لینک جدید اشتراک

www.eshterak.info

۱۳۸۸/۴/۲۰

مسیح علی نژاد / نامه به کودکی که بازجوها خبر حضورش را دادند

لابلای نامه ها و نوشته های نه چندان قدیمی یافتمش. آن موقع ها که از انتشارش خجالت می کشیدم. به یاد مهسا امرآبادی زن باردار در بند و کودکش.

همه مادرها نه ماه انتظار می کشند تا کودکی از بطن شان بیرون بیاید و متن زندگی شان گرمی نابی بیابد من ولی شش ماه انتظار کشیدم. سه ماه اولش را اصلا خبر نداشتم که دوگانه شده ام و میهمانی ناخوانده در دل دارم.از من بدت نیاید نازنین آخر خودم هم کودک بودم و مست بازی. چه می فهمیدم اگر سرماه، خون سرخی کشاله زنی را داغ نمی کند این یعنی داغ شدن درونش از نفس های حیات موجودی دیگر. ذوق می کردم که از شر این پدیده پیچیده حیات زنانه چند ماهی رهیده ام و می توانم درخت ها و دیوارها را بی هیچ دردسری سرتاسر بالابروم. حالا پدرت شوخی یا جدی هم می گفت : «هی! تو باید بروی دکتر آخر به گمانم من زندگی را تثبیت کرده ام» می گذاشتم به حساب ادامه همان خاله بازی نازی که شروع کرده بودیم و بالا تا پایین آن زندگی دونفره را معصومانه و شیطنت وار به طعنه و طنز می گرفتیم.

ولی شوخی شوخی همه چیز شمایل جدی گرفت. شوخی های پدرت را باور نمی کردم لگدهای تو را هم باور نمی کردم اما درب آهنین که با لگد باز شد، دانستم بازجو شوخی ندارد. سراغ نداشتم در دنیای کوچکم که زنی خبربارداری اش را زبان یک بازجو باور کند و تا خود صبح زار بزند. آنشب بازجو با لگد آمد اما سبد سیبی هم آورد تا مبادا من و تو از سوء تغذیه تلف شویم و او رسوای جماعت شود.

آخر من برای تو چه باید می گفتم پسرک نازنین؟ خودم هم نمی فهمیدم چرا باید برای چاپ چند شبنامه و نشریه دوصفحه ای زیر زمینی توی یک سلول یک نفره با یک دختر موسیاه دیگر اسیر باشم و پدرت نیز چند سلول آنطرف تر مجبور شود ماجرای “تثبیت زندگی” و توقف قاعدگی و احتمال بارداری زنش را به بازجو بگوید تا از او کمی مهربانی برای من و تو گدایی کند. حتما گردن از مو باریکترش نای سرسنگین اش را نداشت وآن لحظه کج شد کله ای که می خواست جهانی را کله پا کند تا به بازجو بگوید که زن و کودکش نیازمند میوه و محبت اند.

می دانم برایت خنده دار است . بخند نازنینم بخند به ما که هنوز قاعده زنانگی را از لای کتاب علوم تجربی و زیست شناسی سال های دبیرستان بلد نبودیم آنوقت می خواستیم قاعده سیاست برهم ریزیم و زیستی دگرگونه برای بشریت رقم زنیم.

فرمول ساده شکل گیری تو در بطن را جدی نگرفتیم اما فرمول پیچیده سیاست ورزی و ماندگاری جماعتی در متن قدرت را چنان جدی گرفته بودیم که به جای نوزده سالگی کردن و بیست سالگی کردن، صدساگی مشروطه به رخ مردان سیاست می کشیدیم تا در گوشه شهری دور، احساس بطالت خویش به نسیان بسپاریم.

می دانی پسرکم، هر چقدر سر انگشت هم قرض میکردم میرسیدم به اینجا که مهر عاقد بر صفحه شناسنامه خشک نشده تو باید شکل گرفته باشی و مگر می شود شتابی چنین در کتاب قطور ادعای ما معنا داشته باشد؟ اما داشت و من خبر حضور تو در دل و جسم لاغرم را زمانی جدی گرفتم که دیگر سه ماه از جدی گرفتن تو برای نفس کشیدن و لگدزدن و اعلام حضور کردن گذشته بود. خبر که از طریق پدر اما با زبان بازجو رسید به سلول ما، همبندم خوب می فهمید معنی نخواستنم را و هرگز سرزنشم نمی کرد که نقشه قطع کردن شریان های حیات تو از حیات معصومانه ام را در گوشه همان سلول حقیر و دور از چشم بازجوهای کبیر بکشم تا تو نیایی و بازیچه این بازیگران نشوی. هم بندم زن بود و کم سن و سال تر از من اما خوب می فهمید دلیل علمی و طبیعی اصرارم برای تکرر ادرار و التماس من به بازجوها و در نهایت خلاصی یافتن در لیوان پلاستیکی چای را.

لیلی زیباترین همراه روزهای نازیبای زندگی ام بود آنگاه که پشت به دیوار می کرد و باصدای بلند عربده میکشید و لودگی میکرد تا مبادا پیشانی ام خیس شود از عرق شرمی که به گاه پناه آوردن به لیوان پلاستیکی، داغم می کرد. هنوز رویش به دیوار و دهانش تا بناگوش باز بود که من لیوان حاصل خلاص شدن ام را سرزیر سطل زباله گوشه اتاق می کردم تا از بوی تند عذاب آورش خلاصی یابیم.

فکر می کنی اینها قصه چندسال پیش است ؟ نه نازنینم من کودک روزهای انقلابم و اینها همش مال دهه هفتاد است و حتی نه دهه شصت. می بینی عزیزکم چه کولاکی کرده بودیم من و لیلی در اتاقکمان با خام خیالی و خوش خیالی خوشایندی که به زعم خویش میخواستیم بشریت را نجات دهیم؟ حالا بشریت توی آن سلول پرت در یک سطل زباله فلزی با نایلون پلاستیکی سیاهی که از گوشه های دهان گردش آویزان بود، به ما دهن کجی می کرد. بشریت از بوی تند و تهوع آور لیوان پلاستیکی چای گوشه اتاق می خندید.

بشریت به انحنای کمر من که قوز کرده بودم گوشه اتاق و معده زخم شده ام را چارچنگولی چسبیده بودم تا از دهنم بیرون نزند می خندید. به دودل بودن ام از بیرون کشیدن بربری اضافه ای که حالا با بوی تند چای و ادرار در سطل و نایلون سیاه، سمفونی گند و گرسنگی من بود می خندید تا بلاخره لیلی دست به کار میشد و نانی خشک از آن مجموعه خیس و تهوع آور بیرون می کشید و من سق می زدم و او یک دل سیر می خندید و می خنداند. با صدای بلند. آنقدر بلند که نه لگدهای تو را جدی می گرفتیم و نه لگدهای بازجو به در را.

قانون ساده آنجا بود ؛ بازجو سه لگد که به در زد ما هم باید با سه سوت، اول چشمبند را می بستیم بعد چادر گلگلی را سر می کردیم و دست آخر پشت به در می نشستیم . اما نان با طعم تند ادرار را که بالا بزنی پوستت دیگر کلفت می شود و هیچ یک از این کارها را نمی کنی. درست صورت به صورت بازجو میا یستی رو به در بلند بلند می خندی آنقدر بلند و آنقدر کشدار که بعد هیچ کس صدای هق هق گریه های کشدار و بلندت را پس از آن خنده دراز جدی نمی گیرد به جزمعده خودت که دوباره ویران می کند درونت را. تو هم که مراعات نکن و هی لگد بزن. از وقتی هم که فهمیدی نقشه نیامدنت را با همراهی لیلی کشیده ام، کشدار تر شده بود لگد هایت.

لیلی میگفت: “حتما با این وزن سنگین من که هی روی شکمت بالا و پایین پریده ام دیگر جانی برایش نمانده طفلی.” ولی تو جان داشتی و هی التماس میکردی . من نمی خواستم شکمم بالاتر بیاید از تصور اینکه پستان در دهان کودکی کنم و عین پستانداران شیرده انجام وظیفه کنم، چندشم می شد و مدام سر به دیوار می کوفتم تا زودتر خلاصم کنند تا من خودم را از تو خلاص کنم. میدانی چه سخت است اعتراف بر این بی رحمی؟ از من بدت نیاید . خوب گوش کن نازنین ام.

مهر آزادی را که نشاندند کف دستمان، گمان نکنی که یک راست رفتیم خانه. نه، لیلی پا به پای من آمد تا اول یک راست برویم میوه فروشی نزدیک زندان شهربانی. آخر این هوس کوفتی ام را نمیدانستم چه کنم. دلم شلیل سرخ می خواست . باور می کنی من و لیلی تا همین چند سال پیش هم نمی دانستیم که قصه آن روز ما و شلیل سرخ، همان ماجرای معروف “ویار” زن باردار است؟ می بینی چه ساده بودیم . فکر میکردیم اثر زندان است و لیلی هم با اصرار و تکرار من ویارش گرفته بود و دست بردار نبودیم. چادر گل گلی زیر بغل، بی هیچ کیف و دفتر و دستک اضافه ای، اول تمام میوه فروشی های شهر را رصد کردیم و بعد مطب تمام پزشکهای زنان را. آن روز نه شلیلی پیدا کردیم و نه دلیلی تا دکترها را متقاعد کند که تو نباشی. همه می گفتند؛ «بزرگ است»، «جنین نیست»، «کودک کامل است» و من تمام آن روز و روزهای بعد جواب هر لگد تو را با مشت دادم. از تمام دیوارهای خانه به این امید می پریدم که تکه سرخی از تو از وجودم بیرون بریزد و کشاله ام را خونین کند و من و تو با هم تلف شویم. نباشیم. آخر پدرت هنوز پشت توری های سوراخ ریز زندان بود و من هی زور می زدم انگشتم از این توری به زور بخزد آن طرف توری تا گوشت دستش بخورد به گوشت دستم و یکهو تنم داغ شود و دلم آرام، ولی نمی شد. نقطه کوچکی از انگشتم با فشار زیاد باد میکرد به آن سمت توری و همان حجم کوچک با لمس انگشت های پدرت داغ می شد و دلم تا یک هفته گرم بود. بی پناهی مضحکی بود با آن همه پناهی که فامیل درست می کردند. تا تو بیایی اما پدرت هم از زندان رهید . همه ما را در تعلیق گذاردند تا اگرچه محروم از حقوق اجتماعی اما آزاد در حبسی مدرن پس کوچه های شهر را پرسه زنیم.

پایم به بیمارستان نرسیده، پرسه های بی پروایم کار خودش را کرد و تو بیرون جهیدی . سخت جان شده بودم در نبرد لگدهای تو به تن نازنین و لگدهای بازجو به درب آهنین و بازی مضحک این نه ماه نخواستن و ماندن. کسی که عهد بسته بود پستان در دهان هیچ کودکی نکند و هنوز تن و زنانگی خویش را غریبه می دید، ناگهان شوخی تلخ درد، زهدانش پاره کرد. سنگ اگر به زیر دندانم می شکست آن دم، شگفت زده نمی شدم نازنین ام! آخر درد دریده بود درون و بیرنم را. نمی فهمیدم چرا این همه اصرار داری که استخوانم بشکنی تا استخوان سفت کنی و بیایی. تا بشوی یکی مثل ما که هیچ خیری از حضور در آشفته بازار بیرون ندیده است. دهان تنگ تو بود و دهان گشاد من که انگار به وسعت تمام دره های عالم هم اگر باز می شد باز کم بود برای جیغ زاری که هنوز ردش ماسیده در گلوی زخمم.

درست آن لحضه اصرار و فشار تو، اگر بازجو بالای سرم بود حتما و حکما حقیرترین متهم عالم می شدم. آخر به گمانم بزرگترین لحظه لابه درعمر زنانه همان دم است که یک زن به هرکسی حاضر است رو بزند و عاجزانه التماس کند و آویزان شود تا کسی کاری بکند برایش. و التماس کردم تا کسی کاری بکند برایم. هر کاری که نفسم برگردد. دیگر از دهانی که دردم را داد می زدم، شرمگین نبودم و از دهان دیگرم که انگار شلیلی سرخ در گلوگاهش مانده بود و با همه ضجه و پنجه کشیدنهایم بیرون نمی جهید هم خجالت زده نبودم. بیرون جهیدی و من هنوز هم مثل مار به خود می پیچم از تصور آن دم دشوار و دردمندی که تیغ در دست هیبت سفیدپوش مردی رقصید و رندانه فرود آمد و بی رحمانه برید دریچه تنگ عبورت را تا میان آخرین فریادی که سینه و گلویم را خراشید، تو بیایی و با اولین گریه ات ساز همدردی با درد و فریادهای مادر کوک کنی.

هنوز در فکر این بودم که بازجوها بی رحمانه تر زخم می زنند یا پرستارهای کشیک؟ هنوز در سرم سمفونی ناموزونی از های و هوارهای خودم و بداخلاقی های پرستاران شب بود و گوش هایم سوت می کشید. هنوز تنم مثل گوشت لخمی افتاده بود بالای همان صندلی سختی که دو پای بیجانم را از دو طرف باز نگاه می داشت. برای آنکه باور کنم این تن رهیده از یک نبرد نفس گیر، هنوز جان دارد و جریان، پاهای آویزانم را تکانی می دهم که ناگهان چیزی می سرد کف پایم و کف پایم را نرم قلقلک می دهد. سرم پایین تر از پاهایم است روی این صندلی مضحک جان ندارم که جنب بخورم. هرچه می خواهد باشد. وقتی خوشم می آید دیگر خیالی نیست که چه باشد.اما وسوسه می کشد مرا اگر ندانم چیست که در این سرای پررنج، ناگهان چون پر نرمی بر پوستم کشیده می شود و رامم می کند. باید ببینم و دریابم که چیست. سر به سختی برمی دارم از سطح سخت صندلی و گردن دراز می کنم: دوپای کوچکی که انگار ماهها در آب خیس خورده و حالا چین خورده و سرخ و چلانده شده است، زیر پاهای من می رقصد. تو به پشت خوابیده بودی نازنینم و پاهایت درست زیر پاهایم در هوا معلق بود …خوشم می آمد و می خندیدم. بلند و کشدار. آنقدر بلند و آنقدر کشدار که بعد هیچ کس صدای هق هق گریه های کشدار و بلندم را پس از آن خنده دراز، جدی نگرفت.

می پرسی پس عهدم چه؟ کدام عهد؟ می خواستم همانند پستانداران شیرده پستان در دهان هیچ کودکی نگذارم؟ هه! بعدها شده بودم مصیبت عظمای فامیل که نمی دانستند در محافل و مهمانی رسمی و جدی چگونه راه دهانم را ببندند و بی صدایم کنند آنگاه که تو شیر می نوشیدی و من انگار که “مادر هستی” دارد به کودک اش زندگی می دهد، مغرور می شدم و جیغ می کشیدم از شعف. هیچ کس باور نمی کرد و هیچ کس هیچ وقت در هیچ یک از کتاب های زیست شناسی و علوم پزشکی هم هیچ فرمول و معادله ای نیافت میان شیرنوشیدن تو و شعف ناتمام من که به جیغی ممتد بدل میشد و آبرو می برد. ناگزیر، ماموریت دونفره من و تو تبدیل می شد به یک ماموریت سه نفره تا هربار پدر حصاری بسازد و پشت این حصار، تو رندانه از من بنوشی و من مستانه جیغ بکشم و پدر نیز گیج و گنگ و مشعوف تر از من و تو، حفظ آبرو کند. مهم نبود دیگران چه می گویند از این دیوانگی بی پایان مادری که به جای دوسال، نیم سالی هم اضافه جیغ کشید.

امروز هم با تو حرف زدم هم با لیلی. دوازده سال گذشت، نه لیلی می دانست که معده ام هنوز زخم است و نه تو می دانستی که ….

http://masihalinejad.com

Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Delicious :: Digg :: Stumbleupon :: Furl :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed


0 نظرات:

ارسال یک نظر

برای ارسال نظر : بعد از نوشتن نظرتان در انتخاب نمایه یک گزینه را انتخاب کنید در صورتی که نمیخواهید مشخصات تان درج شود " ناشناس" را انتخاب نموده و نظر را ارسال کنید در صورت مواجه شدن با پیغام خطا دوباره بر روی دکمه ارسال نظر کلیک کنید.
مطالبی که حاوی کلمات رکيک و توهين آمیز باشد درج نميشوند.

 

Copyright © 2009 www.eshterak.net