لینک جدید اشتراک

www.eshterak.info

‏نمایش پست‌ها با برچسب نيما طاهری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب نيما طاهری. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۸/۵/۱۶

نیما طاهری / خروج از بن بست، در گرو تفکر مفهومی است یا آگاهی پرولتری؟

رفیق گرامی من، م. ش. بهرنگ در مقاله ای با عنوان « پاسخی مختصر به برخی نکات مطروحه در راه خروج از کدام بن بست؟ آقای نیما طاهری» که در سایت هفته (http://www.hafteh.de/?p=5637) منتشر شده است؛ در مقدمه ی نوشته ی خود صادقانه و صمیمانه قصد خود را از اظهار نظر این گونه بیان می کند: « قصد ما از اظهار نظر، رهیابی به سرچشمه حقیقت تاریخی است، نه خدای نکرده، اظهار فضل و امثالهم.» من نیز بر این باورم که هدف گفت و گوهای انتقادی و روشنگر، باید نزدیک شدن به حقیقت به یاری دیگری باشد. رفیق بهرنگ در ادامه می گوید: « چالش فکری با دوستان ارجمند را مائده ای بی بدیل تلقی می کنیم و در قلب مان جز محبت و مهر، احساس دیگری نسبت به برادران مان نداریم.» من نیز در این حقیقت کم ترین شکی ندارم که در قلب رفیق عزیز من بهرنگ، جز محبت و مهر نسبت به همرزمان، هیچ احساسی وجود ندارد. من نیز گفت و گوی انتقادی و روشنگر را به هیچ وجه، عرصه ی کینه ورزی های شخصی و تسویه حساب های فرقه ای نمی دانم و از شخصی کردن مسائل و مباحث به طور جدی پرهیز می کنم. با این همه هرگز دوست ندارم کسی، به بهانه ی حالا وقت اش نیست، تعارفات ریاکارانه و یا احترام به نظر دیگری، تیغ تیز انتقاد را کُند و اخته کند. امری که خوشبختانه، رفیق بهرنگ نیز از آن دوری می کند. بر این پایه من به سهم و زعم خود می کوشم با ادامه ی این گفت و گو، به یاری پرسش ها و نقدهای رفیق بهرنگ به حقیقت نزدیک شوم.
رفیق بهرنگ در مقدمه ی پاسخ توضیحی خود می گوید: « ما خروج از الکنیت خود خواسته را، که کانت پیش شرط روشنگری می نامد، در شرکت دموکراتیک در بحث برابر حقوق، پیرامون مسائل جامعه و جهان می دانیم...» این بخش از نوشته ی رفیق بهرنگ، به باور من دارای اهمیت بسیاری است. زیرا بیانگر درک کلی رفیق از وضعیت و وظیفه ی ماست. ایشان با بیان متن یاد شده، مدعای سه حکم زیر شده است:
الف- ما در وضعیت الکنیت خود خواسته گرفتاریم.
ب- خروج از الکنیت خود خواسته پیش شرط روشنگری است.
پ- خروج از الکنیت خود خواسته، با شرکت دموکراتیک در بحثی آزاد و برابر، درباره ی مسائل جامعه و جهان میسر است.
دو حکم اول، به ظاهر روایتی است از سخن آغازین کانت در مقاله ی « در پاسخ به پرسش روشنگری چیست؟ »، می گویم به ظاهر زیرا در واقع در تعارض کامل با سخن و آموزه ی کانت است. کانت در مقاله ی خود می گوید: « روشن نگری خروج آدمی ست از نابالغیِ ِ به تقصیر خویشتن خود. و نابالغی، ناتوانی در به کار گرفتن فهم خویشتن است بدون هدایت دیگری. به تقصیر خویشتن است این نابالغی، وقتی که علت آن نه کمبود فهم، بلکه کمبود اراده و دلیری در به کار گرفتن آن باشد بدون هدایت دیگری. دلیر باش در به کار گرفتن فهم خویش! این است شعار روشن نگری.» عبارتی را که سیروس آرین پور نابالغی به تقصیر خویشتن خود، و یدالله موقن، به صغارتی که خود بر خویش تحمیل کرده، ترجمه کرده است؛ رفیق بهرنگ از آن با عبارت نا مفهوم الکنیت خود خواسته، یاد کرده است. رفیق بهرنگ می گوید کانت خروج از الکنیت خود خواسته را پیش شرط روشنگری می نامد، در حالی که کانت می گوید روشن نگری خروج آدمی ست از نابالغیِ ِ به تقصیر خویشتن خود. بنابر این کانت نمی گوید خروج، پیش شرط روشنگری است، بل می گوید این فرایند خروج، روشنگری است. کانت پیش شرط دست یابی به این روشنگری را آزادی کاربرد عقل خویش در امور همگانی به تمام و کمال می داند. کانت بر این باور بود که اگر آزادی داده شود، روشنگری تقریبا گریز ناپذیر می شود. تا این جا دیدیم که روایت ایشان از سخن کانت، روایتی در تعارض با آموزه ی کانت است. حال به ارزیابی سه مدعای ایشان می پردازم. ایشان در مدعای اول خود می گوید ما در وضعیت الکنیت خود خواسته گرفتاریم. نخستین پرسشی که به ذهن من خواننده خطور می کند این است که منظور رفیق بهرنگ از این ما کیست؟ ما ایرانی ها، ما انسان های جامعه ی بشری یا ما کمونیست ها. دومین پرسشی که به ذهن خطور می کند این است که آیا این الکنیت، به این علت خود خواسته است که این مای مجهول، شهامت بکار گیری فهم خود بدون راهنمایی دیگری را ندارد؟ به باورمن دست کم کمونیست ها و دگر اندیشان و دگر باشان، این شهامت و دلیری را دارند، اما آزادی ندارند. آزادی آن ها را سرمایه، دستگاه های سرکوب و دستگاه های ایده ئولوژیک جامعه ی سرمایه داری محدود و سرکوب کرده است. رفیق بهرنگ، با خود خواسته خواندن این الکنیت، ناخواسته و نادانسته به تطهیر این سه نیروی سرکوبگر می پردازد. ایشان در حکم دوم خود مدعی می شوند که خروج از الکنیت خود خواسته شرط روشنگری است. همان گونه که پیش از این نشان دادم، خروج از الکنیت، نه پیش شرط روشنگری، بل خود روشنگری است. اما مدعای سوم ایشان که درحقیقت راه کار ایشان برای برون رفت از این الکنیت خود خواسته است. رفیق بهرنگ می پندارد ما با شرکت در بحث برابر و آزاد می توانیم از این الکنیت خود خواسته رهایی یابیم. یا آن گونه که در بخشی دیگر می گوید: « خروج از الکنیت خود خواسته، بطور کلی، فقط و فقط از معبر تفکر مفهومی می گذرد، تفکر مفهومی ئی که به زره روئین دیالک تیک مارکسیستی ـ لنینیستی مزین باشد.» تاکید از من است. بی شک اگر این الکنیت خود خواسته مشکلی فردی و معرفتی بود شاید می شد به راه کار ایشان دل بست ، اما ایشان از مشکل ما سخن می گوید، چنین مشکلی را نمی توان فقط و فقط با سازمان دهی گفت و گوهای آزاد و برابر و یا تمرین تفکر مفهومی حل کرد. آن هم تفکری که زره ی روئین دیالک تیک مارکسیستی- لنینیستی، عنصر تزیینی آن باشد. رفیق بهرنگ بیهوده می کوشد ایده ی، رهایی فقط و فقط از معبر تفکر مفهومی را که آشکارا ایده ای ایده آلیستی است، با زره ی رویین دیالک تیک مارکسیستی- لنینیستی، به عنوان ایده ای ماتریالیستی و کمونیستی بخورد ما دهد. بی شک آگاهی پرولتری- به مثابه آگاهی از شرایط هستی و رهایی طبقه ی کارگر- می تواند عنصری رهایی بخش باشد، اما فقط آن گاه که به پرچم تئوری و برنامه ی جنبش انقلابی طبقه ی کارگر تبدیل شود. رهایی انسان از نابالغی به تقصیر سرمایه و نیروی سرکوب و دستگاه های ایده ئولوژیک، در گرو پراتیک انقلابی- انتقادی طبقه ی کارگر به مفهوم وسیع آن است.
رفیق بهرنگ پس از این مقدمه ی کوتاه، می کوشد به برخی از نقد های من بر نوشته ی خود پاسخ دهد. من در نقد خود نوشته بودم، من از فقر شناخت مارکس سخن گفته ام، نه آن گونه که رفیق بهرنگ می گوید از فقر فلسفه و ضعف تئوریک. ایشان در پاسخ خود به جای آن که به طور صریح اعلام نماید که بله من مرتکب چنین خطایی شده ام، می کوشد با دلیل تراشی، خطای خود را به بصیرتی معرفت شناختی تبدیل کند. به توجیه وی در این زمینه توجه کنید: « ما این دو مفهوم مورد نظر دوست مان را با هم مقایسه می کنیم : « فقر شناخت مارکس» و « فقر فلسفه و یا ضعف تئوریک» را. چه فرقی میان ایندو مفهوم هست؟ بنظر ما مفهوم اول، در سیستم مختصات فعلی در مقوله منفرد (خاص) می گنجد و مفهوم دوم همانطور که دوست مان بدرستی تشخیص داده، در مقوله عام... رابطه درخت سیب نسبت به درخت ـ بطور کلی ـ رابطه منفرد (خاص) نسبت به عام است. رابطه فقر شناخت سپهر اندیشه مارکس نسبت به فقر فلسفه هم به همین سان.» من به تحریف موضوع سخن خود اعتراض نموده ام، ایشان از نسبت کلام تحریف آمیز خود با گفته ی من سخن می گوید.
من در پاسخ خود گفته بودم از آن جا که موضوع مقاله ی من پرداختن به مساله ی ضعف تئوریک نبوده، بنابر این بدیهی است که بر خلاف ادعای رفیق بهرنگ، من به هیچ وجه درصدد یافتن راه حلی برای رفع ضعف تئوریک نبوده ام. ایشان در نقد به گفته ی من می گوید: « ایراد کار دوست مان همین است. ما این شیوه تفکر را شیوه تفکر متافیزیکی می نامیم. چاره جوئی برای مسئله منفرد، چاره جوئی نیم بند و ناپیگیر است و دردی را درمان نمی کند. بدون کلید در خور، نمی توان قفل های تو در تو را باز کرد. کسی که از پرداختن به عام شانه خالی می کند و به منفرد (خاص)قناعت می کند، به قول لنین، دیر یا زود، سرش به سنگ خواهد خورد و بالاجبار به عام بر خواهد گشت.» ایشان در نقد خود موضوع سخن و توصیه ی مشخص مرا تحریف کرده، و این گونه به توجیه آن می پردازد.
من در نقد خود گفته بودم: « من بر خلاف رفیق بهرنگ به هیچ وجه بر این باور نیستم که خروج از بن بستی که جنبش کارگری و کمونیستی اسیر آن است، در گرو تمرین تفکر مفهومی است.» ایشان در پاسخ خود می گوید: « ما چنین ادعائی نکرده ایم. آنچه دوست مان به ما نسبت می دهد و بعد رد می کند، نظر ما نبوده است.» رفیق بهرنگ در نوشته ی پیشین خود به صراحت گفته بود که: « ما در نوشته هائی که ترجمه و یا تحریر می کنیم، سعی بر آن داریم، که تفکر مفهومی را تمرین کنیم. شاید راه خروجی از این بن بست، در این واویلا بیابیم.» همان گونه که می بینید وی در این متن به صراحت به تمرین تفکر مفهومی، و خروج از این بن بست اشاره کرده است. بنابر این تا بدین جا من به متن ایشان وفادار بوده ام. تنها عبارتی که در متن ایشان نیست، عبارت جنبش کارگری و کمونیستی است که من به ایشان نسبت داده ام. ایشان درست می گویند این عبارت به این صراحت در متن ایشان وجود ندارد. من این عبارت را از اشارات ضمنی ایشان استنباط کرده ام. ایشان در نوشته ی خود هم از بی اعتنایی برخی از سازمان های چپ به انتشار مطالب فلسفی، گلایه کرده بود، هم از نقش فقر فلسفه و ضعف تئوریک در شکست آزمایش نخستین، سخن گفته بود. بر همین پایه من این گونه استنباط کردم که ایشان از بن بست جنبش کارگری و کمونیستی سخن می گوید. ایشان متاسفانه در نوشته ی دوم خود نیز به صراحت نگفته است که از خروج بن بست کدام ما سخن می گوید. مهم تر آن که نقطه ثقل نقد من، نه به عبارت جنبش کارگری و کمونیستی، بل به ایده ی برون رفت از بن بست ما از طریق تمرین تفکر مفهومی بود و هست.
ایشان در ادامه می گوید: « هر آنچه که ما بر زبان می رانیم، چیزی جز آموخته های ما نیست، آموخته های چه بسا ناکامل و معیوب. دلیل پرهیز ما از بکار بردن مفهوم «من» نیز همین است.» رفیق بهرنگ درست می گوید، ایشان هرگز در نوشته ی خود از ضمیر من استفاده نمی کند. اما تمامی نوشته های خود را با امضای فردی منتشر می کند. امری که با باور پوپولیستی و سنت ما نویسی ایشان تناقضی آشکار دارد. ایشان در حقیقت با استفاده از ضمیر ما در نوشته های خود، مضمون نوشته ی خود را از مُهر فهم فردی خویش، تهی می کند. امری که می تواند حاکی از ترس ایشان از به کار گیری فهم خویش باشد.
من در نقد خود گفته بودم: « به باور من، تحلیل رفیق بهرنگ از بن بست و راه خروج از آن، تحلیلی بشدت ایده آلیستی و غیر طبقاتی است. ایده آلیستی است چرا که ایشان می پندارد علت بن بست جنبش کارگری و کمونیستی، ضعف تئوریک و فقر فلسفی آن است. غیر طبقاتی است زیرا می پندارد با تمرین تفکر مفهومی می توان از این بن بست نجات یافت.» رفیق بهرنگ در پاسخ می گوید: « اولا تحلیل ایدئالیستی و کلا هر تحلیلی، در جامعه طبقاتی، نمی تواند غیر طبقاتی باشد، این را دوست مان بهتر از ما می داند. ثانیا ما از بن بست معرفتی سخن می گوییم و دیالک تیک مادی ـ معنوی و دیالک تیک عینی و ذهنی را هرگز از نظر دور نمی داریم. بی خبری انسانها از شناخت افزار دیالک تیکی فقط علت معرفتی ندارد... دوست مان باید موضع ایدئالیستی را ساده نکند. ایدئالیست کسی است که به تقدم ماده بر روح، تقدم وجود بر شعور، در تحلیل نهائی، باور نداشته باشد. ایدئالیست کسی است که به تقدم ماده بر روح، تقدم وجود بر شعور، در تحلیل نهائی، باور نداشته باشد. ما هرگز در نوشته خود، علت معرفتی ـ نظری را مطلق نکرده ایم و مقدم بر علل عینی ندانسته ایم... ما از « بن بست جنبش کارگری و کمونیستی» اصلا سخنی بر زبان نیاورده ایم. آنچه ما گفته ایم به شرح زیر است : …. وجه مشترک اصلی همه آنها بیگانگی با شناخت افزار دیالک تیکی ـ ماتریالیستی است.» تاکید از من است. رفیق بهرنگ با ارائه ی درکی سطحی و ساده از معنای ایده آلیسم، می پندارد چون ایشان به تقدم وجود بر شعور، در تحلیل نهایی باور دارد، پس نمی توان تحلیل های ایشان را ایده آلیستی ارزیابی کرد. رفیق عزیز وقتی شما به طور انضمامی، بن بست مای مجهول را ناشی از بیگانگی آن های مجهول با شناخت افزار دیالک تیکی – ماتریالیستی می دانید و خروج از بن بست ما یا آن های مجهول را، فقط و فقط از معبر تفکر مفهومی میسر می دانید، به تحلیلی ایده آلیستی و غیر طبقاتی درغلتیده اید؛ هر چند به طور عام و انتزاعی به تقدم ماده بر شعور، و طبقاتی بودن همه چیز باور داشته باشید.
یکی از اختلافات من و رفیق بهرنگ، بر سر آن است که آیا آن گونه که من می پندارم مارکس را باید پایه گذار سوسیالیسم علمی دانست، یا آن گونه که ایشان می گوید توسعه دهنده ی سوسیالیسم علمی. من بر این باورم که سوسیالیسم پیش از مارکس، آن گونه که مارکس و انگلس بارها گفته اند، سوسیالیسمی ایده آلیستی، تخیلی و غیر کارگری بوده است. بنابر این مارکس با گسستی معرفتی- طبقاتی از سوسیالیسم پیش از خود، پایه گذار سوسیالیسم علمی است. رفیق بهرنگ می پندارد سوسیالیسم پیش از مارکس، سوسیالیسمی علمی بوده است و مارکس و انگلس توسعه دهنده ی آن بوده اند. رفیق بهرنگ به خطا می پندارد اگر کسی مدعی شود که مارکس یا هر اندیشمند دیگری پایه گذار یا بنیان گذار حوزه یا شاخه ای از اندیشه ی بشری است، بر این باور است که آن بنیان گذار، این حوزه را از هیچ پدید آورده است. وی می گوید: « اگر مارکسیسم علم است، نه وحی منزل، نه دین و مذهب، پس نمی تواند از هیچ پدید آید.» اول آن که من نگفته ام سوسیالیسم علمی از هیچ پدید آمده، من منکر بهره وری مارکس از سه منبع کلاسیک پیش از خود نیستم. بنابر این محل درست نزاع من و رفیق بهرنگ در این است که وی سوسیالیسم پیش از مارکس را با فرمول بندی خود علمی معرفی می کند، در حالی که من سوسیالیسم پیش از مارکس را ایده آلیستی، تخیلی و غیر کارگری می دانم. دوم آن که بر خلاف تصور رفیق بهرنگ، حتا دین ها و مذاهب نیز بر بهره گیری از دین ها و مذاهب پیش از خود، تاکید دارند و هیچ دینی این گونه ادعایی ندارد که از هیچ پدید آمده است.
من در نقد خود نوشته ام: « سوسیالیسم علمی، ضمن بهره بردن از سه سرچشمه ی کلاسیک پیش از خود، در حقیقت حاصل گسستی طبقاتی- معرفتی بود.» رفیق بهرنگ در نقد گفته ی من نوشته است: « همین حکم دوست مان، همین حاصل گسست دانستن سوسیالیسم علمی، حاکی از طرز تفکر متافیزیکی او ست. او نمی خواهد از دیالک تیک تداوم و شکست و یا دیالک تیک پیوست و گسست سخن بگوید.» اگر رفیق بهرنگ قدری با دقت و انصاف، متن مرا می خواند خود متوجه می شد که من از بهره وری و گسست، سخن گفته ام، نه از گسست به تنهایی، بنابر این من نیز بر دیالک تیک پیوند و گسست اشاره کرده ام.
من در نقد خود نوشته بودم که: « ادعای ایشان این است که دیالک تیک عینی در واقعیت جاری است، این واقعیت جاری، در آینه ی ذهن بشر انعکاس می یابد، دیالک تیک ذهنی چیزی جز این انعکاس نیست. اگر این درک ساده لوحانه را بپذیریم، ابتدایی ترین پرسشی که به ذهن خطور می کند این است که، بر اساس این نظریه چه گونه می توان وجود نظریه های متافیزیکی و غیر دیالک تیکی حاکم بر ذهن و زبان بشر را توضیح داد؟» ایشان در پاسخ به نقد من می گویند: « در مفهوم فلسفی «انعکاس» علاوه بر انعکاس آیینه وار، همه انواع انعکاس ها جا می گیرند. منظور ما از انعکاس دیالک تیک عینی در اذهان شفاف بشری، نه انعکاس آیینه وار، بلکه انعکاس معنوی به معنی ماتریالیستی ـ دیالک تیکی آن است. ما این مقوله را هم از دایرة المعارف روشنگری ترجمه و منتشر می کنیم، ولی اطمینان داریم که دوست مان، در کتاب زنده یاد نیک آئین با آن آشنا شده است و اکنون صلاح نمی داند، که برای تأیید نظر ما به یاد آورد.» رفیق بهرنگ به هیچ وجه متوجه هسته ی نقد من نشده است، و با طفره رفتن از پاسخ دادن به پرسش من، تلاش کرده باز هم با بندبازی های زبانی، به رفع و رجوع نوشته ی خود بپردازد. من می دانم که در درسنامه ی به اصطلاح فلسفی نیک آیین و حتا در آثار انگلس و پلخانف و لنین در بهترین حالت، شناخت را انعکاس فعال عین در ذهن تعریف کرده اند. نقد من نیز نه فقط به شیوه ی بیان غیر دقیق رفیق بهرنگ، بل به خود همین تئوری شناخت است. مارکس بر این باور بود که شناخت عبارت است از بیان( Experssion ( جهان توسط انسان اجتماعی. بین نظریه ی شناخت به مثابه بیان جهان توسط انسان اجتماعی و نظریه ی شناخت به مثابه انعکاس فعال عین در ذهن تفاوت بسیاری وجود دارد. اول آن که مارکس از انسان زنده و فعال اجتماعی سخن می گوید، نه از ذهنی منتزع و فردی. دوم آن که مفهوم بیان در نظریه ی مارکس، بروشنی بر نقش فعال انسان اجتماعی در پروسه ی تأویل و تفسیرجهان تاکید می کند، در حالی که مفهوم انعکاس، حتا انعکاس فعال در تحلیل نهایی بر تابع بودن و منفعل بودن ذهن تاکید می کند. سوم آن که نظریه ی مارکس بخوبی از عهده ی تبیین آگاهی کاذب و باورهای طبقاتی و اجتماعی بر می آید، در حالی که نظریه انعکاس فعال در این زمینه ناتوان از تبیین گری است. به باور من در اینجا نیز بار دیگر می توان تفاوت رویکرد ماتریالیسم پراتیکی مارکس و رویکرد ماتریالیسم فلسفی انگلس و پلخانف و لنین را بخوبی دید.
http://kelkexiyal.blogspot.com/
[ 0 نظرات] [ادامه مطلب ...]

۱۳۸۸/۴/۱۴

نیما طاهری / تلخ کامی های خانواده گی موسوی

در شرایطی که جناح هار و فاشیستی نظام حاکم در پی امنیتی – نظامی کردن حیات اجتماعی، با به میدان آوردن نیروهای سرکوب گر خود، بی رحمانه به لت و پار کردن و کشتار مردم معترض در خیابان ها پرداخته و می پردازد. و با دستگیری های گسترده و شکنجه های وحشیانه و سادیستی می کوشد دستگیر شده گان را تخریب و تحقیر و تهی کند، موسوی از تلخی های پیش آمده سخن می گوید. در شرایطی که مردم در خیابان و پشت بام خانه های شان با سر دادن شعارهای مرگ بر دیکتاتور و مرگ بر خامنه ای از سرنگونی نظام حاکم سخن می گویند، و با فریاد زدن شعار صاحب این ملک منم از حق حاکمیت مستقیم خود دم می زنند، موسوی از دعوا های خانواده گی سخن می گوید. در این میانه اما آن چه را که موسوی بدان کوچک ترین اشاره ای نکرده است، این حقیقت است که به باور وی، رأی دهنده گان معترض، سپر بلا و میانجی این جنگ خانواده گی بوده اند. در واقع موسوی و اصلاح طلبان توانستند برای سهم خواهی خود، توده های بسیاری را به پای صندوق های رأی بکشانند و پس از کودتای انتخاباتی پدر و برادر خود، توانستند از به میدان آمدن رأی دهنده گان معترض بهره برده و از حضور آنان به سان سپری در عرصه ی جدال خانواده گی خویش برای ابطال انتخابات استفاده کنند. سپری که پس از بسته شدن تمامی سوراخ سمبه های قانونی ابطال انتخابات دیگر نیازی به حضور آنان در خیابان و پشت بام نیست. البته موسوی و اصلاح طلبان برای بقا و حضور سیاسی و محروم نشدن از حق ارث خود هنوز به میانجی گری رأی دهنده گان معترض نیاز دارند. اینان در این لحظه از سوی با تاکید بر خویشاوندی خود با حاکمان وقت و از سوی دیگر با تکیه به خطر مجدد حضور رأی دهنده گان معترض، می کوشند بقا و حضور سیاسی خویش و حق ارث خود را هم چنان حفظ کنند. موسوی و اصلاح طلبان چنانچه مجال یابند بر آنند تا با بهره بردن از موج جنبش سبز، حزب سبز امید خویش را بنا کنند تا مبادا توده ی باد آورده ی رأی دهنده گان را توفان سرنگون طلبان ببرد.
http://kelkexiyal.blogspot.com/
jamesharab@gmail.com
[ 0 نظرات] [ادامه مطلب ...]

۱۳۸۷/۱۲/۲۱

نيما طاهری / سوسياليسم علمی را بايد علمی آموخت


مارکس و انگلس بر اين باور بودند که يکی از ويژه گی های آموزه ها و تئوری های سوسياليستی آنان،در تقابل با سوسياليسم های آرمانشهري، علمی بودن اين آموزه ها و تئوری هاست. يعنی آموزه های آنان از خيال پردازی های واهی اجتماعی و نظرورزی های ايده آليستی و ماترياليستم مشاهده گر دور است. بر همين پايه بود که انگلس می گفت از زمانی که آموزه های سوسياليستی به علم تبديل شده است بايد بمثابه علم آموخته شود. يعنی بايد به طور سيستماتيک مفاهيم، احکام، استدلال ها، استنتاج ها و تئوری های آن را آموخت و به کاربرد و در پرتو تجربه و پراتيک اجتماعی- تاريخي، معنا و مضمون آن ها را بررسی و بازبينی نمود. البته نبايد از ياد برد که علمی بودن، تنها يکی از ويژه گی های آموزه های سوسياليسم مارکسی است، بنابر اين نبايد آموزه های سوسياليسم مارکسی را به همين يک ويژه گی آن فروکاست. آموزه های سوسياليسم مارکسي، کارگري، انقلابي، انتقادی و علمی است. در نتيجه بايد تئوری های سوسياليسم علمی را، علمی آموخت و به شيوه ی علمی به کاربرد. برای مثال اگر کسی بخواهد مبانی نقد اقتصاد سياسی مارکس را بياموزد بايد به طور سيستماتيک مفاهيم، احکام، استدلال ها و استنتاج ها و تئوری های نقد اقتصاد سياسی مارکس را بياموزد. يعنی بايد مفاهيم و مقوله هايی چون کالا، ارزش، نيروی کارو... را بدرستی بياموزد و به هنگام به کار گيری اين مفاهيم و مقوله ها به معنای آن توجه کند. شما در گفتار روزمره می توانيد عباراتی چون علی نيرومند است، توانمند است يا قدرتمند است را به مثابه عباراتی مترادف به کار بريد، اما اگر اين مفاهيم را در قلمرو علم فيزيک، بدون تمايز معنايی آن استفاده کنيد، به شما خواهند گفت دوست عزيز شما با مفاهيم علم فيزيک آشنا نيستيد.

رفيق فرهاد فرياد در مقاله ی سوسياليسم علمی و سوسياليسم برابری طلب، متاسفانه بدون توجه به معنای مفاهيم و مقوله های نقد اقتصاد سياسی مارکس، با ادبيات و زبانی آشفته، مفاهيم علمی مارکس را هلاک کرده است. من در نوشته ای با عنوان سوسياليسم علمی رفيق فرهاد فرياد به نقد نوشته ی ايشان پرداختم و با استناد به بند بند نوشته ی وي، درک غير علمی ايشان را از مفاهيم و مقوله هايی اقتصادی نشان دادم. رفيق فرياد در نوشته ای با عنوان نيما طاهری و وحشت از علم، کوشيده است در دفاع از نوشته ی خود به نقد من پاسخ دهد. پيش از آن که به ارزيابی حاصل کوشش ايشان بپردازم، نخست بايد چند نکته ی کلی را يادآوری کنم. نخست آن که ايشان در متن پاسخ خود فقط يک بار به متن نوشته ی من استناد کرده اند. و در بقيه ی موارد با پرهيز از استناد به متن نقد من، عبارات مرا با ذهن و زبان خود باز نويسی کرده اند، و سپس کوشيده اند به متن خود ساخته پاسخ دهند. البته اين عمل ايشان تازه گی ندارد، بل يکی از ويژه گی ها و حربه های شناخته شده ی نوشته های انتقادی ايشان است. در نتيجه پاسخ ايشان از امانت و انصاف بدور است. دوم آن که ايشان از پاسخ دادن به نقد های روشن و مشخص گريخته و با طرح مباحث بی ربط کوشيده، با گل آلود کردن آب، کم عمقی خود را از نظر پنهان کند. به عبارت ديگر ايشان به جای بحث حول موضوع نقد به طرح مسائل و مباحثی می پردازند که ربطی به موضوع نقد ندارد. در نتيجه پاسخ ايشان معطوف به روشنگری نيست. سوم آن که من در نقد خويش کوشيده بودم با بسط نظرات رفيق تا انتهای منطقی آن، تناقضات و آشفته گی های آن را آشکار کنم. اما ايشان نقد مرا به مثابه کيفر خواست دادستانی تلقی کرده و کوشيده با چرخاندن انگشت اتهام، از نتايج ناگزير انديشه ی خود فرار کند. در نتيجه يا منطق نقد درون ماندگار مرا درنيافته است، يا دريافته ولی کوشيده با ناديده گرفتن آن گريبان خود را خلاص کند. با اين همه من به سهم خود می کوشم با بررسی پاسخ ايشان، فرصتی برای تدوام گفت و گو ايجاد کنم. ايشان در نوشته ی نخست خود کوشيده بود بيکاری را با رشد ابزار توليد و نقش آن درکاهش زمان کار اجتماعا لازم توضيح دهند. من به ايشان يادآوری کردم که مارکس بيکاری را در ذيل مفهوم ترکيب ارگانيک سرمايه توضيح می دهد، نه زمان کار اجتماعا لازم. ايشان در پاسخ خود به نقد من بدون نشان دادن ربط کاهش زمان کار اجتماعا لازم به افزايش بيکاري، به توضيح مفهوم زمان کار اجتماعا لازم پرداخته است . البته همين که ايشان ديگر نه از مقدار کار اجتماعا لازم، بل از زمان کار اجتماعا لازم سخن می گويد جای بسی خوش حالی دارد. اما آن چه که هنوز ايشان درک نکرده اين است که کاهش زمان کار اجتماعا لازم، نه سبب بيکاري، بل سبب افزايش زمان کار اضافي، توليد ارزش اضافه ی نسبی و فوق العاده می شود. بنابر اين همان گونه که در نقد خود توضيح دادم برای توضيح بيکاری ايشان بايد به مفهوم ترکيب ارگانيک سرمايه رجوع کند.

رفيق فرياد در پاسخ خود می گويد: , درک او( نيما طاهری) از ترکيب ارگانيک و گرايش نزولی نرخ سود همان درکی ست که آنها ( استالينيست ها) ارائه کرده اند حجم سرمايه را بيشتر مد نظر داشته اند نه رشد ابزار توليد و دقيقا من از همين زاويه آنرا نقد کرده ام , اول آن که ايشان در نوشته ی نخست خود به هيچ وجه به مفهوم ترکيب ارگانيک سرمايه اشاره نکرده اند، چه رسد به آن که به درک استالينيست ها اشاره کرده باشند. دوم آن که نوشته ی مرا تحريف نموده است، من گفته ام: , مارکس بدرستی بر اين باور بود که در فرايند انباشت سرمايه علاوه بر افزايش سرمايه، ترکيب سرمايه نيز تغيير ميکند. بدين معنا که با رشد ابزار توليد، از مقدار سرمايه متغير( نيروی کار) نسبت به سرمايه ثابت کاسته می شود، در نتيجه در واحد های توليدی و خدماتی با کاهش نسبت سرمايه متغير به سرمايه ثابت، ما شاهد کاهش قدر نسبی نيروی کار هستيم. آن چه که امروزه به آن بيکاری ساختاری می گويند., همان گونه که می بينيد من برخلاف نوشته ی تحريف آميز رفيق فرياد بر نقش رشد ابزار توليد در ترکيب ارزشی سرمايه تاکيد کرده ام. سوم آن که ايشان هنگامی هم که در پاسخ خود ناگزيربه مفهوم ترکيب ارگانيک سرمايه اشاره کرده، کوشيده سريع بحث را دور بزند، زيرا اگر می خواست اين بحث را با رجوع به مارکس تشريح کند، درمی يافت که کليد درک بيکاری در رشد ابزار توليد و نقش آن در ترکيب ارزشی سرمايه نهفته، نه در رشد ابزار توليد و نقش آن در کاهش زمان کار اجتماعا لازم. مارکس در سرمايه جلد اول، فصل بيست و پنج می گويد: , در اين فصل تاثير رشد سرمايه بر سرنوشت طبقه کارگر را بررسى خواهيم کرد. مهمترين عامل در اين بررسى ترکيب سرمايه و تغييرات آن در خلال پروسه انباشت است., ترجمه ی جمشيد هاديان. مارکس در همين فصل به طور مفصل ذيل عنوان توليد فزاينده ی اضافه جمعيت نسبي، يا لشکر احتياط صنعتي، به تشريح بيکاری می پردازد. مارکس می گويد: , اين تنزل نسبى شتابگيرندۀ جزء متغير، که با افزايش شتابگيرندۀ کل سرمايه همراه است [اما با آن همگام نيست] و سريعتر از آن حرکت مىکند، در قطب مقابل به شکل وارونۀ افزايش مطلق [يا طبيعی] جمعيت کارگری ظاهر مىشود که همواره سريعتر از افزايش سرمايه متغير، يا وسايل اشتغال، حرکت مىکند. اما در حقيقت اين انباشت کاپيتاليستى است که بطور مداوم، و در واقع به نسبت مستقيم توان و گستردگياش، موجد يک جمعيت کارگری بطور نسبى مازاد ميشود، جمعيتی که مازاد بر نيازهای متوسط سرمايه برای ارزشافزائى، و بنابراين اضافی است., رفيق فرياد در پاسخ خود به نقد من نوشته، استالينست ها در بحث ترکيب ارگانيک سرمايه، بيشتر بر حجم سرمايه تاکيد گذاشته اند و نه ابزار توليد. من نمی دانم استالينست ها در کدام بحث خود مرتکب چنين اشتباهی شده اند، تا آن جا که من می دانم درسنامه های اقتصادی آن ها از چنين اشتباهی عاری است. اما اين را می دانم که رفيق ما هنوز هم درک درستی از مفهوم ترکيب ارگانيک سرمايه ندارد، ايشان فکر می کند در ترکيب ارگانيک سرمايه، بحث حول انتخاب حجم سرمايه، يا ابزار توليد جريان دارد. اگر ايشان به خود زحمت می داد و به سرمايه مارکس رجوع می کرد، درک درستی از اين مفهوم می يافت. مارکس در فصل بيست و پنج، ذيل بحث قانون کلی انباشت سرمايه می گويد: , ترکيب سرمايه در دو بُعد معنا دارد: بعد ارزشى و بعد مادی. ترکيب سرمايه در بعد ارزشى عبارتست از نسبت تقسيم کل سرمايه به سرمايه ثابت، يا ارزش وسايل توليد، و سرمايه متغير، يا ارزش قوه کار، يعنى جمع کل دستمزدها. سرمايه در بعد مادي، يعنى از جنبه نقش عمليش در پروسه توليد، بطور کلی به وسايل توليد و قوه کار زنده تقسيم مىشود. اين ترکيب مادی سرمايه را نسبت بين مقدار وسايل توليد مورد استفاده در پروسه توليد و مقدار قوه کاری که برای استفاده از اين وسايل لازم است تعيين مىکند. من ترکيب نوع اول را ترکيب ارزشى سرمايه و ترکيب نوع دوم را ترکيب فنى سرمايه مىنامم. بين اين دو رابطه متقابل تنگاتنگى برقرار است. برای بيان اين رابطه من ترکيب ارزشى سرمايه را، تا آنجا که بواسطه ترکيب فنى تعيين مىشود و تغييرات آنرا منعکس مىکند، ترکيب اندامى سرمايه مىنامم. در اين تحقيق هر جا اصطلاح ترکيب سرمايه را بدون ذکر هيچ صفتی برای آن به کار مىبريم، منظورمان ترکيب اندامى سرمايه است., ترجمه جمشيد هاديان. من در نقد خود به درک اکونوميستی رفيق فرياد از مفهوم نيروهای مولده نوشته بودم: , با توجه به تاکيدی که رفيق فرياد بر تکنولوژی و ابزار توليد می کند، و هيچ اشاره ای به طبقه کارگر نمی کند، بخوبی می توان فهميد که ايشان درکی اکونوميستی از مفهوم نيروهای مولده دارند، يعنی می پندارند مفهوم نيروهای مولده، معادل تکنولوژی و ابزار توليد است. در صورتی که مارکس انقلابی ترين عنصر نيروهای مولده را طبقه ی کارگر می دانست., ايشان در پاسخ به نقد من نوشته است: , مثلا اشاره به اين نکته کرده اند که مارکس از نيروهای مولده و نقش انسان نيز اهميت داده اند اما توجه نمی کند که من از رشد ابزار توليد صحبت می کنم که اين به معنی آنست که انسان ابزار ساز است و اين انسان ابزار ساز ابزار توليد را رشد داده است..., بی ربطی پاسخ رفيق فرياد، بخوبی بيان گر اين حقيقت است که ايشان به هيچ وجه متوجه نقد من نشده است. بناگزير بايد قدری توضيح واضحات بدهم. رفيق ما اگر توجه می کرد می ديد، مارکس از نيروهای مولده سخن گفته است، نه نيروی مولده. نزد مارکس مفهوم نيروهای مولده، در برگيرنده ی تمام عناصری است که در روند توليد اجتماعی مولد هستند. يعني، وسايل توليد، که خود دربرگيرنده ی ابزار کار و موضوع کار است؛ علم، تجربه و مهارت، و سرانجام نيروی کار. بنابر اين هر درکی که مفهوم نيروهای مولده را به يکی از عناصر آن تقليل دهد، درکی غير مارکسی از اين مفهوم ارائه داده است. من به همين اعتبار هم چنان بر اين باورم که درک رفيق فرياد از مفهوم نيروهای مولده، اکونوميستی است. ايشان پنداشته مشکل درک تقليل گرا و اکونوميستی خود را می تواند با اين عبارت که انسان ابزار ساز است حل کند. مشکل اين نيست که چرا شما به پيش فرض بديهی انسان ابزار ساز است اشاره نکرده ايد، مشکل اين است که شما نيروی کار انسانی را نه پويا ترين عنصر نيروهای مولده، بل پيش فرض بديهی ابزار توليد می دانيد. درک شما اکونوميستی است چون مفهوم نيروهای مولده را به يکی از عناصر آن، يعنی ابزار توليد تقليل داده ايد. رفيق فرياد در نوشته ی نخست خود گفته بود به علت عقب مانده گی و فرسوده گی ابزار توليد، کارگر کار غير مفيد انجام می دهد. من در نقد خود نوشته بودم : , تقسيم کار به مفيد و غير مفيد، تحليل کار با ادبيات و اخلاق اقتصاد بورژوازی است، مارکس در برابر اين واژه ها از کار مولد و غير مولد سخن می گويد. البته آن چه که ايشان می خواسته بگويد نه غير مولد بودن کار، بل پايين بودن سطح بارآوری نيروی کار است. يعنی ايشان می خواسته بگويد به علت عقب مانده گی ابزار توليد، سطح بارآوری نيروی کار در ايران پايين است., نقد من به نوشته ی ايشان متوجه سه نکته بود يکی آن که تقسيم کار به مفيد و غير مفيد، بيگانه با ادبيات مارکسی است، اين مفاهيم در ادبيات و اخلاق بورژوايی معنا و کاربرد دارد. ايشان در پاسخ خود توضيح نداده است که مارکس در کجا از اين مفاهيم برای توضيح کار استفاده کرده است. نکته ی دوم نقد من اين بود که مارکس به جای کار مفيد و غير مفيد از مفهوم کار مولد و غير مولد استفاده می کرد. سوم آن که فکر می کردم شايد منظور ايشان از کار غير مفيد، پايين بودن سطح بارآوری نيروی کار است. اما ايشان در پاسخ خود توضيح می دهد که منظورش از کار غير مفيد اين است که : , کار غير مفيد کاری ست که علی رغم بکارگيری بيش از حد ازنيروی انسانی بازهم نه ارزش مصرف بيشتر آفريده و نه ارزش مبادله ی بيشتر لذا اين گونه تشديد کار نه شئی مصرفی بيشتر توليد کرده و نه ارزش اضافه ی بيشتر..., با اين توضيح ديگر يقين يافتم که منظور ايشان همان مفهوم آشنای بهره دهی يا بارآوری نيروی کار است، که وی اصرار دارد آن را با مفهوم اخلاقی کار غير مفيد بيان کند. به اين عبارت مارکس در فصل دوازده ی سرمايه توجه کنيد: , منظور ما از افزايش بارآوری کار پديد آمدن چنان تغييری در پروسه کار است که بر اثر آن از طول مدت کار لازم اجتماعى برای توليد يک کالا کاسته شود، و مقدار معينى کار قدرت توليد مقدار بيشتری ارزشاستفاده را بيابد., مارکس سپس توضيح می دهد که برای افزايش بارآوری نيروی کاربايد ابزار کار و شيوه ی کار کارگر تغيير کند. رفيق فرياد برای آن که من بهتر متوجه مفهوم کار غير مفيد شوم، نوشته است:, اگر نيما يک روز چاله ای بکند و روز ديگر آنرا پر کند در هر دو نيروی انسانی و انرژی انسانی را بيهوده صرف کرده است و از اين رو اين کار را نه غير بارآور بلکه غير مفيد می گويند ., مثال ايشان بی شک برای درک معنای روزمره ی واژه ی کار غير مفيد روشن و گويا است، اما اگر همين درک را به گستره ی ادبيات اقتصادی تعميم دهيم متاسفانه قدری غير واقعی و خنده دار می شود. برای روشن شدن و قدری مزاح بياييد مثال ايشان را به عرصه ی کار تعميم دهيم، و از وی بپرسيم در جامعه ی ايران چند سرمايه دار را می شناسد که از نيروی کاری که در استخدام خود دارد اين گونه در روند کار بهره ببرد؟ البته بر اساس درک ايشان به جز کارگران نفت، همه ی کارگران ايران کار غير مفيد انجام می دهند. من نمی دانم به نظر ايشان سود سرشاری که در سی سال گذشته نصيب سرمايه داران ايرانی شده است، اگر حاصل کار کارگر نيست، پس حاصل چيست ؟ رفيق فرياد در نوشته ی نخست خود گفته بود، بيکاری ذات شيوه ی توليد سرمايه داری است. و من در نقد اين عبارت نوشته بودم: , کسی نمی گويد بيکاری ذات شيوه ی توليد است، بل می گويند يکی از ويژه گی های ذاتی شيوه ی توليد سرمايه داری است., ايشان در پاسخ خود ضمن تصحيح بی سرو صدای اشتباه اش، لابد برای قدر دانی از نقد من نوشته: , در بخش ديگری رفيق نيما به موضوع بيکاری برخورد کرده اند و آنرا ذاتی سرمايه نمی دانند., ساده انگاری است اگر بپنداريم ايشان در اثربی دقتی نظر مرا تحريف کرده است. اين نمونه ای بارز از تحريف آگاهانه و شيوه ی شناخته شده ی اخلاق ابزاری ايشان است. البته رفيق فرياد به اين بسنده نکرده و برای تکميل تحريف خود به دروغ نيز متوسل می شود، و در ادامه می گويد: , چگونه بيکار سازی را ذاتی اين شيوه ی توليد نبايد بدانيم و آنرا از عوارض آن و در نهايت در صدد رفع آن به شيوه ی بورژوائی مورد نظر رفيق نيما که تقسيم کار بيشتر را توصيه می کنند در حالی که تقسيم کار اجتماعی نيز زاده ی مالکيت خصوصی ست و برای تشديد انباشت بوجود می آيد ., اول آن که من بيکاری را از عوارض سرمايه داری نمی دانم، و همان گونه که نوشته ام، بيکاری يکی از ويژه گی های ذاتی سرمايه داری است، دوم آن که ای کاش رفيق می گفت من در کجای متن خود برای حل بيکاري، تقسيم کار بيشتر را توصيه کرده ام، يا ايشان از کدام عبارت من اين برداشت را کرده اند. پاسخ روشن است، چنين عبارتی در متن موجود نيست، اين عبارت ساخته ی ايشان است. در فرازی ديگر از پاسخ خود نوشته است: , نظر من اينست که رشد ابزار توليد ما را به جائی می رساند که ديگر نياز به کار انسانی در توليد يا ازبين رفته و يا بسيار کاهش يافته است و آنگاه می توان از کمونيسم صحبت کرد ., آفرين بر اين نبوغ ! ما را بگو که بی سبب تا به حال فکر می کرديم، سازمان دهی پيکار طبقاتی و انقلاب کارگری و ديکتاتوری پرولتاريا ست که ما را به سوی جامعه ی کمونيستی رهنمون خواهد کرد. تازه فهميديم که کار به اين سختی ها هم نيست، چون به گفته ی رفيق فرياد رشد ابزار توليد ما را به جايی می رساند که می توانيم از کمونيسم صحبت کنيم. پس من به نماينده گی از همه ی کمونيست ها از ايشان و ابزار توليد بسيار پوزش می خواهم که ما پيش از رشد ابزار توليد از کمونيسم صحبت کرديم. توجه داشته باشيد ايشان نمی گويد در جامعه ی سوسياليستی ابزار توليد چنان رشد می کنند که ديگر نياز به استفاده از نيروی کارانسانی در توليد از بين می رود يا کاهش می يابد، بل در جامعه ی بورژوايی اين سطح از رشد را امکان پذير می داند. وی نمی گويد با برنامه ريزی و ارداه ی آگاهانه ی دولت سوسياليستي، اين امر تحقق می پذيرد، بل می گويد ابزار توليد ما را به جايی می رساندکه... البته ايشان هيچ اميدی به ارشاد من ندارد زيرا به گفته ی ايشان:, متاسفانه رفيق نيما با استنتاج نادرست از ابزار توليد ضرورتا قادر نخواهد بود که مسير و سير تحولات انقلابی ماترياليسم تاريخی را دريابد و درنتيجه با برخوردی غير علمی مسير تکامل را تشخيص نمی دهد و خود را به در و ديوار می زند., حق کاملا با ايشان است من خيلی خود را به در و ديوار می زنم، در حالی که می توانم چون رفيق فرياد خود را آويزان ابزار توليد نمايم تا در مسير و سير تحولات انقلابی ماترياليسم تاريخی قرار بگيرم، و با اجازه ی ابزار توليد درباره ی کمونيسم صحبت کنم. ايشان با استنتاج درست از ابزار توليد به مسير سير ماترياليسم تاريخی رسيده اند و مسير تکامل را اين گونه تشخيص داده اند : , برای رسيدن به کمونيزم ما معتقديم کشورهای مقدم سرمايه داری و بخصوص آمريکا ؛ انگلستان و آلمان دارای بهترين شرايط هستند و در صورتی که طبقه ی کارگر اين کشورها بتوانند با يک حرکت انقلابی قدرت را بدست بگيرند مسلما راه رسيدن ساير کشورها به سوسياليسم هموارتر خواهد بود . و اين تقريبا می توان گفت نزديک ترين راه خواهد بود ., معيار ايشان برای تشخيص بهترين شرايط، البته به هيچ وجه معطوف به شاخص هايی چون شرايط حاضر سياسي، سطح آگاهي، سازمان يافته گی طبقه ی کارگر و پتانسيل های مبارزه ی طبقه ی کارگر نيست، بل همان ابزار توليد است. وی با همين معيار نزديک ترين راه رسيدن به کمونيسم را اعلام نموده اند، کدام آدم عاقلی را می توان پيدا کرد که نزديک ترين راه را دور بزند و طولانی ترين راه را انتخاب کند. بنابر اين بايد اميدوار بود که طبقه ی کارگر کشورهای ياد شده هر چه زودتر با يک حرکت انقلابی قدرت را بدست بگيرند، ظاهرا ديگر لازم نيست دستگاه قدرت را تخريب کنند، فقط بايد قدرت را بدست بگيرند، تا راه ما نيز برای رسيدن به سوسياليسم هموار شود.

رفيق فرياد البته در اين نوشته از راه دومی هم صحبت می کند که خواندنی است: , لنين برای تغيير در آن دوره ی تاريخی با تحليل رشد ناموزون سرمايه داری امکان استقرار سوسياليسم را در ساير کشورها امکان پذير دانست و اين نيز دومين راه است که کشورها ئی که با درجه ی رشد سرمايه دچار بحران و انقلاب می شوند راه سوسياليسم را در پيش بگيرند اما نه با تفکرات استالينيستی بلکه با تفکراتی که منجر به افق ديد کمونيسم از منظر آن چيزی که در بالا ذکر کرديم گردد ., راه دوم مخصوص کشورهايی است که با درجه ی رشد سرمايه دچار بحران و انقلاب می شوند، اين عبارت با درجه ی رشد سرمايه، از آن عبارت های بی معنايی است که خواننده خود بايد برای آن معنايی خلق کند. بنابر اين اگر دچار انقلاب شديم می توانيم راه سوسياليسم را برگزينيم، اما نه با تفکر استاليني، بل با تفکری که رفيق فرياد در بالا ذکر کرد. خوبی اين راه آن است که لازم نيست برای انقلاب سوسياليستی تدارکی ويژه ديد، چون به گفته ی رفيق فرياد اين کشورها دچار انقلاب می شوند، درست مثل موقعی که کسی دچار سرما خورده گی می شود، اين کشورها هم با درجه ی رشد سرمايه دچار بحران و انقلاب می شوند. تنها خطری هم که پس از به دست گرفتن قدرت مارا تهديد می کند تفکرات استالينيستی است، که البته خوشبختانه با افقی که رفيق فرياد پيش روی ما ترسيم کرده جای نگرانی نيست. می پرسيد کدام افق، معلوم است همان افق رشد ابزار توليد، آن هم از نوع ابزار توليد بزرگ. تنها اشکال اين افق آن است که بر خلاف گفته ی رفيق فرياد، اين افق به هيچ وجه غير استالينی نيست. کيست که نداند استالين ستايش گر ومعمار رشد ابزار توليد بود، آن هم از نوع بزرگ آن. نقطه ی اتصال افق رفيق فرياد با استالين دقيقا در همين باور داشتن به رشد ابزار توليد، به مثابه شاخص جامعه ی سوسياليستی است. رفيق فرياد نيز چون استالين موتور حرکت تاريخ را ابزار توليد می پندارد، طبيعی است که با اين درک از تاريخ و آن معيار برای سوسياليست بودن نمی توان با استالينيسم مرزبندی کرد. معيار مرزبندی رفيق فرياد، رشد ابزار توليد است، آن هم بدون کوچکترين اشاره ای به روابط توليد، با اين معيار به هيچ وجه نمی توان با گرايش های بورژوايی و خرده بورژوايی در شرايط کنونی مرزبندی کرد. ايشان در بخشی ديگر از نوشته ی خود از کشفی ديگر سخن می گويد: , يکی از مهمترين کارهائی که بورژوازی انجام داد تفکيک کار فکری و يدی بود., البته لطف ايشان به بورژوازی بر کسی پوشيده نيست، اما بايد به عرض ايشان رساند که متاسفانه تفکيک و تقسيم کار فکری و يدي، همگام با شکل گيری جامعه ی طبقاتی رخ نمود، بورژوازی اين تقسيم کار را گسترده تر و عميق تر کرد.

در بخشی ديگر يادآور می شود که : , مارکس با درک از رابطه ی ابزار توليد بزرگ است که الغاء مالکيت و محو سرمايه داری را بطور علمی اثبات کرده است., بايد به خواننده ای که بتواند بخش اول عبارت بی معنای ايشان را با معنا کند جايزه داد. درک از رابطه ی ابزار توليد بزرگ، يعنی چه ؟ رفيق گرامی ما بر حسب عادت ديرينه ی خود هميشه مشتی کلمه نازل می فرمايند، بعد انتظار دارند ما معنای آن ها را کشف کرده و صدای اعتراض مان نيز بلند نشود.

رفيق فرياد بسياری از نقد های مرا بی پاسخ گذاشته، بخشی ديگر را دور زده و تحريف کرده، اما يکی را هم به شيوه ی مرسوم خود پذيرفته. برای حُسن ختام بد نيست با شيوه ی پذيرش نقد از جانب ايشان هم آشنا شويم. , در آن مقاله اگر گفته باشم که نرخ سود قيمت کالا را تعيين می کند اشتباه است يا در موقع برگردان آن اشتباهی رخ داده است., ببينيد اين جا که ديگر هيچ راهی برای دور زدن و يا به صحرای کربلا زدن وجود نداشته می گويد، اگر گفته باشم، اين اگر برای چيست؟ می توانست پيش از پاسخ به متن مقاله ی خود نگاه کند. بعد می گويد شايد در موقع برگردان آن اشتباهی رخ داده است. برگردان؟ يعنی متن ايشان به زبانی غير فارسی بوده و به فارسی برگردانده شده. اگر چنين هم بوده باشد بسيار بعيد است مترجم عبارت: قيمت کالاها با ارزش آن سنجيده و تعيين می شود را به بدين صورت ترجمه کند: قيمت کالا بر اساس نرخ سود عمومی تعيين می شود. خلاصه اگر خطايی بوده کار کار برگردان بوده!
http://kelkexiyal.blogspot.com/

[ 0 نظرات] [ادامه مطلب ...]
 

Copyright © 2009 www.eshterak.net