم – لنینیسم در مورد انقلابات دمکراتیک نوین و انکشاف مارکسیسم – لنینیسم تحت دیکتاتوری پرولتاریا نامید.


************************
کمونیستهای انقلابی
www.k-en.com
info@k-en.com

Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Delicious :: Digg :: Stumbleupon :: Furl :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed


0 نظرات:

ارسال یک نظر

برای ارسال نظر : بعد از نوشتن نظرتان در انتخاب نمایه یک گزینه را انتخاب کنید در صورتی که نمیخواهید مشخصات تان درج شود " ناشناس" را انتخاب نموده و نظر را ارسال کنید در صورت مواجه شدن با پیغام خطا دوباره بر روی دکمه ارسال نظر کلیک کنید.
مطالبی که حاوی کلمات رکيک و توهين آمیز باشد درج نميشوند.

 

Copyright © 2009 www.eshterak.net